آن روز دلتنگی به قلبم فشار آورده بود، کتاب را که دیدم با نامش لبخند به لبم نشست و بی توجه گذاشتمش کنار همه ی کتاب های نخوانده،انگار با کتابخوانی قهری چیزی باشم. دقایقی بعد سمت کتابخانه م رفتم و فکر کردم شاید وقتش است با خواندن آشتی کنم.
از متن کتاب:
"من تمام نشده بودم مثل همه ی زن هایی که قرار است همیشه تنها باشند و عشق را بهانه می کنند تا بتوانند زندگی کنند. عشق، سبزه ی عیدی بود که در سیزده به در از روی کاپوت ماشین یکی دیگر افتاده بود، نه جلوی پایم، بلکه درست توی بغلم "
+ نشر نون - رمان ایرانی - مرجان عالیشاهی
+ کتابخانه م دوباره به روز می شود:)