نمی دونم یادتون بیاد یا نه؟ ولی یه روز که با بچه های کلاس آلمانی رفته بودیم رازقی بچه ها شروع کردن به کف زدن و تولدت مبارک خوندن برای من و آقای پیانیست هم برامون نواخت، منم به شدت گریزون از کانون توجه جمع های گنده بوده و هستم و خب رنگ پوستم از گندمگون روشن به قرمز! بدل شد.
دیشب ساعت 7 برنامه داشتیم با دوستای خواهرم_که به دلیل اختلاف سنی کم دوست منم هستن_بریم شام بیرون که بنده کادوهامو بگیرم و به مناسبت تولدم مهمونشون کنم، القصه دم در خونه مادربزرگم رو دیدیم که برف رو چادر قشنگش نشسته بود با خواهر جیغ جیغ کنان رفتیم و سوار ماشین شدیم، به سه دوست دیگه زنگ زدیم و رفتیم دنبالشون، ماشین سفید شدمون رو که دیدن اونام کلی ذوق کردن...
رفتیم فودکورت و دوستان کادوها رو به بنده دادن و منم که رشتی! لارژگونه تا جا داشت سفارش دادم و در انتها فقط سالادها خورده شده بود، نمی دونم چرا اینقدر موجود حریصی هستم در برابر غذا، وزن و هیکلی هم ندارم ولی به شدت حریصم! و به شدت ویاری... خب از بحث خارج نشیم، می گفتم یهو تلویزیون رو به رومو دیدم که تصاویری از بی بی سی پخش می شد و یهو تر که به خودم اومدم دیدم آهنگ تولدت مبارک اندی در فضا پخشه با صدای بلند، بله بله بدت بیاد سرت میاد و این حرفها...آقای گارسون از دور دستها پرواز کنان اومد سمتم و تولدمو تبریک گفت خلاصه که بله اندی برامون تولدت مبارک نخونده بود که خوند، فکرم نکنید اینجا اروپاست خیر اینجا ایران است زیر نظر قوانین کاملا اسلامی:-"
براتون بگم یکی از دخترای جمعمون 5شنبه قراره با آقایی بره بیرون و باید تصمیمشو بگیره، ما 4 تام تااا جا داشت اذیتش کردیم و این ماجرا رو به سخره گرفتیم، می گفتیم حالا 22م میان، بگیم چند روزی باشن که 25 ولنتاین و تولد حضرت زینبه عقدتون کنیم و خلاص! خیلی خندیدیم به تمام ماجراهای بله برون و دیدارهای خانوادگی و چه و چه...اما هممون یه غم و بغض ابلهانه ای خفتمون کرده بود، نمی دونم چی میشه فقط امیدوارم هرچه خیر هست پیش بیاد...
وقتی اومدیم سوار ماشین شیم کلی برف دیگه رو ماشین نشسته بود و باد و برف هم شدت گرفته بود، دختر طفلی رو اذیت می کردیم که هیچی، فلتنی برف گیر شده این هفته ام نمیتونه بیاد و استرس همچنان ادامه داره... تا عروسی و اینکه کجا بریم شام نامزدیشو بخوریم پیش رفتیم، در انتها عروس تو بی(to be) اعلام کردن آخر هفته ی بعد خونه ی شوهر منتظرمون هستن بریم یه هفته ای سفر و عشق و حال:)))))))) دیگه اگه شازده نتونه بیاد خودش مجبوره با پای خودش بره خونه ی بخت...
+ دوستان یه سوالی برام پیش اومده، شما اگه همسرتون خونه مجردی داشت/داشته باشه، وسیله هاش رو چی کار می کنید؟ و آقایون احتمالی که از این ورا رد میید، شما ناراحت میشید که وسیله هاتون کنار گذاشته بشه و وسایل جدید جایگزینش کنن؟ یا اصلا براتون مهم نیست که خانوم جهیزیه ای بیاره؟
+ درست هفته ی بعد تولدم بود دیشب، مثل 25سال پیش برفی... :)
سلام سلام. بازم تولدت مبارک مگی جونم. چه خوب که تولدت برف هم اومد. دخترک روزهای برفی شدی به تمام معنا
:) ممنونم ریمای عزیز
چقدر زود از خوشی تولدانه م دور شدم. کامنتت یادآوری خوبی بود :)
چه حالب دیروز دوسته منم زنگید گفت جمعه بله برونشه و منم سره ولنتاین باهاش شوخی کردم ; )
اینجا هم دیروز و پریروز برف اومد حسابی
ولی اونقدری دووم نداشت روی زمین
ما هم در راستای ندید بدید بازی با همکارم رفتیم زیر برفا تو اون باد راه رفتیم : ))
عزیزکم :)
چه بامزه
+ برف ما هم ننشست، اینجا دیر میشینه چون همراه با بارش بارون شروع میشه آب میشن برفها
به خدا من که نفهمیدم تو بالاخره کی تولدته! شده مثل سن و سال بابا و مامانم. از 38 سالگی تا چهل و سه سالگی ما روندش می کردیم می گفتیم چهل سالشونه. یعنی شیش سال اونا چهل سالشون بود! تو هم از یه ماه قبل تولدت تا یه ماه بعد تولدت درباره ی تولدت حرف زدی و من نفهمیدم آخرش روز تولدت کیه!
آره دقیقا. ازدواج دوست آدم بغض عجیبی داره. تو عروسی خودم اولین کسی که زد زیر گریه دوست صمیمی م بود.
12 بهمن تولدم بود.
چقدر عجیب بود کامنتتون من 25ساله شدم و پست تولدم رو هم گذاشتم.
خیلی دردناکه رفتن عزیزا و تاهلشون، ای کاش این دختر ما بختش رنگ صورتش باشه و سفید...
بپریم؟ حاضری؟ یک، دو، سه...
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1549
ready up و منتظر حضور سبزتان
:)
هههه شمام برف دار شدید :))))
+بنظرم باید از خود آقای مورد نظر پرسید.
بعضیا وسایل خونه می خرن ک فقط کارشون راه بیوفته, بعضیا با کلی دقت و وسواس می خرن و براشون مهمه. خب با دسته ی دوم نمی شه خیلی دیل کرد :-/
+همیشه وقتی یه نفر ک باهام صمیمیه و می خواد عروس بشه یه جوریم میشه. هم ازین خوشحالم که قراره خوشبخت بشه و هپیلی اور افتر بشن و اینا, اما یه حس خاصی م هست که قابل توصیف نیس و حتی نمی شه گفت خوبه یا بد.
دو سال پیش ک دوستم می خواست ازدواج کنه و از ایران بره چندبرابر این حس رو داشتم. هم به شدددت براش خوشحال بودم ک زندگیش و کارش قراره پیشرفت کنه, هم اینکه یه حجم سحابی طور غبار آلود توی دلم بود ک..
تازگیا ک حرف زدیم کلی خوشحال بود و راضی, گفت خیلی سختی داره اما وقتی کنار کسی هستی ک دوستت داره و حمایتت می کنه همون سختیا م شیرینه.
ایشالا که برای عروس تو بی جمع شما هم همینطور باشه. خوشبخت و شاد باشن همیشه :)
به جولیک:
آیم لوکینگ فور یو دختر :-/
اوم آره خیلی خیلییی سخته
حس عجیبی داره من اصولا از تاهل همه غمم میشه، ولی سعی می کنم بروزش ندم...
دانشگاه ما ام برف اومد:ویب
خوش بحال شما با دانشگاه خفنگتون!
من کل وب رو خوندم پس چرا قضیه پیانورو ندیدم!!!!!!امسال بود پیانوهه؟؟؟؟
من ک وسایل جدید باید بشه.اصلا عروسیه و وسایل جدید دیگه....
شاید پاک کردم پستای آلمانیمو اکثرشونو اینم جزشون بود:)
تولللد تولللد تولللدت مباااارک.... :))) چیا کاادو گرفتییی...
اگر پسر خونش وسایلش کامل باشه دیگه جهاز میخواد چیکار
آممم توضیحش سخته
شاید عکس گذاشتم البته توشون کتاب هم بود پرواضحه دیگه:)) برای من عشق کتاب:دی
+ وای خب خونه مجردی پسرونه وسایلش اونی نیست که باب میل آدم باشه، هست:/؟
http://rangirangi.com/hadiye-narenji/


یوه یوه یووووه همین بود دختر شیطووون:*
۱۲۰ ساله بشی عزیزم
ممنونم بیضا جان
سلام عزیزم. اتفاقی به وبلاگت برخوردم و ازونجاییکه فهمیدم رشتی هستید و همسرم هم که چندماهیه با هم عقد کردیم رشتیه، باعث شد چند تا از مطلباتو بخونم.... زیبا و جذب کننده مینویسی عزیزم. برات آرزوی موفقیت میکنم.
سلام
چقدر جالب :) امیدوارم خوشحال و خوشبخت باشید کنار همشهری ما
Alan on khanom ke qarare bere motmaenid khodeton nistid
اینطور به نظر میاد :-"؟
نه البته من نیستم