مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نقطه ی تعادل !




بعد از 6 ماه ، امروز احساس کردم که به تعادل رسیده همه چیز ...

من نه مثل پیش بی تابم برای کسی ، نه متنفر از ازدواج و هرگونه رسیدنی ... نه خیلی ذوق دارم برای اتفاقات پیش از تاهل و نه خیلی فراری هستم از رسم و رسومات ...

احساس می کنم درست به جایی رسیدم که مدت ها آرزوش رو داشتم!

فقط از نظر اعتقادی احساس می کنم باید محکم تر می بودم که نیستم ، باید براش تلاش کنم !

یک حس بی حسی دارم نسبت به تمام اتفاقات دور و برم که دیگه نه مثل پیش ذوق زده میشم ازشون و نه مثل پیش غصه م میشه از هرچیز کوچیکی ... الان به حسی رسیدم که اسمش رو تعادل احساسی میذارم و می دونم اصلاً دلیلی نداره برای چیزی اونقدر ناراحت بشم و دلیلی نداره برای خیلی چیزها ذوق به خرج بدم !

اصلاً به من چه که فلانی ماشین 20 میلیونیش شده یه ماشین 80 تومنی ! به من چه که فلانی بچه دار شده !!! که اونقدر ذوق کنم ... به من چه که عروسی فلان دوستمه که مدت هاست در انتظار چنین روزی بودن ...

خوشحالی دیگران هنوز خوشحالم می کنه ! ولی نه اونقدری که قبل تر هیجان زده می شدم ... : )


× تعادل رو دوست دارم و حالا سخت منتظر روزی هستم که برای خودم هیجان زده شم! برای خودم ذوق کنم و خبر خوشی خودم رو به دیگران بدم ...

× یه وقتایی فکر می کنم که دقیقاً حق من از زندگی اینی بوده که الان هست ؟ که کسی همه پس اندازم رو برداره ببره و دیگه جواب زنگ هامو نده ؟! حقمه که وقتی برای همسر دوستم یه کار نسبتاً خوب با حقوق خوب پیدا کردم ، دوستم بره و گم و گور شه ؟

× شکر می کنم خدا رو که با وجود این همه بدی اطرافیانم هرگز نشد فکر کنم چرا من رو کم دوست داشته خدام ؟! همیشه ی خدا گفتم که بنده ی بدی بودم ، حالا امروز که فکر می کردم ... دیدم اونقدرا هم بد نبودما !!!