مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

جادوی فکر کردن...

صدای اذان پخش می شد، دکتر گاف به سبک همیشگی ش در اتاق قدم می زد و با چشمهای ریز شده به ما نگاه می کرد، به ما سه چار نفر که قرار بود هرچه خوانده ایم را جمع و جور کنیم و در واقع جواب پس بدهیم. دلم می لرزید، گفتم که صدای اذان پخش می شد، همان اذانی که وقت گذاشتن حامد بی جان از آمبولانس به زمین پخش می شد. همان جا که من قرار بود مواظب خواهرش باشم و از حال رفتم... همان روز کذایی همان 12 مرداد که من درست بیست و پنج سال و نیمه بودم... همان اذان

لبم را گاز گرفتم، استادم گفت حزن انگیز است چقدر این اذان... 

و من در دلم یک واقعا محکم گفتم و در حالیکه بغضم را قورت می دادم گفتم اذان قشنگیست. دروغ می گفتم، زشت ترین اذان دنیاست آن اذان... دوستش ندارم. حزن انگیز هم هست ولی مانده ام استاد از نگاه و بغض من خواند که درد دارم از شنیدن اذان؟ یا واقعا به نظرش حزن انگیز می آمد؟

 

 دکتر گاف یک طور خاصی راه می رود که من فکر می کنم این مدل راه رفتن مدل راه رفتن آدم قد بلندهاست شاید، وقت فکر کردن آرام از این سر اتاق به آن سر اتاق می رود، بعد وقتی فکرش نتیجه می دهد پایش را محکم می کوبد روی زمین و می گوید آهااا... که مثلا فهمیدم جوابش را! و دلت را تالاپی می ریزد پایین... آنقدر که پایش را به شدت می کوبد. یکبار چنانی از جایم پریدم که دو سه بار تا آخر وقت ازم عذر خواست برای ترساندنم و خودش برایم آب آورد!!! و من هر بار گفتم اصلا نترسیدم و یک واکنش آنی بود فقط، نگران نباشید.


خب روش او برای فکر کردن این است، من اما وقتی به چیزی فکر می کنم لبم را می خورم، پوست لبم را می کنم و پایم را تکان میدهم گاها... مادرم می گوید سندرم پای بی قرار داری! البته که می داند سندرم پای بی قرار چیز دیگریست و همینجوری خوش دارد بگوید پای بی قرار داری... 


آقای ع. برادر زاده ی یکی از بهترین اساتید گیلانیست، بچه ها هیچ دوستش ندارند، می گویند مدام می خواهد خودی نشان دهد. گوشی و ماشینش را یواشکی نشان می دهد و یا می خواهد رابطه ی صمیمانه ای جدا از فضای کار با استاد داشته باشد. من اما اینطور فکر نمی کنم، من فکر می کنم او خیلی فعال است و خیلی مرفه زندگی کرده... فلذا لازم نمی بیند برای یک سری کارها مثل تایپ چکیده ها خودش را به زحمت بیندازد و زحمتش را گردن دیگری میندازد. فکر می کنم ماشین و گوشیش بخشی از زندگیش هستند، مگر من گوشی قدیمی نوت2 یم را پنهان می کنم؟ یا سوییچ پیر ماشین را؟ معلوم است که نه... 


و اما ف. پسرک شهرستانی(اول نوشته بودم روستایی اما استادم می گفت آنجا شهر است و آباد، روستا که نیست)باهوشی که در یکی از بهترین دانشگاه های ایران(تهران) درس خوانده و امسال کنکور دکتری باقی سرنوشتش را رقم می زند. پر از استرس، اما بسیار پویا و فعال... گاهی دلم می خواهد بدانم چه رویاهایی دارد که آنقدر برایشان زحمت می کشد. دکتر گاف دوستش دارد، ولی در کنارش آرامش ندارد و ترجیح میدهد من پل ارتباطی بین خودش و پسر باشم. 


با خودم فکر می کنم بابالنگ دراز وقتی فکر می کرد چه کار می کرد؟ من هیچ وقت فکر کردنش را از توی ایمیل هایش ندیدم و این خیلی بد است، همیشه دوست دارم فکر کردن آدم ها را، آن لحظه که به جوابی می رسند و یا حتی نمی رسند و قیافه شان در هم کشیده می شود. یعنی هیچ کس هست که برایش مهم باشد دیدن من به وقت فکر کردن؟ اصلا چرا برای هیچ کس مهم نبودن باید آزارم دهد؟