مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یه چیز گرون که بهم حس خوب بده !!!

کاشف به عمل اومده که پول مذکور از کجا به حساب قدیمی ریخته شده ! هاها ...

الانم در جستجو هستم که یه بخش از اون پول کوچولو رو هدیه بدم به یه آدمی که واقعاً نیاز داره ... دلم می خواست وقتش رو داشتم و می رفتم تو روستاها ببینم واقعاً کی هست که نیاز داره به کمک ... حیف که واسم سخته ... : (با بقیه ش هم یه چیزی بخرم که دلم نمی اومده براش چنین خرجی کنم . مثلاً فکر کن یه جوراب 50 هزار تومنی ! البته این نیستا... مثال بود:دی . نمی خوام بگم دقیقاً چی هست :دی !

28 روز دیگه مونده به چله شدن نذرم : ) ! خوشحالم ! و عمیقا اعتقاد دارم تا اون روز آروم تر میشم . موندم ببینم خدا چه چیزی رو برام خیر می دونه ...

راستی اینجا کسی هست که تعبیر خواب سرش شه ؟ من 3 شب !!! تو فواصل مختلف خواب دیدم یه کسی بهم یه پسر بچه هدیه میده !!! و من چقدرررر از وجود این کوچولو خوشحال میشم !!!!!! خواهرمم این خواب رو دیده !!! بدون اینکه براش تعریف کنم گفت این خواب و دیده !

من کلا زیاد خواب نمی بینم. هیچ وقت هم خواب تکراری ندیده بودم ! خواب رنگی با کیفیت اچ دی ! اونم تکراری ... می خوام بدونم دقیقاً از کجا باید بفهمم تعبیرش رو ؟






آلمانی



استرس دارم ... واسه اولین بار تو عمرم تصمیم دارم تو کلاس عمومی آلمانی حضور پیدا کنم :دی !

امروز ساعت 5 کلاس دارم تاااا 8.5 شب :دی اگه خوشم بیاد که به صورت عمومی کلاسم و ادامه میدم !

منتظرم ببینم کیا هم کلاسیم هستن ... اصلا به چه قصدی آلمانی می خونن و اینا ...

امروز ناهار مهمون داشتم ! مهمونمو بردم ناپولی! نون سیر خوردم یادم نبود کلاس دارم... 3 بار مسواک هم تاثیری نداشته همین طور بوی سیر با منه! :((( یعنی جلسه اول بوی سیر و کجای دلم بذارم:)))




هوم هوم ! سویت هوم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبح بخیر دوشنبه !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای امید دادن به خودم ...


مگر می شود زندگی ات را به هم ریخته آفریده باشد ؟ او خدای دانه های انار است ...

متاسفم برای بعضیا !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کمک!!!



دوستان بلاگ اسکایی کمک لطفاً ! من تو قسمت تنظیماتم اون موردی رو تیک زدم که نوشته برای موتورهای جستجو قابل دسترسی نباشد !!! ولی با وارد کردن اسمم تمام پست هام میاد بالا !!! :-(((

کسی هست که بتونه بهم کمکی کنه ؟ و اینکه آیا پشتیبانی بلاگ اسکای اصلا پاسخ گو هست یا خیر ؟ اگر نیست چطور باید این مشکل رو حل کنم ؟


یک صبح نوتلایی



دیروز ناهار نخوردم ! شامم چند قاشق سوپ خوردم . عجیب نیست که در عرض یک ماه یک و نیم کیلو وزنم کم شده ! هوم ؟

امروز بابت این خوب بودن حس و حالم به خودم جایزه دادم ! جایزه خوردن کلی نوتلا با نون سنگک داغ ! گاهی قانون شکنی کلی می چسبه !!! چون بنده غذای اصلی صبحانه و ناهارم گردو هست ! روزهایی که گردو نباشه کلا پکرم ! اما امروز قراره با همه ی روزهای دیگه فرق داشته باشه... پس من با نوتلای عزیزم خیلی خوب و خوشم !

آزمایش ندادم . اما می دونم به احتمال زیاد دوباره باید مصرف قرص های هورمونی رو شروع کنم و این یعنی پیش به سوی تپلی !





کارهایی کردم تا حالم خوب شه



امروز ... به اندازه ی دو هفته نماز قضای صبح خوندم ... سوره ی واقعه خوندم ... دعا خوندم ... تسبیح زدم ... ذکری که ربط به نذرم داره رو گفتم ...

نمازم رو طولانی و آروم خوندم ... سر سجاده نشستم ... با خدا حرف زدم ... گریه کردم ... لرزیدم ... ناخون خوردم !!! فکر کردم به گناهام ... و دوباره با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن ..........

دوباره دعا خوندم ... سر سجاده نشستم ... امروزم همش دعا بود و دعا ...

چه فایده ؟ تا وقتی دعا کردن ها ... اشک ریختن ها ... با خدا حرف زدن ها دلیلش آروم شدن خودم باشه که عبادت محسوب نمیشه ... اینا فقط و فقط از روی خودخواهی انجام شد ... نماز خوندم چون آرامشم بیشتر میشه تو نماز ... خواهش کردم منو ببخشه چون اگه ببخشه راحت تر می تونم زندگی کنم ... دعا خوندم که حواسم به اتفاق های کثیف دور و برم نباشه ... چه فایده که من عبادتم حتی ، از روی خودخواهی ست .







انتظار لعنتی



انتظار خر است . 

من دلم می خواست امروز یه چیزی بخرم ... خیلی هم دلم می خواست بخرمش . ولی صبر کردم ... 

به یک اتفاق خوب ، جهت افتادن نیازمندیم !











فکرهای جور وا جور



میگم من الان باید تو فکر سفر 15 روزه م به یه جایی بودم . یه جایی که ممکن بود دانشجوش بشم ...

از کجا به کجا می رسه آدم ... خیلی یهویی... بابا ... بابای عزیزم ... ازت تشکر کنم که موافق رفتنم از ایران نبودی ؟ یا ازت شاکی باشم ؟

فاطمه اول آذر میره اونجا : ( منم باید می رفتم که نرفتم ... پشیمون شدم . حس کردم بابام راضی نیست ... : (

شاید فاطمه خبرای خوبی بیاره و من باید منتظر باشم ... خوابم نمی بره و مدام در حال فکر کردن به اتفاق های مختلفی هستم که این روزها در حال رخ دادنه و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ... ممکنه بیفته و شرایط زندگیم رو تغییر بده ...

من 2 ماه پیش برنامه ای داشتم که خیلی خوب پیش برده بودمش... یهو چی شد ... 




دوست یعنی فاطمه ! همسایه یعنی فاطمه

اینقدر خوبه ! وقتی شاین * کارگر خونمون:دی ! خونه رو تمیز می کنه ... خونه برق می زنه... تو دوش گرفته نشستی نمازتم خوندی ...آهنگ گوش می کنی و احساس بی نظیری داری از این تمیزی ... مامانت برات چای بریزه با باقلوای تبریزی بخوری ...

اینقدر خوووبه که دوستت زنگ بزنه که دلم برات تنگ شده ! میای ببینمت ؟و تو بخندی و بپرسی کجا ؟ همونطور که انتظارش رو داری بشنوی سمت پارک شهر ... : )

من ساعت 6.15 قرار دارم با فاطمه... خیلی خوبه خونه ی دوستت یه خیابون اون ورتر از خونه تون باشه : ) اونم دوستی که بتونی باهاش مسجد بری ! پارک بری ! باشگاه بری ... باهاش از عقاید مذهبیت حرف بزنی : ) خدایا شکرت واسه داشتن این دوستای خوبم ! شکر : )