مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

وقتی دردای کهنه سر باز می کنن...

  حالا دیگه با شنیدن هر خبر مرگی خیلی بد حال می شم. شب تا صبح خواب قبر، انتظار برای شست و شوی مرده و تابوت می بینم. 

ح. خیلی ناجوانمردانه از دنیا رفتی، من هیچ وقت قبول نکردم کسی تو رو کشته باشه، به کسی بد نکرده بودی که تو آخه لعنتی... شک نداشتم هر پلیسی هم بیاد حرفمو تایید می کنه و حقیقت همین بود که کسی به عمد اون بلا رو سرت نیاورده، شاید سهوا، ولی عمد؟ نه هیچ عمدی در کار نبوده، نصب یه قطعه ی نادرست اون کارو باهات کرد، من مطمئنم. میگما اصلا یه روزی بیا تو خوابمو بگو اون حادثه چطور اتفاق افتاد... خودت بگو ازت خواهش می کنم، فقط بگو درد نکشیدی و خوشحالم کن. آخه من چطو یادم بره تو رو که ساعت خوندنو وقتی چار سالم بود یادم دادی؟ چطو؟ یا مثلا چجوری یادم بره پز هوش عجیبتو میدادم به هم کلاسام؟ من خوبم ولی اقلا بیا بگو واقعا دلت اومد بابا رو اینقد اذیت کنی با رفتنت؟ مامانتو تا ابد عزادار کنی؟ خواهر خسته ت رو خسته تر کنی؟ تو که می دونستی چقد داغونه آخه... تو همیشه بی خیال ترین و بی احتیاط ترین انسان تاریخ بشریت بودی... همیشه و من می دونستم بی احتیاطیت یه روزی کار دستت میده، ممکن بود تو بهمن و برف بالای کوه گیر کنی، ممکن بود تو راه اصفهان عزیزت تصادف کنی یا تهران دوست نداشتنیت... خب اینها نشد و تو در حین کار از دنیا رفتی، در راه جهاد...


+ دیروز خواهر لا به لای کاراش میره سر رسید باز کنه نوت بنویسه که 11مرداد باز میشه، بعد دقایقی هم خبر فوت آیت الله ر.فسنجانی میاد، نمی دونم چرا سال 95اینقدر مرگبار بود... تموم شو که گند زدی به زندگیمون، تموم شو زودتر

+ چند روز پیش تو ماشین نشسته بودیم، ماشین پارک شده بود، یه بسته میوه هم پشت روی صندلی نشسته بود، جلوی در خونه ی ح. بودیم... دوستم گفت امکان نداره از اینجا رد شم و یادش نیفتم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم منم... چقد مسخره م می کرد و چقد بهم میگفت بچه دبیرستانی، مگی 15ساله و بچه ی همیشه مدرسه ای(نه که بی بی فیس باشم، نه، اون منو بچه میدید خیلی) بعد چند ثانیه سکوت حس کردم قلبم داره می ترکه دلم می خواد بگم که اونم بدونه، بهش گفتم حس می کردم خوشش میاد ازت، همه ی خونواده اینو فهمیده بودیم اما هیچ قدمی براش بر نداشتیم. هیچ قدمی... و شروع کردم به اشک ریختن و ازش معذرت خواستم که حالا دارم بهش اینو میگم. پلاستیک میوه ها پاره شد(!) و دونه دونه افتادن کف ماشین بی حرکت و ثابت و من قلبم مچاله شد. نمی دونم چرا حس می کنم روحش خیلی نزدیکمه، خیلی اتفاقا میفته که فک می کنم اون لحظه بوده و شنیده حرفمو، بوده و عصبانی شده، بوده و خواسته بگه که نگو... بوده و خواسته بگه که هستم. 

دوستم خندید، گفت صبح یادش افتادم و گریه هامو کردم، رسوندم خونه و ازش معذرت خواستم بابت رفتار احمقانه و حرفی که زدم... خندید و گفت خوب کردی، یه چیزایی رو دل نباید بمونه مگی، خوب کردی گفتی... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد