مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دلتنگی های دم ظهری

داشتم جزوه هامو مرتب می کردم و تصمیم می گرفتم برای درس خوندن، آفتاب زده بود تا وسط سالن خونه و من پشت میز لپ تاپ نشسته بودم. یهو عطسه کردم، بعد عطسه احساس کردم دلم پره، احساس کردم خیلی دلتنگم و احساس کردم حتی نمی دونم برای چی دلتنگم و شروع کردم به اشک ریختن و جمع کردن کتاب دفترمو دویدم سمت اتاقم، دلم نمی اومد اشکامو پاک کنم، بعضی اشکا انگار حال خوشی دارن و اجازه دادم گونه هام خیس شه... 

به این فکر کردم که چه خوشبختم که دلم تنگ میشه، این یعنی هنوز روحم زنده ست و هنوز اونقدر کودکم که می تونم براش دلتنگی کنم...

نظرات 2 + ارسال نظر

نه دیگه مگی ادم بزرگا هم وقتی دلتنگ میشن مثل بچه ها گریه میکنن بابام وقتی دلتنگ مامانم میشه ونمیتونه بره سر خاکش مثل ابر بهار گریه میکنه
دقیقا مثل بچه ها اشک میریزه منم گاهی بیخود دلتنگ کسی یا چیزی میشم که نمیدونم کیه وچیه گریه میکنم :)

چی بگم، من از تصویر گریون خودم خوشم نمیاد. به قهقهه زدنهام عادت دارم...

چوپان 1395/03/06 ساعت 17:23

چه قشنگ لوکیشن سازی کردی با کلمات دختر
کاملا تصورش کردم!
احتمالا تاپ شلوارک نپوشده بودی؟ :|
منکه دیگه هوا گرم شده رسما تیریپ ساحلی ام تو خونه :D الله اکبر
باباهم دیرمیان و ما پادشاهی میکنیم !

اوم، شاید چون تو اینجا رو دیدی تصویر شازی کردی، شاید چون دیدی چجوری ولو میشم اون نقطه ی آفتاب گیر...
هوم، من پیرهن های کوتاه گلگلیم رو آوردم روی کار و رها تر از همیشه(!)تو خونه می گردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد