داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر ادبیاتت تغییر کرده ...
چقدر شخصیتت حتی ! مثل آدم های عاشق توی کتاب ها شده ...
نوشته هات ... جمله هات رنگ و بوی جدیدی داره ...
خیلی بزرگ شدی ... حیف کاش می شد اون روزها همین قدر عقل و تجربه داشتیم .
*اوج !
من فهمیدم ایراد کار از کجاست !
همین کتاب خوندن هات ! فیلم دیدن هات باعث شده زندگی منو اونجوری که دوس داری ترسیم کنی !
وقتی با هم حرف می زدیم هی دلم می خواست بهت بگم !
من دختر پرتقالی نیستم ! من یه دختر معمولی ایرانیم !
که تو هیچ زمینه ای تنها تصمیم گیری کردن برام مجاز نیست !
حالا تو هی قصه بساز از آینده ی مشترک و ...
باید بگم : کاش همه چی به قشنگی و سادگی این رمان های خارجکی بود ! عشق های واقعی ... آدم های معمولی ... زندگی های بی نظیر !
در کل دوس داشتم بهت بگم که بدونی ! زندگی من یه قصه نیست که نشستی و براش تصمیم می گیری ... ! حتی برام نقش تعیین می کنی !
باید بهت گفت آخه مرتیکه !
تو که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود ؟!
تو هم باز همون حرف های تکراریت رو برام تکرار کنی !!!
امیدوارم خوب شی زود و منصرف شی از تصمیمی که گرفتی !
دو روزه دارم فکر می کنم ....
به همه ی اتفاق هایی که برام افتاده این روزها ...
باید بگم : نذر کردم . این بار بذارم خدا اونی رو که خیرمه پیش روم بذاره ... من که خواستم جلوی عشقتو بگیرم و نشد ... از اینجا به بعدش به من ربطی نداره ...... من مسئول اشتباهات دیگران( او!!! ) نیستم !
حال من ... حال این روزهایم خوب هست و خوب نیست ... یک چیزی بین خوب و بد ... !
نشان به این نشان که دو روزه یک کتاب را شروع کردم و تنها یک صفحه پیش رفتم ! اگر از این یک صفحه چیزی عاید شما شد ! عاید بنده نیز شده !
باید بگم : منتظر یه خبرم ! یه خبر که می تونه تاثیر گذار باشه برام ... شاید تا فردا خبرش به گوشم برسه . شاید هم مجبور باشم تا دوشنبه ی دیگه صبر کنم !
و باید بگم : 40 زیارت عاشورا برای آرامش روح خدا بیامرزم نذر کردم !
روز عید ، وقت اذان ، بوی خوب حرم و استخاره ...
باید بگم : اولین باره چنین حسی رو تجزبه می کنم .