(کامنتهاتون هست ولی نمیدونم مشکل چیه که جوابم ثبت نمیشه و برای همین مجبورم یا بیجواب بذارمشون... یا دیرتر به شکل بیات جواب بدم:دی)
۱. دیشب دوباره رفتیم بیرون و با هم صحبت کردیم، دیدین میگن یه اتفاق بد میفته و دیگه ورق برمیگرده، شده ماجرای ما... سوتفاهم پشت سوتفاهم و اصلا نمیدونم از کجا شروع شد ولی میدونم خیلی روزای بیخودی رو گذروندیم.
۲. خیلی سخته حرف زدن از ماجراهای دو نفره چون من مدام به این فکر میکنم که آیا اون راضی هست که دربارهش به دیگران بگم؟ از اتفاقای خصوصیمون بگم؟ و این خیلی وقتا مانع از نوشتنم میشه
۳. از ناراحتی و دلخوریم بهش گفتم، تو حرفام چند بار بهش توهین کردم و الان خیلی پشیمونم، اینکه میگم توهین منظورم اصلا دعوا و فحش و ... نیست. خدا رو شکر اصلا کارمون به اونجاها نمیکشه و همیشه تو شرایط نرمالی هستیم.
بین حرفامون بود، یهو گوشیشو برداشت که نوت برداره، اتفاقی چشمم خورد به یکی از نوشتههاش... در کمال ناباوری متوجه شدم از خصلتهای من نوشته و باورم نمیشد این کارو کرده، به طرز عجیبی خندهم گرفت و خواستم گوشی رو از دستش بگیرم و مقاومت کرد(اصلا باورم نمیشه من بودم که سعی داشتم گوشی شخصی کسی رو بگیرم و نوتهای خصوصیش رو بخونم) نداد و همونطور با خنده بهش گفتم کارت خیلی زشته... تو دربارهی من نوشتی و من میخوام بدونم دربارهم چی نوشتی، گفت کار تو بدتره چون گوشیمو نگاه کردی و چیزی رو دیدی که نباید... بگذریم، بهش گفتم خیلی جالبه که از بدیهام نوشتی، خیلی خیلی جالبه و البته دردناک، گفت این نوت جدید نیست و من خوبیتم نوشتم، گفتم بگرد و پیدا کن... اگر شما چیزی دیدین منم دیدم، خلاصه با قلبی پر از درد مجبور شدم باور کنم که خوبیهامو ننوشته و اصرار کرد که خوبیهامو تو ذهنش داره و میتونه ساعتها دربارهشون حرف بزنه اگر اینا رو نوشته برای این بوده که نقاط ضعف هر دومون رو داشته باشه که هم خودش کمتر اذیت شه و هم من... و اینو درست میگفت چون از بدیهای خودشم نوشته بود. ولی برای من بازم سخت بود چون حتی تو وبلاگمم اگر از بدیش نوشتم، خوبیهاشم نوشتم...
خیلی روزای بدی بود و این اتفاق همهچیزو بدتر کرد، من اشتباهاتمو پذیرفتم و اون هم همینطور ولی نمیدونم چرا اینقدر انرژیم کم شده برای ادامهی رابطه... اون میخواد که رابطه ادامه داشته باشه، من هم میخوام ولی قلبم شکسته:(... واقعا میشه کسی رو تو زندگی پیدا کنم که از پسر باشعورتر باشه؟ و آدم به این با شعوری چطور تونسته اینجوری غصه به قلبم بده:(؟
——————————-
+ وقتی بحثمون میشه من دوست دارم داد بزنم، اما وقتی با آرامش مسخرهی اون مواجه میشم خجالت میکشم و بحثامون در سکوت و آرامش تموم میشه،
و اینجوریه که حس میکنم دردش رو دلم میمونه
+ فعلا شرایط خوبه و ادامه میدم جریان رو، فقط خواستم ماجرای دلخوریم اینجا باشه:)
میدونی مگی، درواقع اصلا آدم کاملی پیدا نمیشه...آدمها دسته بندی دارن... حتی اون آدم موفق کاری تحصیلکرده هم میبینی پای صحبت همسرش بشینی ناراضی هست درحالی که من مثلا لذت میبرم مردی ببینم که صب دوش گرفته و ادکلن زده با کلی پوشه و کاغذ و کیف چرم شیک بدو میره تو محل کار خوشگلش و کلی جلسه و سمینار و کلی فلان و بهمان... اینا قشنگه اما مراجع دارم همسرش اینجوری ، میگه همه چیزش کار وپیشرفته ومن عملا شوهر ندارم... مگی.. اگر با شعور هست ، خود خودشه
درست میگی
؟ یعنی شغلتون چیه اگر دوس داشتین بگین
دارم سعی میکنم با ناراحتیم کنار بیام فعلا...
الان سوال برام پیش اومد که مراجعین شما کیا هستن
خب با شعوره ولی یکی دو تا حرکت زده که پاک ناامیدم کرده
نمیدونم چرا انقدررر به رفتاراش حساسم
دو تا بچه تو یه خونه با یه پدر و مادر بزرگ میشن کلی تفاوت دارن. چه طور انتظار داری دو تا آدم از دو جنس مختلف از دو خانواده ی مختلف یک جور باشن؟
مسلما یکی نخواهند بود و تفاوت دارند. مهم اینه که بتونن تفاوتهاشون رو با هم کنار بیان و به تفاهم برسن و برن جلو. تو یه رابطه ی عاطفی زن و مرد چه ازدواج چه رابطه ی شما که فعلا معلقه، دعوا یه مسئله ی طبیعیه. و اگه دعوا نباشه عجیبه.
یه مسئله ای هم هست که تو مدام انکار میکنی که یه رابطه ی عاطفی داری با پسر. انکارش نکن. بپذیرش. ذات انسان به جنس مخالف گرایش داره چه بهتر که تو یه رابطه ی سالم به سمت ازدواج بره. پس خودت و حست رو انکار نکن بذار حسهات راجع به پسر رها بشه. البته احتیاط شرط عقله و من خودم فقط اون روزی که بهش بله گفتم خودم رو رها کردم و اجازه دادم تو ذهنم دوستت دارم رو بیارم . ولی این انکار حس اذیتت میکنه. وقتی هم ناراحت میشی ازش راهی برای تخلیه ی خشمت پیدا کن چون خشم فروخورده و نگه داشته شده خطرناکه.
منتظرم بگی عروس شدم. بیام عروسی مگی بهش تبریک بگم.