فاطمه به زودی بر می گرده ایران و من عمیقا از برگشتنش خوشحالم ! خیلی دلم براش تنگ شده ... اما حیف که چند بار خواستم تو تماس ها بهش بگم و نتونستم ...
بهم میگه مگی ! بگو برام حرف داری ؟ میگم آره
میگه پارک شهر چطوره ؟ هنوز برگ ریزون هست ؟! نکنه پاییز تموم شه و ما یک بارم نرفته باشیم پارک !مگی وقتی برسم زنگ می زنم حاضر شو ! میام دنبالت بریم قدم بزنیم ! لطفاً بگو مامانت چای بذاره ! برام کیک درست کن ! می خوام بیام آروم شم تو خونتون مثل همیشه
میگم باشه ! باشه ! باشه ! لطفاً زود بیا ...
---
یکی از مشکلات من تو زندگی داشتن دوستان زیاده و نبود وقت براشون ... وقتی کسی رو وابسته می کنی بهش تعهد داری ... من نمی دونم کی کجا و چجوری شد که اینقدر با دوستانم صمیمی شدم ... چی شد که حس کردم مسئولیت دارم در قبالشون... از وقتی پ. بچه دار شد... من شدم راننده ش ! خواهرش ! دوستش ! گاهی پرستار بچه ش !
از وقتی فاطمه دچار یک بحران شدید تو زندگیش شد من شدم همه کسش... بدون اینکه بخوام ! خونه م شد پناهگاه براش که هر زمان وقت و بی وقت حالش ناخوش بود در خونمون به روش باز بود ... همیشه میگه چای که تو خونه ی شما می خورم ! تا یه هفته شارژم می کنه ... چای شما چی توش داره ؟
ن. دوست دوران راهنماییم ... با تمام اختلاف نظرها با تمام اختلاف عقاید و سلیقه ها... هنوزم دوست جون جونیمه ... هنوزم همیشه برام وقت داره ...
همه ی اینا رو گفتم که بگم روزی نیست که اس ام اس نداشته باشم مگ! خیلی بی وفا شدی ... آخه کجایی تو ؟
و من توضیح پشت توضبح که دانشگاه کلاس آلمانی و باشگاه همه ی زمانم رو پر کرده : (
خدایا به وقتم برکت بده لطفاً
امیدوارم که دوستت زود برگرده و با هم کلی لحظه های خوب داشته باشید
خیلی خوبه که واسه بقیه انقدر خوبی. امیدوارم تو هم کسی رو داشته باشی که بتونی اینجوری روش حساب کنی.
)
منم از این دوستا دارم ولی فقط یه جورایی گیرنده هستن من با اونا این حسه خوب رو ندارم. دوست خوب خیلی خوبه(چه جمله ی فلسفی ای گفتم
چشمت روشن عزیزم
ممنون از زحماتتون