مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ساعت به وقت عاشقی ...

بابالنگ درازم میگه ، فقط باید زمانش برسه ...

این چند خط تقدیم به بابالنگ درازم که احتمالا اینجا را نمی خواند.

از متن کتاب دلتنگی های ساعت 7:35:24


"به هر حال من که خیلی به تو مدیونم . واقعیت اومدن تو باعث شد که زمان بگذره وگرنه من هنوز تو واقعیت رفتن فلانی و گم شدن کوچه ی چهل و دوم سردرگم بودم . حالا وقتشه که من واقعیت خودمو رقم بزنم . باید برگردم پیش اونایی که دوسشون دارم . من می رم ؛ اما نه به خاطر اینکه رفتنو دوست دارم ؛ به خاطر اینکه برگشتنو دوست دارم ... " 


نظرات 20 + ارسال نظر
پریسا محمدی 1394/09/15 ساعت 15:21

سلام
اتفاقی کتابی که اینجا معرفی کرده بودی رو دیدم و خوندم.
به نظرم کتاب به سبک مینیمالیستی و همچنین تمثیلی نوشته شده و چون کمی پیچیده ست بی ربط به نظر میاد. قسمت تمثیلیش خصوصا تو اون فصل داستان دختری که به دنبال بخت میره بارزه. مفاهیم شلنگ بخت و آب خوشبختی و... که تمثیل های جنسی اند. بعد تحقیق کردم دیدم این نویسنده ش یک کتاب دیگه هم نوشته به اسم رقص کاج ها که اونم خریدم و خیلی خوب بود. در کل نویسنده ش گرایشات عرفانی داره و حرف اصلیش راجع به رفتنه که تو کتاب دومش این رفتن با یک جور دغدغه ی اگزیستانسیالیستی پیوند میخوره و به شکل دست به اقدام قهرمانانه زدن متجلی میشه. با همه ی این تفاسیر فکر میکنم که در حد یک وبلاگ دونستنش یک کم بی انصافیه. در هر حال از تو و بابالنگ درازت که این کتاب و نویسنده رو بهم معرفی کردید خیلی ممنونم.

بابالنگ دراز این کتاب رو نخونده عزیزم
خیلی خیلییی انرژی گرفتم از این کامنت بسیار زیاد ممنونم ازت که برام نوشتین :)
دلم خواست کتاب دیگه شون رو هم بخونم با این اوصاف

ریحان 1394/04/28 ساعت 14:41 http://ghalaam.blog.ir

پاراگرافی که انتخاب کرده بودی قشنگ بود.مگهان کل کتاب چه جور بود؟ارزش وقت گذاشتن داره؟

عزیزم یه توضیح مختصری درباره ش باید بدم حتما...
وقتی می خونیش حس می کنی داری بلاگ کسی رو می خونی که قلم خوبی داره.
دیر تر یه توضیح کامل از سری کتاب های ادبیات بی ربطی اینجا می نویسم ؛)

شادی (بهارنارنج) 1394/04/26 ساعت 14:26

چه طرح روی جلد جالبه!!

منم دوس داشتمش :)

Lena 1394/04/25 ساعت 23:51

ئه؟ نمیدونستم
اینو انقد حواسم به شباهتهاش بود یادم نیس چشماش چه رنگى بود ولى اگه رنگى بود احتمالا توجهم جلب میشد بهش
+مگهان من خیلى دید کلى دارم به هرچیز
ممکنه بعد از مثلا دو سال که یه نفرو میشناسم هنوز ندونم عینک میزنه یا نه، موهاش سفید شده یا نه، سبیل داره یا نه... (این مثالهایى که گفتم از خاطراتم بود!!!)
نمیدونم این خوبه یا بد اما بعضى وقتا اذیت میکنه یکم
+همیشه یکى از عجیبترین معماهاى زندگیم این قسمت از فیلمها بوده که پلیس چهره یه نفرو با نرم افزار میکشه...

خب لنای عزیزم من اینجا نگفته بودم اصلا و تو عکسم رنگی بودن چشماش مشخص نبود. خواهر و برادرک من چشم رنگی هستن ؛)
:)) من تشخیص ای بدک نیستتت!

سپیده 1394/04/25 ساعت 23:08

چرا نمینویسی عزیزم

نمی دونم واقعا عزیزم ...

چقدر خوبه که کتاب میخونی و مهمتر از اون اینجا هم معرفی می کنی,بکی از مشکلات من اینه که نمی دونم چطوری کتابهای مورد علاقمو پیدا کنم

می دونی خانوم جان ؟ اینا یه چیزی تو مایه های وبلاگ خونی هستن و منم نمیگم عالی و اینهان ولی بد نیست خوندنش :)

سلام
یک وقت هایی یه جمله هایی باعث میشه یک عالمه فکر و خیال بیاد بشینه تو ذهنم،این جمله ی «به خاطر اینکه برگشتنو دوست دارم» همین الان 5-6 سال خاطره رو توی ذهنم بازخوانی کرد،تا همین چند وقت پیش فکر می کردم نرفتم اما آخرین مکالمه با مامان مطمئنم کرد که من رفتم و خودم بی خبرم،رفتن گویا زیاد پیچیده نیست...

ممنون بابت این مطلب
سلامت و شاد باشید

...
طاهای عزیز، شاید یه روزی جوری که فکرش رو نمی کنی برگردی و اون برگشتن ! خیلی عمیق بهت می چسبه ... نه رفتن پیچیده نیست میشه باشی و بری !
:) قابل نداشت آقا شما هم ...

پری 1394/04/24 ساعت 22:40

حرفای بابا لنگ دزازی جای خود! عکسای رولت کوووووو
من به امید اونا میام وبت

:))
برات فرستادم ! فک کنم قبلا هم گذاشته بودم البته اینجا ؛)

طلوع 1394/04/24 ساعت 15:29 http://tolusobh.blogsky.com

باید کتاب جالب باشه!!!!!!

ارزش یه بار خوندن رو که داشت ، حس بلاگ خوانی بهم میداد

مداد کوچک 1394/04/24 ساعت 14:24

صلح یعنی عطر غذا در شامگاهان
صلح یعنی این که ماشینی دم در خانه‌ات توقف کند
و تو وحشت نکنی
صلح یعنی آن که در خانه‌ات را می‌کوبد
کسی نباشد جز یک دوست ..

{ یانیتس ریتسوس }

: ) .....

دوس دارم متن هایی که برام میذارید رو ...

Lena 1394/04/24 ساعت 10:59

دیروز یه پسر بچه حدودا ده ساله رو دیدم
مگهان، کپى عکس سه سال پیش برادرت بود! هم چهره اش هم فیزیکش...
کلى هم لبخند رو لبش بود :)))
دلم میخواست عکسشو بگیرم نشونت بدم اما روم نشد بهش بگم، حسابى با پدربزرگش گرم صحبت بود...
اگه عکس برادرت رو میدید کلى تعجب میکرد خودش :)))

چه بامزهههه
داداش من چشم رنگیه ها می دونی :دی ؟

چوپان 1394/04/24 ساعت 02:51

اتفاقات عجیب مشترکی که برامون میوفته رو در جریانی دیگه؟
همونهایی که هر جفتمون دوست نداریم راجب چراییشون کنکاش کنیم:)
برات خطی از یک نامه رو مینوسم.تاریخش13 جولای هست:

این هم یک روش عجیب در کانکشن هاست.در حالیکه می شود به آنی هزاران کلمه داد و ستد, به روش بابالنگ دراز مشغول چانه زنی هستیم.

:)
باقی اش و ربطش را خود بخوان ازین مجمل!

بله واقعا واقعا دوس ندارم درباره چراییشون کنکاش کنم و دوست ندارم حتی برای کسی بازگو کنم.
ولی گاهی زیادی عجیب میشه...
روش عجیب در کانکشن ها ... روش بابالنگ دراز ، بهترین روش برای منه . خدا سلامت داره خالق این شخصیت رو ...

:) خواندم .

برگشتن همیشه قشنگ تره.
جالبه. مشتاق شدم بخونمش.
ایشالا دفعه ی بعدی که به شهرکتاب سر بزنم میگردم دنبالش.

:) ایشالا ... یه کتاب خیلی کوتاه و کوچولو هستش...
منم اتفاقی برش داشتم. ارزش داشت بخاطر همین چند جمله ش؛)

برگشتن ک هیچ وقت ب من نساخته
رفتن بدون نگاه کردن ب پشت سر گزینه ایه ک من دوس دارم

برگشتممممممم

ببین ... واژه ی برگشتن معنیش برگشتن به کسی نیست ها ... :) این یه بخش از کتابه.
وگرنه من هرگز جایی نمیرم که بخوام برگردم و اگه برم دیگه برنخواهم گشت.

این برگشت تو خیلی خوبه از اوناس که دوس دارم؛)

برگشتن به زندگی مثل تولد دوباره س
خوشحالم برات

:)
ممنونم... البته من برنگشتم به جایی فقط این قسمت از کتاب رو دوس داشتم :دی

سپیده 1394/04/23 ساعت 23:07

عاشق اسم کتابه شدم چ باحاله

:) اوهوم ... خیلی

.. 1394/04/23 ساعت 19:14

به قول اون دوستمون که گفت من به عنوان یه آقای سطح بالا نظرم اینه، منم میگم من به عنوان یه آقایی که شرایط ایده ال تحصیلی موقعیتی رو تجربه کرده میگم اینکه شما تمام تجربه های غلط و درستت رو اینجا نوشتی کار جالب و عجیبیه
حالا میشه بگی بابالنگ دراز کیه؟
با کامنت هوم مخالف بود کاملا ولی الان سوال دارم که بابالنگ دراز کیه

عجب !خواننده های با کلاسی دارم گویا بنده ، از بهترین دانشگاهای ایران حتی و یه مورد که دانشگاخ خیلی معتبر خارجی حتی!
:دی خوبه مخالفید با نظر جناب هوم ، خب بابالنگ دراز موجودی ست خیالی و حقیقی ... یک شخص که منو نمیشناسه. یه دوست مکاتبه ای !

غزال 1394/04/23 ساعت 17:29 http://yaldayeshab.blogsky.com

مگی...سلام...دلم واست خیلی تنگ شده
این کتابم اینماه میخرم واسه خودم..

عزیزم ...خوبی ؟
من خیلی وقته از بچه ها بی خبرم . اگه هم می خونمتون خاموشم:( شرمنده ...
نمی گم عالیه. ولی خب بد نبود :)

هوم 1394/04/23 ساعت 17:27

این وبلاگ یا به قول خودت مگلاگ اینقدر پره از سوم شخص هایی که فقط خودت و مخاطب های قدیمی می دونین که واسه حدس زدن اینکه "او" یا "آن" کیه باید یه بار آرشیو رو کامل خوند و در نهایت هم نمیشه درست فهمید!

به هر حال همه عادت دارن از کتاب نقل قول کنن، من سنت شکنی می کنم از فیلم نقل قول می کنم!:

until the memory of your loved one is just... poison in your veins." And one day, you catch yourself wishing the person you loved had never existed, so you would be spared your pain."

این که ربطش به چیزی که نوشتی چیه؟ خودمم دقیق نمیدونم ولی وقتی خوندمش یاد این افتادم!

خب ، این کارو از قصد کردم چه بسا او و آن رجوع بشه به خواهرم و برادرم !
اما جالبه که او و آن ها انقدر زیاد دیده شدن و من به یاد ندارم !!!
و اینکه تعداد هم اونقدرا نیست که نیازی به آرشیو خوانی باشه اینو با اطمینان میگم !
خب کوت قشنگی بود و از فیلم نقل کردن رو هم بسیار دوست دارم . چراکه اهل تماشاش به هیج عنوان نیستم :)
---
اضافه شد :
راستی! ادبیات بی ربطی باعث شد این کامنت شمام بی ربط به پست باشه آخه نفهمیدم اینجا اصلا مخاطب خاصی وجود داشت مگه ؟

با جمله آخرش خییییلی موافقم...

منممم خیلی! بارها گفتمش به بابالنگ درازم با نگارش خودم البته ، موافق نیست ایشون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد