اولین باره که تبریک روز زن یجورایی میچسبه بهم، با اینکه هنوز مجردم ولی احساس میکنم در چند قدمی تاهلم… کادو؟ از مادرش گرفتم.
——-
ساعت ۱۰ شب که از کار بر میگرده میاد دنبالم، میریم خونه مامانش… مادر و خواهرش منتظرمونن، این اولینباریه که بدون دعوت رفتم خونهشون، جز اینبار دو بار دیگه هم رفتم. حس عجیب و خوبیه… حس و حالم شبیه عید و عیددیدنیه
مامانش خیلی ساده و البته خیلییی مهربونه، شکر خدا
برامون شام سفارش دادن، میخوریم و بلند میشیم میریم خونه مامانی، اولینباره همراهم میاد…
———
دلم برای یه روزایی از زندگیم تنگ میشه، واقعا وقتی برای دلتنگی ندارم اما تنگ میشه و گاهی چشام پر اشک میشه… با خودم در صلحم، این اولین سالیه که راضی و خوشحالم از آدمایی که تو زندگیم بودن، چیزایی رو ازم گرفتن و در عوض چیزای زیاد دیگهای رو بهم دادن، اما با دلتنگی چی میشه کرد؟ اصلا وقتی از زندگی الانت راضی هستی چرا باید دلت برای آدم دیگهای تنگ شه؟
———
گاهی با خودم فکر میکنم اگه جای پسر با فلانی نامزد بودم شرایطم چطور بود الان؟ چی کار میکردم؟ چقدر از حضورم تو اون زندگی خوشحال و راضی بودم؟
امیدوارم این فکرا هی کمرنگ و کم رنگتر شه…
تمام افکارت طبیعیه ، و ذهنت کاملا حق داره گاهی اینطوری فکر کنه، زمان همه چیز رو قشنگ تر و بهتر میکنه، و یهو بعد از 5-6 سال زندگی مشترک به خودت میای میبینی اصلا به این مواضع فکر هم نمیکنی
برات اون روزها رو آرزو میکنم
مرسی که بهم حق میدی رفیق
در واقع من اصلا فکر نمیکنم با اون نفر دیگه خوشحالتربودما
فقط چون بچهتر بودم و یه کم رویاپردازی میکردم خیلی چیزا رو یادم میاد که بهش فکر میکردم اون دوران….
منم براتون آرزوی کلی روزهای خوب خوب دارم
چقدر قشنگه حسات خانوم
اون حس آخرین هم تموم میشه کم کم عروسی کنید میبینی این آدم هرجوری که باشه قابل مقایسه نیست با هیچ کس …
نباید این فکرها رو بکنی. به دلایل زیاد...
من دلیل اینکه اون افراد الان تو سرنوشتت نیستند رو نمیدونم.اما خودت میدونی از این طریق میتونس دکمه خاموش این افکار در زمان شروع بگیری
درست میگی محیا جانم، گذشته تموم شده و اتفاقا چون تموم شده آدم دلش تنگ میشه… حتما خیر زندگیم همین بوده