مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

عقاید یک دلقک !



اصلاً این کتاب عقاید یک دلقک را نباید می خواندی ... نباید می خواندمش ...

خوب یادم هست که این کتاب را از که به یادگار دارم ، یادم نیست خودم خریده بودمش یا او برای من ...

هر بار تصمیم به خواندنش می گرفتم تنبلی پیروز می شد و کتاب به کتاب خوانه ی کوچک اتاقم بر می گشت ... دیشب بود که بالاخره تصمیم به خواندنش گرفتم ! 70 صفحه از کتاب را خواندم و هی با تمام وجود حس کردم نصف عقاید تو عقاید همین دلقک است .

روزهایی بود که من در پی زندگی آنچنانی و متفاوتی بودم که تو موفق به ساختنش نبودی ...

امروز من از زندگیم یک زندگی ساده می خواهم ، یک آرامش ممتد و یک هیجان مداوم ! و یک عشق سالخورده ............

اگر آن روزهای بد ، آن روزهای خیلی خیلی بد نبود ... من امروز یک زندگی خیلی عادی داشتم ، یک زندگی که هیچ کس حسرتش را نمی خورد و من احتمالاً یک جای این شهر در خانه ای که کسی حسرتش را نمی خورد زندگی می کردم . احتمالاً یک ماشین پراید له و لورده هم ماشین تو بود که سوارش می شدیم و احساس خوشبختی می کردیم از با هم بودنمان ...تو با وجود باهوش بودنت و رتبه ی خوب کنکورت یک شغل عادی و معمولی داشتی که هر زمان دلت نمی کشید سر کارت حاضر نمی شدی و هر زمان که میلت می کشید چند ساعتی کار می کردی و مدام اصرار داشتی در خانه بمانی و من را حرکاتم را حرف هایم را به تماشا بنشینی و هی احساس خوشبختی کنی از زنی که سالها آرزوی بودنش را داشتی ...

تو این عادی بودن را ، معمولی بودن را وحشتناک و عالی می دانستی ...و من چقدر خوشحالم که راهمان از هم جدا شده.


× هیچ کس ، هیچ کس من را اندازه ی او ، زیبا ندیده ! هیچ کس محو تماشای من نشده ... خدایا لطفاً یک عاشق تر از او برایم بفرست ... همین. مثلا یک موجود نارنجی خوش رنگ

× هر کاری که او ازم خواسته بود انجام دادم ، هر کاری ... فقط شاید ، همیشه کمی دیر کردم ، بعد از 4 سال خواندن تمام کتاب هایی که اصرار داشت بخوانم را شروع کردم و ... که کمی نه ، خیلی دیر است...خیلی