مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ماجراهای خونه مگهان اینا!!!

من با هوس پیتزام اونم وقتی واسه نماز پا شدم چی کنم؟!

خدایا چرا منو اینقدر بنده ی شکم آفریدی:(( عررر 

دیگه خوابم نمیبره که من الان


+ الان یادم افتاد دستم بند بود وقتی سفره گذاشتن، بعد که رفتم برای شام همه چیز تموم شده بود!!! خیلی شیک و مجلسی برگشتم سر کار و بارم دوباره :دی

+ آقا خونه ی عمه م از وقتی پسر عمه م مرحوم شده آشپزخونه تعطیله، پنج شنبه ها یکی از اعضای فامیل درجه دو ها در واقع، از خونه شون غذا درست می کنن میارن و ما هر سری با یه دست پخت سورپرایز می شیم:دی

سری پیش آبگوشت خوب بود،من آبشو چشیدم و همه جمع برام کف مرتب زدن، عمه م داستان تکراری مگی من گوشت تو خورشت نمی خوره رو برای تمامی حضاااار بارها و بارها تعریف کرده، هنوزم کوتاه نمیاد و باز تعریف کرد و من از خجالت آب شدم. کلا از اینکه همه ش از من با این و اون حرف بزنه خجالت می کشم و این همه آدم عمه م دست میذاره رو من:دی

خب می گفتم شام چی کارا می کنیم، روزای دیگه غیر پنج شنبه هم رستورانا رو خدا حفظ کنه، بعد یه دور سر سفارش غذا شور میذاریم، غذا می گیریم می خوریم می شینیم نقدم می کنیم کیفیت غذا رو!!! :)) با چهره های اشک آلود و غم دار عموما:دی

تو این بررسی ها فهمیدیم پیتزاهای آریو درحال حاضر از همه جا بهترن:دی عمه وسطی مخالفه که ما اصلا به سلیقه ی گندش کاری نداریم و بهتره کلا نظر نده! ما نظراتش رو معتبر نمی بینیم بس که کج سلیقه ست :))

نکته ی دیگه اینکه خب هنوز مهمون میره و میاد هر ساعتی از شبانه روز و چون همه می دونن خونواده ی ما شبا همیشه اونجان سعی می کنن شب بیان، بعد ما زنگ می زنیم 8 تا ساندویچ سفارش می دیم، از این ساندویچ گنده ها که از وسط نصف شده ست. میگیم کامل نمیتونیم بخوریم که هر کی نصفه می خوره! یهو 3 نفر مهمون میرسه و این سه مهمان گرامی هر سه ساندویچ کامل می خورن و ما 6نفررر بی غذا می مونیم=))) بعد خیلی غم انگیزه تو غذاهای چرب ببینی و بهت بگن بیا نیمرو بزنیم برات بخور!!!  یعنی آخر خنده ست و بعدم بابام به مهمونای سر زده اصرااااااار می کنه سیب زمینی و نون سیرم بردارین مثلا، اینام طفلیا نه نمیگن! یعنی برنامه ای شده ها... این مهمونای سر زده هم غریبه نیستنا، عمو اینان عموما


+ امروز پسرکمون منو دید شروع کرد به خندیدن و دس دسی کردن، وقتی از دیدنش ذوق می کنم میفهمه و صدای ذوق در میاره بی حیا... بعد بهش میگم کجاتو ببوسم؟ کف پاشو میاره بالا و میذاره رو لبم :دی یعنی لیاقتم در حد همون کف پاست!!


+ هیچ وقت کسی منو دختر دایی صدا نکرده بود تو دنیا، حالا وقتی  شوهر دختر عمه م صدام می کنه دختر دایی اینقدر کیفم میده، عموما وقتی می خواد بچه ش رو بده به من و بره به کاراش برسه با یه حالت مهربونی میگه دختررردایی؟ در غیر این صورت کلا یک کلمه حرف نمیزنه و صداشو نمی شنوی=))) 


+ عمه م، مادر حامد خدا بیامرز هر روز از طلوع آفتاب عکس می گرفت، دوباره برگشته به روال سابق و هر روز عکس می گیره، فقط سوال من اینه این عکسا که عییین همدیگه میشن!!! خب چه کاریه هر روز هر روووز عکس میگیری؟ بعد واسه ما هم می فرستاد و می نوشت صبحتون پر نور، روزتون شاااد و ... :| از این مدلا بود که هر روز خدا از این صبح بخیر بی ریختا واسه آدم می فرستاد... کم کم داره به حال قبلیش بر میگرده خلاصه!!! 

نظرات 3 + ارسال نظر

چ خوب مینویسی

خعلی لطف داری، هیچ کی دیگه بهم اینو نمیگه خیلی وقته

مروئه 1395/06/17 ساعت 09:03

سلام مگی یه چیزی بگم کلا نظر بشه برای همه پستها
اگر میتونید و امکانش هست برید مگی دوتایی با خواهرت که اگر بمونید دیگه وضع بدتر از این میشه و نمیتونید دل بکنید از پدر و مادر.مثل وضع الان من و خواهرم
یه چیز دیگه تو سن هر کار که دوس داری بکن اگر در اون لحظه امکان انجامش فراهمه واقعا اینقد زندگی کوتاه که گاهی آدم برای کارهایی که نکرده غصه میخوره و میگه کاش کاش کاش حتی اگر دوس نداری درستو ادامه بدی انصراف بده لازم نیست تو هر چیزی به خودت سختی بده به خدا لازم نیست اینقدر سخت گرفتن لازم نیست.
هنر کیک پزی شما و خواهر هم قابل تحسین امیدوارم که یک روزی بزرگترین شیرینی فروش هر شهری که دوس دارین برین مال شما باشه و من به شما دونفر افتخار بکنم خودمم میام پیشتون کار میکنم.

ممنون از نظرت عزیزم
ما نمیتونیم بریم، ربطی به سن نداره واقعا...
رفتن خیلی سخت تر از چیزیه که فکرش رو میشه کرد.
ممنون از لطفی که بهمون داری مرو مهربونم

برو خدا تو شکر کن جا دیگه اش و نمیخواد ببوسیییی :))))))) بچه دختر خاله ی من یک بار باسن مبارکش رو هدف گذاشت برای بوس :))
شکم نگو که داغونم از دستش
داغون هاااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد