مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نکاتی چند و درد دل؛)


 پست پایین حاوی کمی نق نق و غر غره، اگر از حوصله تون خارجه نخونید. شاید منم بودم نمی خوندم :)  

1. پست پایینی رمز داره، رمزش رو داشتید خیلیا... اگه ندارید بگید بدم.

2. از اونجایی که من آب می خورم لازم می بینم که به همه اطلاع بدم گفتم یه وخ بد نباشه بهتون نگفتم که ماهانه نگرفتم و رسما احساس بی پولی و بچه خیابونی بودن بهم دست داده:(( عررر

3. کسی نبود بره موز و ... بخره، خودم دارم میرم. خیلی هم لذت بخشه رفتن به بازار و قدم زدن بین میوه ها، تنها تفریح این یک ماه و اندی بوده.

4. این چند روزه شدیدا تو حال و هوای امام زاده صالح بودم، بعد امروز دیدم یکی عکس از خودشو یارش گذاشته اونجا که حاجت مشترکی دارن، به شدت دلم لرزید و براشون دعا کردم. دوستان و آشنایان گرامی لطفا خوشبخت شید و حال منم با خبرای خوب خوب کنید.

+ خونواده ی من هرگز نخواستن بین من و خواهرم ذره ای فرق بذارن، ولی شرایط زندگی به شدت باعث فرق گذاشتن می شد، مثال می زنم. شرکت بابا اینا وقتی من مدرسه ای بودم به دانشجو ها هر ترم یه پول خوبی میداد، تقریبا معادل شهریه ی یک ترم آزاد بود. خلاصه جایزه ی خوبی بود، وقتی من دانشجو شدم گفتن قانون تغییر کرده و دیگه به دانشجو ها عکس برگردونم نمیدن حتی، از همون ترم اول!!! قدم خیر بودم از بس:دی

وقتی بابام تو کارخونه بود، شرایط اینکه برای بچه هاشون کاری دست و پا کنن تو محیط خودشون راحت بود، اکثر همکارا که حالا نیستن بچه هاشون هستن، بگذریم که پدر من با کلی منت اجازه داد خواهرم این کار رو بکنه و حقیقتا رییس تهران خودش!! ازش خواست که این کارو بکنه. ولی وقتی نوبت من شد و من به اجبار(!) رفتم وارد رشته ای شدم که ابدا حسی بهش نداشتم و صرفا برای کار کثیف دولتی(!) رفتم همه چیز تغییر کرد و پدرمم دیگه تمایلی به کار کردن نداره و فقط منتظره این یک سال تموم شه و با یه شرکت خصوصی کار کنه. منم شدیدا تحت فشارم و می خوام خبر انصرافم رو به بابام بدم(نمی خوام یک ترم پول بریزم دور برای پایان نامه و ...) می ترسم قلبش بگیره و سکته ای چیزی کنه، چون می دونه خودش باعث بدبختی تحصیلیم بوده...

و اگر ادامه بدم و بهشم نگم به غلط کاری بیشتری میفتم، دعا کنید راهی به روم باز کنه خدا... معجزه ای چیزی

مثال دیگه هم بزنم؟ آم، مثلا مثل وام مسکن که واسه هردومون کنار گذاشته بودن بابام و تو شرایط بدی مجبور شدن برای کسی مادرشون خونه بگیرن و از وام من استفاده کردن و من حتی دیگه همون وامم ندارم. چون کوچیکتر بودم احتمالا انتظار می رفت دیرتر لازمم شه، البته خدا رو شکر چون من از وام متنفرم و کارمندم نیستم که پولی داشته باشم واسه اقساط حروم بانکی(!) خونه 40متری که مال خودم باشه رو ترجیح میدم، ولی ته تهش می خوام بگم اینا همه فرقه و حال به هم زن... نصف بیشترشونم ربطی به خطای خانواده نداره که سهوا تفاوت قایل شده باشن، ربط به دنیا و ساز ناکوکش داره، تو موارد خانوادگی و محبوب بودن تو اقوام نزدیکم و خیلی چیزا اگر خوش شانس بوده باشم، تو این زمینه ها واااااقعا نبودم. واقعا واقعا واقعا نبودم و نمی دونم چرا هیچ وقتم خدا دلش نسوخت واسم، این سری درست زمانی بود که بابا می خواست برام کاری کنه و من تو دلم سور و سات به پا بود که آخه چطور ممکنه؟ و با تمام انرژی می گفتم واقعا شد؟ واقعا این اتفاق اینقدر بهم نزدیکه؟ وای چطور آرزوم داره اینقدر بهم نزدیک میشه و میگفتم خدا شرمنده تم که هی آه و ناله می کردما، دیگه آرزومم داری بهم میدی و پسر عمه م  به شکل بسیااااار بدی افتاد مرد که من هر روز از یادآوریش باید اشک بریزم، چجوری بابا اونجوری دیدش و الان زنده ست؟ حق داره ساکته و ما رو اندازه قبل دوست نداره خب... هیچی بعدشم که بابام لج کرد و گفت دیگه کار نمی کنم. کاری هم که قرار بود برای من بکنه کلا مالید و ماسید، حالا حالاها درگیر بدهی و وضعیت بد مالی هستیم و من انتظار هیچی نمی تونم داشته باشم. اونقدری که یادش نیست بهم ماهانه نداده و اگرم یادش باشه ولیمه و یه سری بدهی های کوچیک رو صاف کرده تا حالا و هیچ پول پس اندازی نداره! به معنای واقعی کلمه هیچ...

خواهرم میگه تو چه می دونی؟ شاید این قدم رو  بر می داشت برات و یه اتفاقی میفتاد و با شکست مواجه می شدی و تو خودتو نمی بخشیدی! میگم واقعا خب چرا هر کاری که من می خوام بکنم باید یه قفلی بخوره بهش و نشه و یا اگر میشه تهش بد شه؟ با شکست مواجه شه؟ چرا اصلا باید اینقدر مطمین باشی که تمام کارهای من با شکست و نشدن مواجه میشه؟ طفلک میگفت آخه چی بهت بگم؟ وقتی می دونم حق تمام و کمال با توعه و هی هرچی می خوای نمیشه و بهش نمی رسی چطور دلداریت بدم؟... اون طفلی هم شرمنده ست که سر من همه چی ته کشیده، همه چی تبدیل به نه شده، واقعا مقصر اون نیست. این چیزا بخت آدماست و فعلا بخت من این بوده


+ همه ی اینا هیچی، وقتی مادرم میگه مگی بسیار مظلوم و صبوره توی خونه، بسیار خانومی می کنه تو رفتاراش قلبم آروم می گیره که حداقل مادرم می بینه، وقتی میگه خدا براش جبران کنه خانومیشو این دنیا و اگه نشد اون دنیا دلم می لرزه و خوشحال میشم... همین که مظلومیتم تو خونه به چشم مادرم دیده میشه، اونم می دونه من چقدر گناهی بودم همیشه و چقدر همه چیز سر من تموم شد و نشد که بشه حالم بهتر می شه. اقلا دعای مامانم بدرقه ی راهمه... می دونید؟ هیچی هیچی که نباشه دعای مادرم هست، اگر این دنیا نمی شنوه ایشالا اون دنیا بشنوه، شاید من اون دنیام قراره کم درد تر باشه. اینطوری دلمو خوش کردم... 

نظرات 5 + ارسال نظر

راستی رمز رو نداشتم

آم... بهت میدم:*

منم یه چیزی تو همین مایه هام مگی جان
البته یه چند Level بالاتر از تو
البته تو خونه ی پدری بیشتر مشهود بود
اما الان یه چیزی رو کشف کردم
من اگه از چیزی خیالم راحت باشه بابته داشتن یا رسیدن بهش قطعا از دستش میدم و به اون خواسته نخواهم رسید
البته اینم فهمیدم که من باید تو چیزایی که کاری از دستم برمیاد حتما حتما خودم هم قدم بردارم، دیدی یه سری ها همین جوری الکی الکی به خواسته هاشون میرسن؟ من اینجوری نیستم من از اوناشم که از تو حرکت از خدا برکت

مثلا وقتی مجرد بودم بعد از کار که میرسیدم خونه به شدددت گرسنه بودم، اگه تو راه چیزی میخریدم و میخوردم که فقط از شدت گرسنگیم کم بشه وقتی میرسیدم خونه یه شام مفصل داشتیم، ولی وقتی هیچ کاری برای رفع گرسنگیم نمی کردم و میگفتم میرم خونه شام میخورم قطع به یقین ما اون شب شام که نداشتیم هیچ حتی پنیر یا تخم مرغ هم نداشتیم بلکه بخورم و تهِ دلمو بگیره!! انقد برام اتفاق افتاد اینجوری تا من هربار گرسنه بودم یه کلوچه(من عاشقِ کلوچه م) میخریدم واسه مواقع اضطراری!
یا وقتی تو محل کارم رسمی شدم، قرار بود بهمون پست سازمانی بدن که قاعدتا حقوقمون هم بالاتر میرفت، ما یه تعداد زیادی بودیم که همه با هم رسمی شدیم و قرار بود که مرحله به مرحله پست بگیریم، اونم با تایید مدیر، من از کسایی بودم که مدیرم قبل از رسمی شدن به من قوله پست داده بود و خیلی هم سریع اسمه من رو واسه پست سازمانی تایید کرد، خب منم قاعدتا مطمئن بودم که به مشکل نخواهم خورد، امــــــــــــا من جزو آخرین کسایی بودم که پست سازمانی گرفتم، باورت میشه؟
خلاصه که همدردی من رو بپذیر، دیگه از مسائل خونه ی پدری چیزی نمیگم که لااقل سینه ت شرحه شرحه نشه

چقدر جالب...
می بینی واقعا عجیبه این قضیه ولی وجود داره
حالا من آدم انرژی مثبتی هم هستم و از ادلش با ذوق شروع می کنم چون فکر می کنم فلان اتفاق حتماااا خواهد افتاد و باز نمیشه حالم شدیدا گرفته میشه
خوبه که حسمو درک می کنی:| هرچند که ای کاش درک نمی کردی:دی :*

سمیرا جدید 1395/06/16 ساعت 00:16

عزیزم زندگی همه مون بالا و پایین داره و به قول خودت هیچ چی ارزش غم و غصه خوردن نداره، امیدوارم بزودی اتفاقای خوب برات بیفته دختر مهربون و عزیز و دوست داشتنی

خب... اگر ارزش نداره و من اختیارم دست خودم بود امکان نداشت پا تو اون محیط بذارم هرگز....
♡ از ته قلبت برام دعا کن، چون اگر اتفاق خوبی نیفته پدرم نابود تر از من میشه، همین حالاشم خودشو مقصر میدونه

بگردم برای تو من آخه ...
مگی یه دفعه مثل بمب منفجر میشه یهو همه چیز از این رو به اون رو میشه... برا من اینجوری بود ... یک دفعه انگار یه بمب منفجر شد و چرخ دنده ها راه افتاد... هنوزم کامل نیست و نصفه و نیمه کار میکنه... :)
منم رمز ندارم ننه

...
چرا واسه من راه نمیفته دیگه؟
واقعا وقتی بهش فکر می کنم می بینم هییییچ چیز ارزش یک روز غصه م رو نداشت. چه برسه به درس و تحصیل...

زیتون 1395/06/15 ساعت 19:08

ای جانم ارکیده خودم با درد دلاش


زیتون مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد