مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دردناک از خصوصی های زندگی ما...

سرم سنگینه، خنده های بی وقفه و درگیری های خوب ذهنی هم حتی نتونسته حواسمو از نگرانی های دل کوچیکش پرت کنه. با اینکه می دونم فردا با استادم قرار دارم و راس ساعت 8باید بیدار شم خوابم نمیبره، دلم براش می سوزه، خیلی بچه تر از اونی بود که بخواد بفهمه شرایط مالیمون مثل سابق نیست... ما حواسمون بهش نبود، هر حقیقتی نباید تو خونه بیان شه وقتی با خجالت و شرمندگی اومد و گفت باید شهریه ی مدرسه ش رو کامل بده قلبم براش از جا کنده شد، بغلش کردم گفتم فردا میدیم و با تعجب گفت واقعا؟! 

گفتم بله ما که باید بدیم پس زودتر بدیم تا یادمون نرفته... صبح میگیم بابا بهت بده(می دونم بابام اصلا نمیتونه این ماه و ماه آینده شهریه ش رو بده، فک کردم بگم خواهرم بده)

ازم تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه، خیلی خوشحال رفت و آماده ی خواب شد، صدای روشن کردن چراغ خواب کوچولوش که اومد اشکام از رو گونه هام افتاد پایین... لحافمو محکم بغل کردم و احساس کردم قلبم تحمل این حجم درد، مشکل و مصیبت رو نداشته...


هانی خیلی بچه ست و به نظرم اصلا لازم نبود بدونه زندگیمون با چه بحرانی رو به رو شده، به نظرم مامان بزرگم مقصره که با ندونم کاری هر بار ما رو دید از بدهی های سنگین حرف زد و ابراز نگرانی کرد و اصلا فکر نکرد هانی چقدر ممکنه بترسه... چند شب پیش اومد ازم پرسید یعنی ما دیگه هیچ وقت مسافرت نمی ریم؟ بهش گفتم چرا این فکرو کردی؟ گفت دیدی که بابا میگه من از مه.ما.نسرای دو.ل.ت استفاده نمی کنم و میدونی هتل چقد گرونه، خب این یعنی ما دیگه هیچ وقت مسافرت نمیریم، بهش گفتم مگه تا حالا ما همیشه مهمان.سرا می رفتیم؟ گفت نه ولی وقتی پول زیاد نداریم مجبوریم بریم مهمانسرا، گفتم بابا اخلاقشه، دوس داره جایی بره که راحت باشه و الانم واسه همین میگه از مهم.انسرا خوشم نمیاد، همیشه میگفته و این هیچ ربطی به تغییر شغلش نداره، اون میتونه از تمام مزایای شرکت سابق هنوز استفاده کنه. بهش گفتم خیلی از آدما به عمرشون از استانشون خارج نشدن و ما سالی دو سه بار از استان خارج می شدیم، پس اگه تا ابد هم سفر نریم نباید شاکی باشیم، هرچند که سال 96 که سیاهمون رو در بیاریم یه سفر خیلی خوب با هم میریم و قول دادم بهش... گفتم حتی اگر بابا بخواد تا آخر عمرش استراحت کنه و مثل سابق فعال نباشه باز هم مشکلی برای زندگیمون پیش نخواهد اومد، تو این سالها اونقدری کار کرده زندگیمون با این ترکشا تکون نخوره ، بهش گفتم حتی خواهر در آمد خوبی داره و حواسش به ما دو تا هست(بگذریم که قراردادش به زودی تموم میشه و باهاشم قرارداد نمیبندن احتمالا، همکاراشم اخراج کردن، اما لازم نبود اینا رو هانی بدونه)، گفتم مامان خودش در آمد جدا داره و تحصیل کرده ست( بگذریم که در آمد مامان به اندازه ی پول بنزین و لوس بازی های ماشینشه!)... گفتم اینا همشون حسن های بزرگیه که باید ما رو از نگرانی در بیاره، گفت باهام موافقه ولی  نمی دونه چرا گاهی دلش خیلی شور میزنه...

ازم پرسید آیا شرایط مالی و کاری من و خواهر همیشه خوب می مونه؟ بهش گفتم آینده مهم نیست و اینکه امروز شرایط خیلی خوبه باید ما رو راضی کنه(تازه خیلی خوب(!) هم نیست شرایط ما، فقط خوبه و راضی کننده) مطمئنش کردم که ما آدمای محکمی هستیم و پشت همیم، بهش گفتم باید خیلی درس بخونه... ولی نباید از آینده بترسه چون نسبت به اکثر هم سن هاش حامی های بیشتری داره و گفت باید اعتراف کنه که اگر خواهر نداشت بدبخت ترین پسر روی زمین بود. گرچه مامان و بابا رو خیلی دوست داره، ولی همیشه درد دل هاش مال ماست و من چقدر خدا رو شکر می کنم که هستیم تو این شرایط، وقتی می بینم میتونه اینقدر بهمون تکیه کنه حال دلم خوب میشه، خدایا از ما گذشت به این بچه رحم نکن، خیرت این بوده واقعا؟...

نظرات 10 + ارسال نظر
عارفه 1395/09/27 ساعت 14:33

مگی من درک می کنم هر خانواده ای یه دوران سختی داره ولی مطمئن باش گذرا است.
ما هم قبل تر این این شرایط و داشتیم هرچند من خیلی کوچیک تر بودم که بخواهد فشاری روم باشه و مامانم همه فشارها رو کشید اما اون دوران هم تموم می شود
و مامانم همیشه می گه اگر اون شرایط رو نداشتیم من خیلی چیزها یاد نمی گرفتم و الان نمی تونستم زندگی امون رو مدیریت کنم
به ویژه که می دونم نمی شود خیلی همه جا جار زد که دچار بحران شدیم و همین فشار و چندین برابر می کنه
اما واقعا به این جمله ایمان دارم که هر سختی برای روح و بزرگ شدن ما خوبه پس خیلی فکرت رو اذیت این ماجرا نکن

خدا رو شکر که از اون روزها عبور کردین عارفه ی عزیزم:)
چشم سعی می کنم کمتر بهش فکر کنم♡

x 1395/09/25 ساعت 01:01

چه خواهر خوبی‌داره ٬ خواهر منم میشی مگی خانوم؟

نه بابا هیچم خواهر خوبی نیستم!
فقط واسه همین دو تایی که دارم خوبم ظرفیتم بیشتر از این نبود ورگنه خدا باز بهم خواهر برادر میداد:)))

مرادی 1395/09/24 ساعت 17:48

این هانی‌ای که توی پست بهش به عنوان بچه اشاره کردین 14/5 سالشه؟!‌ :))) درسته هنوز بزرگ نیست ولی اونقدرا هم بچه نیستا! من ازش تصور یه پسربچه 8 ساله یا دوم ابتدایی رو داشتم :دی

بله هانی جان دلم آقاست.
نه بابا خیلی بزرگه الحمدلله کودکانه ست رفتاراش ولی:)))

Miss.khorshid 1395/09/24 ساعت 13:08

سلام مگ عزیز

انسان به امید زندست. امید به اومدن روزهای آروم و شاد و تموم شدن سختیها.
ان شالله عاقبت همگی ختم به خیر بشه. من هم میشناسم یه خونواده ی خیلی پولدار و مرفه که بعد از ورشکسته شدن پدرشون بنده خداها خیلی به سختی افتادن.

سلام عزیز دلم

واقعا همینطوره، آدم ها به امید زنده ن و چقدرم خوبه که امقر باعث پیشرفت آدم میشه... من اگر امید نداشتم به استادم کمک نمی کردم! و اگر امید نداشتم کاری رو با خواهرم شروع نمی کردم.
خیلی اون مدل آدم ها گناه دارن، من یکیشونو از نزدیک دیدم... فک کن همه عمرت عادت کرده باشی به عطر گرون و سفرهای پرهزینه و ... اون وخ یهو.... هوف

zahra 1395/09/24 ساعت 12:13

آفرین مگی جان که اینجوری بهش اطمینان خاطر دادی احساسشو درک م یکنم تقریبا همسن اون بودم پدرم ورشکست شد و من همین سوالا رو می کردم از اطرافیان با اینکه ته تغاری بودم اما اونا باعث دلگرمیم نشدن و من بعدا که هنوز ماجرا ادامه داشت بیشتر بهشون دلداری میدادم البته مشکلات ما کل زندیگمیونو متحول کرد کلا همه چی ریخت بهم اما باعث شد بعد از اون هیچوقت احساس امنیت نکنم چون تکیه گاهم دیگه قوی نبود و این ترس فروریختن زندگی جرات ریسک رو ازم تو همه زمینه ها گرفت تا الان . به نظرم نباید احساس ترس کنه چون بعدش ترس از دست دادن و تزلزل تو وجودش میمونه مث من، لااقل تو این سن حساس... باید برات دست زد و به احترامت از جابلند شد که انقد خوب براش توضیح دادی.

چقدر جالب بود زهرا جان و البته دردناک
خیلی برام جای سوال داشت که اصلا باید بذاریم با واقعیت ها رو به رو بشه یا نه؟ بدونه شرایط واقعا بد شده یا نه؟ ولی حس کردم لزومی نداره اذیت شه و سعی کردم اینجوری مطمئنش کنم، ممنون که حست رو بهم گفتی... خوشحال میشم گاهی از این چیزا برام بنویسی، خیلی برام سخته حس کنم هانی می ترسه از آینده و نگران سقوطه مدام...

ترنم 1395/09/23 ساعت 18:32

آخی عزیزم ایشالله به زودی مشکلاتتون حل میشه، آدم وقتی تو این شرایطه فکر میکنه دیگه روزای خوب نمیاد ولی یه روز چشم وا میکنی میبینی اااا همه چی برگشته سر جای اولش. پارسال که من و خانوادم یه مشکلی برامون که هممون رو نابود کرده بود باورمون نمیشد این جوری سقوط کردیم و اصلا فکر نمیکردیم هیچی درست بشه ولی یه جوری تک تک مشکلاتمون حل شد که اصلا باورمون نمیشد. من اصلا آدم مذهبی ای نیستم ولی تو این مدت دیدم که اینکه میگن توکلت به خدا باشه واقعا درسته. چه حرفای خوبی هم به هانی زدی، خیلی وقتا ما فکر میکنیم بچه ها نمیفهمن هر چی میخوایم جلوشون میگیم بدون اینکه فکر کنیم که بچه ها خیلی تیز و حساسن.

ممنونم ترنم جان، معلومه که روزای خوب میاد. تازه اگرم مشکلات باقی بمونن ما بهشون عموما عادت می کنیم و میگیم دیدی یه روز خوب اومد؟!
همین حالاشم ما خیلی خوشحالیم که یه 95 پر مرگ و کثیف رو گذروندیم و هی میگیم خدااا رو شکر که الان همه چی خوبه:| در صورتیکه هیچی تغییر خاصی نکرده و ما فقط عزامون کمرنگ شده همین.

هانی دیگه بزرگه ماشالا، ولی پسرا خیلی دیر تر بزرگ میشن انگار، یا شاید هانی ما این شکلیه، یک عدد بچه 14 سال و نیمه ست:دی

*زهرا* 1395/09/23 ساعت 13:16

اتفاقا دونستن این مسائل برای هانی خیلی بهتره... ب بزرگ شدنش کمک میکنه...باعث میشه مرد بشه.یه مرد واقعی...و اینکه بفهمه دراینده خدایی نکرده ممکنه همچین مشکلات مالی ای واس خودش پیش بیاد...باید بدونه و تجربه شو داشته باشه تا اون موقع بتونه از بجران زندگیش سالم بیرون بیاد... اینکه نخواد بدونه و فک کنه همه چی خوب و رو به راهه باعث میشه شرایط بحرانی رو هیچوقت درک نکنه.

نمی دونم چرا من دلم می سوزه که خودمون با این دردا تو اون سن مواجه نبودیم و هانی هست. واقعا اینکه کسی تو شرایط مالی سخت بزرگ بشه یه بحثه، اینکه کسی شرایط خیلی راحتی داشته باشه و بعد همه چی خراب شه هم یه بحث...
البته خیلی موافقم که مرد تر میشه اینجوری و از این بابت براش خوشحالم:)

هانی 1395/09/23 ساعت 10:09 http://hanihastam.blog.ir/

چه خوبه که دو تا خواهر داره که انقد هواشو دارن. خدا حفظتون کنه برای هم :)

:) خدا کنه واقعا دوسمون داشته باشه تا ابد:|

ارغوان 1395/09/23 ساعت 04:55

مگی جان این خیلی خوبه که راحت می تونه حرفهای دلش رو بگه.

آره خیلی وقتا هیچ حرفی نمیزنه، مثلا من میدونم الان یک ماه طول کشیده تا بتونه حرفاشو بهم بگه، ولی بالاخره همین که گفته خیلی خوبه

BoBo 1395/09/23 ساعت 04:49

چقد بده اینجوری :(

خیلی بده، متاسفانه...
همیشه میگم کاش کسی با بحران مالی مواجه نشه، مثلا کسی رو می شناسم که یه خونه ی بزرگ و زیبا داشتن و بعد مرگ پدرش خانواده ی پدرش هیچی بهشون ندادن، حتی خونه هم بینشون تقسیم شد. خیلی دردناکه سقوط این چنینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد