مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پرچم صلح دستمه کاینات ! میشه ببینیدش ؟



چشمام هی خیس می شه و پاکش می کنم ، هی دمر میفتم رو تخت و هی به خودم میگم آروم شو...

میشد بدتر از اینا شه ...

اشکام گوله گوله پایین میان و هی به خودم میگم مگهان ! تو مجبوری ادامه بدی ...

مگهان از تو بدبخت تر پر هست توی دنیا ...

انقدر سوژه های غم زیاد شدن که دیگه واقعاً نمی خوام بهشون بخندم و واقعاً نمی دونم چرا نمی خواد هیچی اونجوری که می خوام باشه ...چقدر صبر کردم واقعاً ...

و هیچ کس از مشکلاتم چیزی نفهمید .

یه جایی آدم می بره ... یه جایی آدم جونش تموم میشه .


× تا اطلاع ثانوی من یه موجود روانی هستم که از همه چیز فاز غم می گیره ، من از خواستگار خوب داشتن حتی غمم می گیره ... گریه م می گیره . من حتی از عاشق کردن کسی هم بغضم می گیره ... بدبخته کسی که منو بخواد . همین دیگه همین ...

ذکر مصیبت 17 فروردین بود که گفته شد .

ممنونم خدایا ... ممنونم که زنده ام !
× احتمالاً به کامنت ها جواب نمیدم .



خستگی مفرط !



اونقدری خسته ام که بخوام پرچم صلح رو بالا ببرم و به همه کاینات اعلام کنم کم آوردم ...

و واقعاً کم آوردم .


× اینجا همه چیز خاکستری و بی رنگه ... منم و یه پرچم سفید !



کسی هست ؟



اگه کسی از این ورا رد میشه برای مادر مگهان دعا کنه ...




× نگران نشید فقط التماس دعا ...


bad luck



گفته بودم که من تو دانشگاه اینترنت دارم ؟ گقته بودم سرعتشم چشم نزنم خیلی خوبه ؟!

بعد گفته بودم خییییلی می چسبه وقتی دانشگاهم چپ و راست هی اس ام اس واسم بیاد و کامنت داشته باشم ؟!

× هیچی دیگه درست روزایی که من دانشگاهم دریغ از یک عدد پی ام در وایبر حتی !!!




مسخره ست !



آخه مسخره ست درست زمانیکه منتظری از کسی اس ام اسی داشته باشی ...

مدام گوشیت چشمک بزنه و بری بببنی تو گروه بچه های دانشگاه جوکی گذاشته شده ! تو گروه فامیلی یکی گفته هستین بریم بیرون ؟ تو گروه فامیلای مادری اس ام اس بیاد مدام و بی وقفه !!! و با هر اس ام اس از جات بپری و گوشیتو نگاه کنی که شاید اس ام اسی ازش داشته باشی ...

هربار ضایع شی و گوشیتو با نفرت پرت کنی سر جاش روی تختت !

اصلاً کار سختی نیست خودت اس ام اس بدی و جویای احوالش شی ...

حالا اسمش غرور یا هرچی که هست اجازه نمیده دست به گوشی شی و حرفی بزنی ...

× راستی امروز مطمئن شدم من آدم رابطه های کوتاه و بی اعتبار نیستم.

× قشنگیه داستان اینجاس دوستت هم مثل خودت باشه و منتظر تماس از طرف شما باشه شاید ... !



یکی از هم کلاسی ها !



عکس کافی شاپ موسسه رو گذاشتن تو وایبر ، کسی که رو به رومه نشناخته خودشو ...

میگه عه ! اون دستا دستای تو هست خانوم مگهان !!! میگم خب بیشتر دقت کنید عکس دست بغلیم رو بشناسید شاید !!!

نگاه می کنه میگه نهههه اینکه دستای منه !!!

: )))

× دلم برای کافه نشینی و حرفای خوب زدنمون تنگ شده ...

× تاریخ گرفته شدن عکس ، تاریخ خیلی جالبی بود : )

× این روزا مدام به خودم میگم عجب ! عجب !!! عجب !!!!!





فامیلای عزیزم : )



دچار یه حس عجیبی شدم که نوشتنم نمیاد : )

باید کم کم به حالت اول برگردم ، چون دوس دارم سال دیگه که زنده بودم بدونم بر من چه گذشته در فروردین سال 94 ...

پریشب خبر رسید که مهمون داریم از انزلی ... عزیزترین فامیلام می خواستن بیان و من سر از پا نمی شناختم ، تا صبح بیدار بودم و تو اینترنت ول گردی می کردم ، اینکه دوستایی داشته باشی که کارشون شیفت شب باشه خیلی با مزه ست ... تو ساعتی که اصلاً انتظار تماس و اس ام اس از کسی نداری ، صدای گوشیت در میاد و از تنهایی در میای :)

خلاصه تا نزدیکای اذان صبح بیدار بودم و 3 ساعت خوابیدم و خیلی سخت پاشدم ، شروع کردم به جمع و جور کردن اتاقم که در عرض یک روز بمب توش ترکونده بودم ، چنان قابلیت به هم ریختن اتاقی دارم من که مطمئنم هیچ کدومتون ندارید :)) البته بگم کشوها و کمدم به هم ریخته نیست! هربار حرف از شلختگی میزنم و بعد خودمو با دوستام مقایسه می کنم می بینم اصلاً کثیف و شلخته نیستم :دی فقط حرفش رو میزنم!!!:))

دیگه هیچی در عرض نیم ساعت همه جا رو مرتب کردم T کشیدم و جارو کردم . درست لحظه ای که کارا تموم شد و رو تختی رو ، روی تخت کشیدم دستم خورد و گلدون کاکتوسم افتاد ، گلدونم نشکست ولی همه ی اتاقم شد خاک :(( و دوباره جارو کشی و اینا ...

همون موقع خواهرم زنگ زد که نظرتون چیه ببریمشون رازقی و مامان دیگه ناهار درست نکنه ما هم سریع پیشنهاد رو پذیرفتیم !

دیگه من هال رو جارو کشیدم و میزامون و پاک کردم و روغن چوب بهشون زدم خوشگل شن ! و میز رو آماده کردم واسه پذیرایی ...

در آخرین مرحله لاک زدم و یه ریمل هم به مژه هام کشیدم و آماده بودم ، که مهمونا رسیدن به خواهرم خبر دادم گفتم حاضر شو تو راهیم میام دنبالت ... پسرا تو ماشین من نشستن و خانوما تو ماشین مامان :دی دیگه رفتیم دنبال خواهرم و پیش به سوی رازقی که وحشتناااک شلوغ بود و کیفیت ناهارش مثل همیشه نبود:( سالاد کاهو مخصوصش بهترین پیش غذاش هست که اون از همیشه بهتر بود و منم که فراری از گوشت و عاشق سالاد!!! عشق کردم ، سینی چاشنی گیلانم گرفتیم که بورانی و کال کباب پر سیر خیلی خوشمزه ای داره ، من با همونا تا آخر اسیر بودم و فقط یه تکه گوشت خوردم :))

دیگه برگشتیم و چای و باقلوا / حلوا / شیرینی آجیلی خوردیم . فامیلای بی نهایت شوخمون هم یه ریز خاطرات خنده دار میگفتن و دیگه هممون فک درد داشتیم از بس خندیده بودیم ، یه سری عکسای خیلی خوشگل در جای جای منزل از اقوام گرفتم و مشعوفشان نمودم !

ما یه فامیل عزیزی داریم که تهرونی هستن ایشون مامانشون انزلیچی هستن البته ، ایشون هربار ما رو می بینن گله و شکایت می کنن که پیشمون نمیاید (یک سالی هست از تهران اومدن رشت و ساکن اینجا شدن!) ما هم دو سه بار رفتیم ولی خب اصلاً پذیرایی جالبی ازمون نشد:))

یعنی می پرسیدن چای میل دارین ما می گفتیم مچکر! می نشستن :)) می پرسیدن میوه بیارممم؟! ما هم تشکر و دوباره می نشستن !!!:)))) یعنی آب شده بودم از خجالت جلوی پدرم ! همیشه می ترسم اگه روزی ازدواج کنم فامیلام با برخوردای اشتباهشون آبروم رو ببرن:دی مامانم خیلی بی خیالن البته اصلاً عین خیالش نبود !!! دیگه این شد که ما ماهی یکی دو بار زنگ میزدیم میگفتیم بیان خونمون چون اینجا کسی رو ندارن ! و همیشه هم شام با همیم ایشون هی میگفتن یه بار بریم بیرون مهمون من! ولی کو دعوت ؟ :))) دیگه دیشب فامیلامون گفتن طلسم باید شکسته شه و میندازیم گردنش که دلمون می خواد یه بار شام مهمون شما باشیم و رسماً انداختن گردنش:)))!!! دیگه اینجوری شد که بعد خوردن چای دور همی ایشونم از راه رسیدن و 2 3 ساعتی نشستیم و بعد با هم رفتیم بیرون ، فروشگاه آنسه و مامانم واسه هممون عیدی خرید از اونجا ! دیگه اومدیم دنبال پسرا و پیش به سوی شام ... و می تونم بگم دیروز یکی از بهتریننن روزهای سال بود انقدررر که خندیدیم و خوردیم و همش حرفای خوب خوب زدیم ، دیگه انقدررر چسبید این شام که خودمون رو انداختیم باور کردنی نبود ...

فامیلای انزلی چی میگفتن آخه ما هربار شام و ناهار می بریمش بیرون ازمون می پرسه می خواین من حساب کنم؟! ما هم میگیم نععع این حرفا چیه اونم طفلی می شینه :))) ! اصلاً خسیس نیستن ایشون واقعاً فقط مشکل اینجاست که معنی تعارف رو نمی دونن :دی خلاصه کلی گیلک دیشب مهمون یک تهرونی بودن !!! دیگه انقدر بهش گفتیم که گفت سری بعد تر هم باز مهمون من بیاین رشت بریم فلان رستوران:))) !!!

ما که ناهار در حد مرگ خورده بودیم 4 نفرمون 1 پیتزا گرفتیم !!! :)) من/مامان و خواهر ، برادرم یه پیتزا خوردیم یعنی :دی ولی همون خیلییی چسبید :))))))


× همیشه دوست داشتم خیلی خونواده گرم و پرجمعیتی باشیم ، حیف که بی نصیبم از داشتنش : ) خدا رو شکر که فامیلای دورم حکم خاله هام رو دارن ...



در این شب سرد بیدارم و بس ...



خاموشم و سرد ، با یاد تو من ...

گفتم دل از این ، بیراهه بکن ...

من خسته ام از آواره شدن ...


× من دل تنگم... اما نه دلتنگ او ...

× پست ، از ترک پروانه / مانی رهنما




نترس از هجوم حضورم ، چیزی جز تنهایی با من نیست .



سری دوم اشک ریزان که میشه 3 تا عکس یادگاری از اشک ریختنم می گیرم ، که یادم باشه حس و حال امشبم رو ... پشت نویسیش می کنم ، دلتنگی برای زندگی !

اشک هامو پاک می کنم ، مانتوی بیرونمو که دز آوردم انرژی نداشتم چیزی تنم کنم ، پتوی بنفشمو کشیدم دورم ...

آروم بلند میشم و با پتوی دورم خودمو می رسونم کنار پنجره ی اتاق ...

با چشمام دنبال ماه می گردم ، نیست ، نیست ... خودمو پرت می کنم روی تخت و میگم خدایا ؟ هنوزم تاوون ؟ اشتباه من انقدر بزرگ بود که تا آخر عمر براش تاوون بدم ؟

آروم تر میشم ... گرممه ... اتاقم خنکه و من گرممه ... انرژی ندارم بلند شم از تختم و لباس خنکی تنم کنم . پتو رو سفت دور خودم پیچیدم ، انگار که کسی تو اتاقم هست که نمی خوام حجابم کنار بره ...

خودمو می کشم و چادر نمازم رو که تو سجاده پایین تختم باز هست، بر می دارم ... پتوی بادمجونیمو رها می کنم و چادر نمازم با گل های نارنجی میشه حجابم ... و انگار این چادر انرژی مثبتی داره که کمتر پیش میاد دورم بپیچمش و آروم نشم ...

آرامش امشبم رو ، مدیون گل های نارنجی ، مدیون چادر نمازیم که شاید خیلی کم باهاش نمازهای درست درمون خوندم ، چادر نمازمو می بوسم و به خدا میگم که اگه هیچ کی تو دنیا دوستم نداره ، تو دوستم داشته باش...با همه ی بدی هام دوستم داشته باش ...

خودمو مچاله می کنم و آهنگ مرسدس مانی رهنما رو پلی می کنم و همراهیش می کنم ... با صدای خش دار مگهانانه ... می خونم و این پست رو ، این لحظه ها رو ثبت می کنم ...



برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پس کو ؟



مگه نه اینکه یه روزی ، قرار بوده روزای خوب از راه برسه ؟

پس اون روزای خوب من کو ؟

پس کی میشه من از ته دل بخندم ؟ کی میشه با یه هیجان بزرگ به آرامش برسم ؟

× امروز ، بغض ، دل تنگی ، سردرگمی

× امشب ، من ، نارنجی و قطره های اشک ...

× اون روز خوب که مال منه سهم منه ، هیچ وقت نمیاد .

× من دلم سورپرایز می خواد یه چیزی که خیلی خوشحالم کنه ، کم دیگه با گذشتن هربار از اون کوچه ، اشک تو چشمای لعنتیم نشینه ...

کاش کسی واسه خوشحال کردنم ، کار بزرگی می کرد .






خنکای صبح


چشم هاتو باز می کنی ، کش و قوسی به بدنت میدی ، پتوی بادمجونی نرمت رو ، روی تنت می کشی و با یک صدای اوم مچاله میشی تو خودت ...

با یک چشم باز و یک چشم بسته جوری که مبادا خواب از چشمات بپره کورمال کورمال دنبال گوشی عزیزت می گردی ... طفلی خاموش شده !

گوشی رو رها می کنی یک گوشه ی تخت و چشماتو دوباره می بندی و این بار پتوی نرمت رو تا روی سرت می کشی و تا نزدیک های ظهر مهمون نارنجی عزیزت میشی ...

خنکای نسیم فروردین بی وقفه صورتت رو نوازش می کنه و تشویقت می کنه به ادامه ی خواب ... دم دمای ظهر از شدت باد و صدای پرنده ها بیدار میشی و پرده رو کنار میزنی ... نفس عمیق می کشی و یک صبح فروردینی دیگه رو آغاز می کنی بی اینکه به هیچ چیز فکر کنی ...صورتت رو می شوری ، چای رو گرم می کنی بدون توجه به اینکه ظهر شده و وقت صبحونه نیست ، مربای توت فرنگیت رو در میاری و روی نون تست می مالی و چشم هاتو می بندی و از طعم بی نظیر مربای توت و نون تست لذت می بری .

بر می گردی گوشیت رو به زندگی دوباره دعوت می کنی و بیدارش می کنی ، اس ام اس های دوستات رو می خونی و مثل اکثر اوقات بی جواب رهاشون می کنی تا سر فرصت جواب بدی ...

خودت رو روی مبل پرتاب می کنی و کتاب رمانت رو تو دستات میگیری و مستندی درباره ی بابک بیات می بینی ، دوست ترش می داری و بعد تموم شدنش سلانه سلانه میری تو روشویی وضو می گیری و به خودت نگاه می کنی و نگاه می کنی و نگاه می کنی ... لبخند میزنی و یک نماز حال خوب کن رو تجربه می کنی و فکر می کنی چی شد که اینجوری شد ...؟


× و من امروز عجیب آرومم ...