مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حساى خوشایند

چند وقت پیش طى یه جریانى ارتباط مکاتبه اى داشتم با کسى، یاد ایام جوانى و جهالت افتادم و حالم خوب شد. به راستى چرا من اینقدر شیفته ى ارتباط صرفاً مکاتبه اى هستم؟ 



شیرین ترین سلام های دنیا رو باید جایی ثبت کرد.

 یک سلامِ جانانه

از اینجا که منم 
به آنجا که خیلی شُمال است .


+ خدایا خوبهای دنیای ما رو زیادتر کن، من شاکرم برای وجود تک تکشون، بیشترشون کن.

+ واقعا این پست عاشقانه نیست؟ 

+ سلام تو را نیز هنوز یادم نرفته، سلامی که شروع بود و پایان. شروع نوشتنها و پایان غمها

از کتابخانه تا باغچه، تا "او"

تو باغچه قدم می زنم، با خودم فکر می کنم میاد اون روزی خونواده ی ما پر جمعیت تر از حالاش باشه؟ بعد از بوسیدن شکوفه های پرتقال، می رم سمت تاب پارچه ای سرمه ایم و خودمو روش پرت می کنم، کتاب مترجم دردها رو که با خودم از خونه آوردم رو تو دستهام می گیرم، بارون شروع به باریدن می کنه، من اما زیر سایه بون تابم، در امانم...

با ساز بارون شروع به خوندن می کنم، فکر می کنم دلم می خواد بعد از مدتها براش داستان بخونم، داستان قبلی که شروع کرده بودم به جاهایی رسید که نشد بخونم، دختر و پسر داستان عاشق هم شده بودن و شروع به روابط غیر اخلاقی(!) کرده بودن... فکر کردم دلم می خواد این داستان رو براش بخونم و با همین ساز بارون براش بفرستم. بارون شدت گرفته و من یاد اون شب بارونی افتادم، یاد همون شب که برای اولین بار(!) صدام رو شنیدی و اون جمله که شاید آغاز خیلی چیزها بود چیزی نبود جز این جمله "بارونو میبینید؟ شگفت انگیزه، حتی برای من رشتی" 

و از اون جالب تر عکس العمل تو بود... 

تو همین فکرها بودم که دوباره شروع به خوندن کردم، چشمم خورد به این جمله از کتاب و لبخندی عمیق روی لبهام نشست، چه احساسات نزدیکی... و چه دلهره ی مشترکی "جایی نزدیک و در عین حال دست نیافتنی"


سرم رو پایین میندازم و فکر می کنم این کتاب رو هم نمیتونم براش بخونم، چرا همه جا حرف از نامه هاست؟ چرا همه جا حرف از احساساتیه که با یک جمله ی بی ربط شروع شده؟

کتاب رو میبندم و سرم رو پایین میندازم، چشمم به گلهای زیر پام میفته، گل های "هرگز فراموشم نکن!" خم میشم و چند تایی ازشون می چینم، بارون خیسشون کرده، خشکشون می کنم و لای کتابم میذارمشون، شاید یه وقتی، یه جایی با دیدن اینها یادش بیفتم، شاید یه وقتی، روم بشه که این داستان رو از این کتاب براش بخونم. 

و این شایدها... و این همیشه شایدها... 

+ برای دیدن گل های ریز Forget me not برید به ادامه و پست قدیمیم رو در این باب ببینید :)

ادامه مطلب ...

و معجزه ی کلمات...

باز کردن نامه ها همیشه برایم حال خوشی داشت، نامه های دوستم از آلمان و حتی نامه های تبریک از برندی که لباسهایمان را ازش می خریم که تنها قصدشان تبلیغات شرکتشان است و وفادار نگه داشتن مشتریان که ما باشیم، حالا فکرش را کنید بخواهید نامه هایی را که حال و هوای عجیبی هم دارند باز کنید، یک وقتهایی تا بخواهم بازشان کنم قلبم در دهانم می زند... لبخندم به پهنای صورتم می شود و چشمهایم از ذوق فریاد می زند. کودکانه چشمهایم را می بندم و بعد از شکر کردن خدا شروع می کنم به خواندن... خواندن تک تک کلماتش حالم را خوش می کند، کلماتی که ذره ای رنگ و بوی عاشقانه ندارند. آخر چه کسی باورش می شود نامه هایی با محتوای غیر عاشقانه بتواند حال یک دختر را انقدر خوب کند؟

داشتم با خودم فکر می کردم ای کاش پرنده ی نامه رسان می رساندشان به دستم، فکر کن که چه حال خوش تری می داشت، نه؟ 


+ چیچینی صدا کردنش قبول، کر(ک با ضمه) جان گفتنهایش را کجای دلم بگذارم؟!

چیچینی را باید بشناسید گنجشک جنگلیمان را چیچینی می خوانیم، کر با ضمه هم به معنای دخترک است.پیش تر بلبلش بودم و حالا خیلی وقت است که چیچینی صدایم می کند، مثل مادربزرگم، چیچینی کنایه از ریز نقش بودن است. 

ایمیلهای خوفناک بابالنگ دراز

یک باری هم ایمیل داده بود: 

"چجوری پاشویه می کنن؟" "فقط باید یک پارچه ی خیس کشید روی پاها؟"


+ سرما خورده بودم، مثل حالا... تب داشتم و لبهام اناری بود، مثل حالا... 

+ گاهی دوست مکاتبه ایت که هیچ نمی شناسیش میتونه بهتر از هر تب بری عمل کنه:) 

یک تعجب معنادار

اینکه یه بار لبخندش یعنی تمسخر، بار دیگه یعنی حسای خوب و بار دیگه هم می تونه معنی خیلی ناراحتم بده!!! خب عجیب نیست که علامت تعجبشم معنی دار باشه


برام (!) فرستاده

میگم این علامت تعجب در جواب اون حرف من بود؟!

میگه بله این علامت تعجب، معنیش لذت بود و عاطفه! 


+ اصلا مگه حرف من لذت بخش بود که این(!)معنیش بشه لذت و عاطفه و مهر و محبت؟! :|




فقط کافیه تصمیم بگیرم به کسی/چیزی فکر نکنم.

دیروز که پشت کامپیوتر بودم گفتم مامان دارم واست کتاب می خرم، کتاب چقدر خوبیم ما که خیلی مدت پیش تو وبلاگ عمو سیبیلو هم معرفی شده بود و البته شهرکتاب نزدیکمون و کتاب فروشی دیگه ی نزدیکمون پرسیدم نداشتنش و منم نکردم از مغازه های دیگه بپرسم. تنبلیسمه دیگه... 

یهو گفت مگی میشه سری کامل داستان بابالنگ دراز رو برام بخری؟ خیلی دوس داشتم همیشه داشته باشمش:| یا می خوای شب بریم ذهن برتر* بخریم؟!

* ذهن برتر کتاب فروشی مورد علاقه مامانه

---

الانم که بعد از یک ساعت نماز و انجام یه سری کارها اومدم ببینم گوشیم در چه حاله...با عکس ذیل! مواجه شدم.خب من دیگه حرفی ندارم:|

بگذریم که من از پی دی اف خوانی متنفرم و تا جاییکه امکانش باشه سعی می کنم مطالب درسیمم حتی پرینت بگیرم! چه برسه به کتاب که رسما مقدس می دونم در دست گرفتنش رو:/ حالا اینکه من واقعا چرا این برنامه رو تو گوشیم دارم خودش جای بحث داره و از وقتی گرفتمش هر روز میگفتم من چرا اینو دارم؟! چرا اینو پاک نمی کنم وقتی هیچ استفاده ای ازش نکرده و نمی کنم:/؟ 

خب الان جوابش رو یافتم، نگه داشته بودم که یهو مثلا بیاد آینه ی دقم بشه...


و پرسش های جودی ابوتانه

بابالنگ دراز* گفته من رو از تو وبلاگم پیدا کرده، اما یک بار خونده و دیگر هیچ وقت... 

به نظرتون ممکنه؟ چرا اینقدر سختمه باور کنم که هیچ وقت دیگه اینجا رو نخونده؟ 


* دوست مکاتبه ایمه.پن فرند، پن پال یه هرچه که شما بگین اصلا...

در دو زمان-در یک مکان!

برای بابالنگ دراز عکسمو که روی پل هوایی ایستاده بودم و پشتم پژوهشگاه بود فرستاده بودم، بعد از روزها بهم گفت که برام سورپرایز داره و اون چیزی نبود جز عکس خودش درست در همون مکان... بابالنگ دراز مجازی من پا گذاشته بود تو نقطه ای که یه روزی من روش پا گذاشته بودم و برام یه عکس یادگاری از همون نقطه گرفته و فرستاده بود... 


+ هرچه کنی بکن ولی، از بر من سفر مکن...

                   یا که چو میروی مرا وقت سفر خبر مکن... 

+ دوست ندارم موجود خیالی-واقعی بابالنگ درازمو ازم بگیرن. دوس دارم فکر کردن بهش رو... 

+ میگه تا همیشه وقتی از اونجا رد شه یادم می کنه.

+ فکر کنم عاقلانه ترین کار ممکن ندیدنش بود و خوشحالم که هرگز ندیدمش و احتمالا نخواهم دید. 

+ HELLO - Adele صدای پست منه.

http://www.18musicbaran.org/music/39246/adele-hello/ 

بابالنگ دراز و جودی ابوتی که خیرشان این بود ...

سه هفته یا نه حتی چهار هفته پیش براش نوشته بودم یه همایشی هست که دوست دارم شرکت کنم توش و یه کارگاهی... 

محل همایش رو هم براش نوشته بودم ، بابا لنگ درازمو میگم. 

گفته بود اگر میرم تهران ، بهش خبر بدم... 

تردید داشتم بگم یا نه و بذارم برای همیشه ندیده همدیگرو دوست داشته باشیم و نوشته های همدیگرو... 

روزی که رسیدیم تهران تو ایمیلی براشون نوشتم که اونجام و خب انتظار داشتم ایمیلم نخونده بمونه... وقتی خوند که دیگه دیر بود. 

و من خودم رو اینطور راضی کردم و اون خودش رو اینطور راضی کرد که خیر نبود. خیر نبود دیده شیم ...

ولی برام نوشت که وقتی گفتی ممکنه بیای :

"من مکان همایش رو هم شناسایی کرده بودم که اگر اومدی بدونم کجاست!!.. کاش زودتر گفته بودی... "

و بعد تر نوشت که : 

"از این به بعد هر وقت ببینمش یاد تو میفتم..." 

و به همین سادگی ما همدیگرو ندیدیم و احتمالا هرگز همدیگرو نبینیم. 

بابالنگ دراز عزیزم نمی دونم حس شما چیه؟ ولی من فکر می کنم ندیده موندن بهتره... شما همون سایه ای هستی که تو زندگیم اومدی و وقتی آفتاب تموم شه باید بری... تو یه سایه ای که فقط تو روزای آفتابی می تونی پیشم باشی و تو هیچ وقت یه دوست موندگار نیستی... تو موقتی ترین دوست داشتنی دنیایی... 


+ انگار اون دوست داشت که همدیگرو ببینیم ، برخلاف انتظارم... 

من او را دوست داشتم .

بخشی از کتاب من او را دوست داشتم آنا گاوالدا هست که من را دقیقا یاد حرف های دوست مکاتبه ایم می اندازد. او درباره ی من این چنین فکر می کند ... دوست ندارم حرف های خودش را اینجا بی اجازه بنویسم . پس به جملات مشابه این کتاب در وصف کلوءه بسنده می کنم . شاید او زیبا تر نوشته باشد ولی دلم می خواهد آنها فقط برای خودم باشند ... فقط برای قلب خودم ...


تو بسیار شبیه زندگی هستی . زندگی را به تمامی در آغوش می کشی . پر جنب و جوشی ،مالامال از سرزندگی ،می دانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی . این استعداد شگفت آور را داری که آدم های دوروبرت را خوشحال کنی . خیلی راحتی ، خیلی بی عقده ، راحت بر این سیاره ی کوچک ...