مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزمره

حوالی ساعت ۱۱ شب، بهش بگیم بیاد اینجا که کیک درست کنیم و شب دور هم باشیم؟ آره بگیم

ولی با خودم فکر می‌کنم شاید شب کاره، بهش پیام میدم سلام، کجاهایی فامیل؟ میای این طرفا؟ یا بگو مهمون نمی‌خوای؟

جواب میده مهمون می‌خوام، بیاین این طرف و میگم ما تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم پس تو بیا... ده دقیقه بعد خونه‌مونه و چهارتایی تو کارگاه میگیم، می‌خندیم و زیرشیروونی رو روی سرمون میذاریم. 

کیک رو توی فر میذاریم، مگی حاضر نشد؟ 

نه نشده هنوز

سری بعد خواهر چک می‌کنه، میگه بازم خامه و سری بعدتر من که میگن دستم سبکه میرم سروقت کیک، خب بچه‌ها آماده‌ست!

بعد از ۲۰بار تغییر برنامه نامزد خواهر پیشنهاد دوچرخه سواری میده، لباسامونو تنمون می‌کنیم و پسرا میرن سروقت دوچرخه‌ها که وضعیت باد لاستیک‌ها رو بررسی کنن. اوه همه‌شون کم بادن، بعد از چند دقیقه دوچرخه‌ها آماده‌ست و چهارتایی کیک رو تو ساک گذاشتیم و میبریم که بعد دوچرخه‌سواری یه جا چای بخریم و با کیکمون بخوریم. ساعت چنده، حوالی ۲ شب... 

با دوچرخه میریم سمت ساغریسازان، نون ما رو هدایت می‌کنه که کجا بریم و به نوعی رهبرمونه، میریم سمت پرنده فروشی‌ها و میگه از اینجا خریدمش پارسال، اسمش پناهه می‌پرسم دختره؟ میگه نه نره

دور میزنیم، خونه‌های قدیمی رو نشون نامزد خواهر میدیم، اولین باره دیده این بقایای خونه‌های قدیمی رشت رو، ساعت چنده؟ حوالی ۳صبح ادامه میدیم به دوچرخه‌سواری... نون میگه بریم سمت خونه‌ی من و اونجا چای بذارم براتون ما قبول می‌کنیم، تو راه خواهرم بهونه میگیره که آبمیوه بخوریم قبل رفتن به خونه... همه جا تعطیله، دیگه ساعت ۴صبح شده نامزد خواهر میگه بچه‌ها اذانم شده زودتر بریم خونه، میریم تو خونه‌ش اولین‌باره که میریم و دست‌خالی حس خوبی نداریم. میگیم خیلی خوب و تمیزه... میگرده دنبال مهر، میگه من اینجا مهر ندارم برای نماز و بالاخره در شرایط ناامیدی و اصرار ما که بابا مهر نیاز نیست خوشحال اعلام می‌کنه موفق شده یه مهر پیدا کنه،  اول نامزد خواهر، بعد خواهر و بعدتر من می‌خونم. آخ نمی‌دونید چه حس خوبیه... بعد نماز چای‌ و کیک آلبالو و حرف و حرف و حرف

شاید بهترین شب بهار ۹۹ بود اصلا، صبح با دوچرخه میریم سمت خونه بازم ۴تایی، همه کافه‌ها رو چک می‌کنیم و همه تعطیلن، حالا که دل به درسا زدیم تو این اوضاع بریم کافه جایی بازه مگه؟ حوالی ۷صبح هنوز تعطیلن و فقط کافه‌های کثیف بازارچه/شهرداری و رازی باز هستن

خواهر میگه من اینجاها نمیام پسرا سعی دارن راضیمون کنن که سخت نگیریم، ما اما راضی نمیشیم و نون پیشنهاد میده بریم خونه‌ش املت بزنیم و ما هم میگیم بریم خونه خودمون، میایم خونه دوچرخه‌ها رو پارک میکنیم و با ماشین میریم که برای آخرین بار دو تا کافه‌ای که احتمال باز بودنشون هست رو چک کنیم، به در بسته میخوریم و برمیگردیم خونه...

نامزد خواهر املت میزنه و من چای دم می‌کنم و خواهر پنیر گردو و مخلفات رو میچینه... اینجوری یک شب تا صبح ۴نفره‌ی هیجان‌انگیز رو پشت سر میذاریم، آخ‌ که خوشی گذشتا، آخ

جای همه‌تون خالی بود:)

نظرات 4 + ارسال نظر
هانی 1399/04/25 ساعت 23:38

این مکان را آپدیت نمایید. دهه

چشم رفیق گرامی:دی

آسمان 1399/04/08 ساعت 17:29 http://Avare.blog.ir

اووووه چه باحال و هیجان انگیزززز

خیلی بیشتر از اینا حتی جاتون سبز

مینو 1399/04/05 ساعت 17:34 http://minoog1382.blogfa

د. مسعود 1399/04/05 ساعت 10:07

سلام مگی.
میدونی از چی نوشته هات خوشم میاد؟!
اینکه تصویرسازیت هم قشنگه و هم مبهم. کسی که دیده باشدت و اصل یه داستانی رو حضوری براش تعریف کرده باشی از مسیر نوشته هات نمیتونه واقعیت ماجرا رو متوجه باشه. خلاصه که بنویس دوست قدیمی‌.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد