مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

می خوام مگهان باشم خُب : (



برام اس ام اس اومده خانُم میمِ عزیز سلام ! 

جواب دادم علیک سلام !

جواب شنیدم کباب کثیف دوست داری ؟! 

جواب دادم اهل کباب نیستم در کل ! اونم از نوع کثیفش !!! 

جواب داده چرااا ؟! بیا با هم بریم بیرون و یه کبابی بزنیم خُب ... 


+ مگهان قبول می کنه ، لباسش رو تو کمترین زمان ممکن می پوشه و منتظرِ آقای هم کلاسیش میشه تا ناهارو با هم باشن!

+ خانم میم (نام حقیقیِ بنده!) اخمی می کنه و سریعاً دعوت رو رد می کنه و میگه باشه برای وقتی که همه ی هم کلاسی ها باشن ! :| 

+ مگهان بودنم ، آرزوست !!!

بلند بلند فکر می کنم !



اصلاً یک حالی میده بیای وبلاگت حرف بزنی صدات پخش شه !  از بس که هیچ کی نیست امروز ... گوشیمم کلا ساکت بوده . هیچ کس اس ام اسی نداده ! اصلاً جالب نیست که واسه هیچ کی مهم نباشه چه غلطی می کنی :دی !!! ولی فعلاً همینه دیگه ...

خونه ی ما دقیقاً چنین وضعیتی داره ، خلوته و صدا پخش میشه توش می تونید دور بزنید و آواز بخونید !!! : )) مبل ها رو انتقال دادیم به جایی که باید و فقط یک دست مبل یک سمت خونمون هست ... یک فرش تو کل خونه پهنه و همین ! همین همین !

چقدررر دوس دارم خونه خالی رو... یعنی عاشق اینم که تعداد وسیله ها تو خونه کم باشه ! فرش یکی به نظرم کافیه واسه خونه 100 متری ... یه فرش 12 متری به نظرم کاااملاً کافی و مناسبه :دی !همه احساس رضایت می کنن نسبت به این وضعیت ... اینجور ساده زیستیم ما :))

اتاقم هم چنان به هم ریخته ست ...هیچ قصد مرتب کردنش رو هم ندارم ! دو ، سه مورد مانتو و بارونی دارم که خیلی نو هستن و اصلاً دلم نمیاد بدمشون ... باهاشون خاطره دارم : ( از روزای بدم ، از روزای خیلی تنهایی که حوصله هیچ دوستی رو نداشتم . تنها ارتباطم یک ارتباط مجازی خیلی ساده بود .

بگذریم ! از کجا به کجا رسیدم من :))

الان داشتم فکر می کردم که چی واقعاً ؟! : ( یعنی سهم من از این دنیا همین یه اتاق 11متریه ؟ :|

امسال هیچ تغییری به اتاقم نمیدم . همینه که هست !

× راستی امروز یاد حرف مشاوری افتادم که آخرین بار باهاش صحبت کرده بودم . بهم گفت تو دوست داری آرامش داشته باشی ، عاشق مردی باشی که اون عاشق تر از تو باشه حتی ! ولی اصلاً حاضر نیستی زیر بار مسئولیت بری ... واسه همینم هست که تا مردی از حدی بیشتر نزدیکت میشه تمام تلاشت رو می کنی واسه حذفش از زندگیت . 


مگهان آفتاب نمی خواد برف می خواد ، مگی اتاق نو نمی خواد خونه می خواد :|



دیشب خوابیدم ، خواب دیدم برف می باره ! اصلاً یک برف جانانه ای هم بود که کاملاً باورش کرده بودم .

اون وقت صبح بیدار شدم دیدم آفتاب زده ، ناجور !!! :|

من دلم برف می خواد ...


× یک ماااهه نه دریا رفتیم نه باغچه ... : (

× من از تحویل سال های باغچه ای هیچ خیری ندیدم! دلم می خواد خونمون باشیم ... هیچ کی موافق نیست . همیشه رای من مخالف همه س چرا واقعاً ؟! 

× مبل های جدید و فرش جدید 2 روز قبل عید می رسه و اصلاً یک وضعیت جالبی میشه اگه نرسه :دی ! من عاشق هیجانات اینجوریم : ))

× دیشب یه دوستی برام کلی عکس فرستاده ، برای اولین بار دلم خونه زندگی متاهلی خواست !!! تازه مبل و میزناهارخوری هم پسندیدم محشررر :| تا الان بچه بی شوهر می خواستم ، کم کم خواسته هام داره بیشتر میشه . خدایا ... شفا لطفاً !



که تر کنم گلویی به یاد آشنا من



درست یک ماه و 5 روز پیش ...

برام اس ام اس میاد  ... از بانو یاسمن ...نوشته چیزی به روز تولدت نمونده ، تو فکر فرو می رم ...  خطابم کرده فیروزه ی آسمونی ... قبل تر ها دختر دریا صدام می کرد ...

لبخند رو لبم می شینه ... اسم تازه م رو دوست دارم . یا بهتره بگم دوست تر دارم ...

(او ، باعث آشنایی من و بانوی دوست داشتنی بود . بانو دوست مشترک ما بود )


---

چند وقت پیش ، پسر ، پرسید مگهان یادت هست ؟

آن مانتوی فیروزه ای رنگ را ؟

پرسید هنوز داریش ؟

مگهان سرش را به علامت تایید تکان داد ...

پسر یک آه از ته دل کشید . گفت اصلاً آن کیف پول فیروزه ای رنگ را به خاطر ست بودن با روپوشت برایت خریده بودم .

مگهان یک هوم عمیق گفت و با خودش فکر کرد چه سر و رازی بین مگهان 4 سال پیش و فیروزه هست ؟ 4 سال پیش مگهان در سفرش به مشهد یک تسبیح فیروزه برای سجاده ش خریده بود ، دانه دانه تسبیح ، آرزو می کرد ، نبود پسر را ... درست همان سال لعنتی! مادرش برایش دستبند و گردنبند فیروزه هدیه خرید بود ... فیروزه برای مگهان یعنی 4 سال پیش یعنی عدد 8 و 9 ... یعنی 89 ... یعنی بیست سالگی ...

حالا بعد از چهار سال ، یاسمن ، دوست مشترکشان ، که هیچ خبر از ماجراهایشان ندارد و راه مگهان و پسر را جدا شده می داند . برای تبریک تولد ، دخترک را فیروزه خطاب می کند ...


× یک روزی ، یک جایی ، مگهان فیروزه ی مرمرین بود . اصلاً مرمر را هم فیروزه می شود خواند مگر ؟!

+ راستی ، زدم به بی خیالی ... اصلاً آشنایی که باش ... بخوانی و نخوانیم من همینم ... : ) همان مگهان بی پروا که هر چه بخواهد می نویسد ... 

+ رو تشکی بنفشم شسته شده ، رو تختی نارنجیم را اتو کرده و منتظرم تشک تازه ام از راه برسد ، به محض ورودش به خانه کاور نارنجیش را تنش می کنم ... : )



حس خوب ، در بطن یک حس خیلی بد!



این پست حذف شد .

کامنت هاش رو دوست داشتم ... انتقاد های جالبی توش وجود داشت . می تونید از همین کامنت ها ماجرای پست رو بفهمید و نظرتون رو بگید . با نام مستعار و هر چی ...

ترجیحا انتقادی اگر هست و پیشنهادی حتی برای بهبود روابطم ... بهم بگید ممنون میشم : ) 

× کل داستان این بود که یکی از اقوام دور دوست چوپان در اومدن و درباره بنده گفته بودن کمی تا قسمتی خودم رو می گیرم :دی







خواریمام !



از روز اولی که با چوپان حرف زده بودم بهش گفته بودم تا حالا خواهر امام یا به زبان عامی گیلک ها خواریمام :)) نرفتم ! و خیلی دخترک متعجب شده بود . خلاصه از همون روز گفت یه بار می برمت حتماً ...

از هفته ی پیش تر تصمیم این شد که این هفته بریم و روزشم تعیین کردیم . خیلی نگران بودم که نشه یهو یه چیزی بشه که نشه ... از صبح خوشحال بودم و اصلاً زمان نمی گذشت واسم ... ظرف داشتیم کلی ، دیشب کیک پخته بودیم با خواهرکم و ظرفا انبار شده بود ، ظرف ها رو شستم و سامونی به آشپزخونه دادم . مامان از سر کار اومدن ناهار خوردیم و رفتم یه کم دراز کشیدم که درد کمرم آروم شه... 2 3 روز اخیر کمر درد عجیبی داشتم ، بی سابقه ... ساعت 3 4 پاشدم و چادرم رو اتو کردم... پر از هیجان بودم همه ی این لحظه ها ... گوشی رو برداشتم به چوپان اس ام اس بدم که همون لحظه اس ام اس داد ! ساعت رو اوکی کردیم و هم زمان یه اس ام اس باا هم ارسال نمودیم که آیا موافقی از خونه چادر سرمون کنیم :دی ؟

موافقت کرد و بنده هم که خوشحااال ! لباس پوشیدم و چادرم رو سرم کردم بدون ذره ای آرایش... واقعاً بدون هیچی آرایش و چادر راهی شدم . چقدر اعتماد به نفسم این روزا خوبه و اصلاً حس زشتی نداشتم !!!: )

رسیدم به چوپان زنگ زدم گفتم کدوم وری تو ؟ گفت مگهان اول بگم من تقلب کردم و چادر سرم نیست :)) !!! کمی فحش نثارش کردم و گفت ولی تا بیای چادرمو سرم می کنم . تو خیابون چترش رو داد دستم و چادر سرش کرد . یه خیابون بلند رو پیاده باید طی می کردیم ... بسیار تصویر خنده داری ایجاد شده بود ! از یه طرف چادر من که کش داشت شالم رو عقب می کشید از طرفی چادر چوپان هم که کش نداشت می افتاد و اصلاً وضعیتی بود برای خودش ... همون زمان دو تا دختر رو به رومون بودن که چادر به صورت خیلی زیبایی رو سرشون نشسته بود و انقدر هم راحت بودن :دی ... خیلی حسادت ورزیدیم بهشون ... نمی دونم این تز بی ماشین رفتن از کجا به ذهنم رسید من !!! ولی در کل پر از هیجان بود و هی چوپان گوشزد می کرد چالش خوبی بوده :دی !

رسیدیم . بالاخره رسیدیم به خواهر امام کاملاً اتفاقی بود ، ولی چه روز خوبی رفتیم . از ته دلم از خدا خواستم حضرت فاطمه همه خواسته های خیر دوستانم رو بهشون بده . چوپان گفت چون اولین بارته که میای اینجا خوب دعا کن و به قولی میگن هرچی بخوای بهت میده ... حس نداشتم. هیچی نخواستم از خدا و فقط سلامتی به ذهنم رسید ، رفتیم داخل ...

فقط فکر می کردم چه حس غریبی داره خواهر امام رضا و چقدر بهش نرسیدن :( رفتیم بالا و زیارت کردیم ... بازم هیچی بلد نبودم بخوام. نشستیم 5 دقیقه تمام سکوت کردیم . فکر کردین دعا می کردیم نه ؟! :(

نععع داشتیم حرفای مردم و گوش می دادیم :-)))

گفتم چوپان چقدررر ساکتیم :))! گفت فکر کردم تو داری دعا می کنی شاید خواسته هاتو می گی به خدا:دی گفتم نععع باباااااا :))) داشتم واسه مردم دعا می کردم که چه مشکلاتی دارن :)) کلی خندیدیم تو این شب عزیز :| خانومه نشسته بود از این سر با اون سر بلند بلند حرف میزد و مشکلات زندگیش رو عنوان می کرد:)) مشکلش پیچیده بود بعید می دونم خواریمام پاسخ گو باشه ... میگفت راه نمیاد نوه م باید بغلش کنم :))

یه کم نشستیم حرف زدیم ، چوپان پرسید و منم گفتم و کلی خوب بود:)) اصلاً نذاشتم اون حرف بزنه :))) همه ش خودم سخنران بودم!

دیگه یه کم نشستیم و رفتیم نماز بخونیم . نشون به اون نشون که رفتیم و تااا دلتون بخواد ماجراهای خنده دار داشتیم اونجام ... یعنی همش استرس داشتم منو چوپان و بندازن بیرون !! :)) خانوما دستاشونو برده بودن بالا دعا می کردن بعد یه جوووری دستاشونو به سمت آسمون سیخخخ کشیده بودن که گویی اگه دستشون بالاتر باشه خدا زودتر می بینتشون:-))  و اصلاً یه وضعی ... خیییلی چیزای خنده دار دیگه هم بود که نمی تونم بگم اینجا جاش نیست:دی !

اذون اول رو گفتن ما ویریشتیم* که نماز بخونیم ، دیدیم نه سر کاریم ، مورد بعدی یه آقای دیگه شروع کرد اذان گفتن ، دیگه پاشدیم که نماز شروع شه دیدیم خیررر تا سه نشه بازی نشه !!! حالا طولاااانی هم اذان می گفتنا اسلوموشن !!! نمازم که با سرعت مورچه ای خونده شد. در حدی که چوپان نماز مغرب که تموم شد گفت وااای !!! خسته شدم :دی 

واسه نماز عشا هم این موذن ها با هم کنار نیومدن باز تک تک اومدن اذان گفتن :))) یعنی دیگه مرده بودیم من و چوپان از خنده !

نماز و خوندیم و جمع کردیم ، آهان اینو بگم !!! درست وقت نماز یه عزیزی که خیلی هم این روزا محتاج دعاست بهم زنگ زد ، که اصلاً بهم زنگ نمیزنه. خیلی جالب بود . اینو چوپان بهم گفت که چه جالب که وقت نماز و وقتی اینجا بودی زنگ زده .

بعد از نماز یک گردشی ، تو بافت قدیمی شهر داشتیم . بارون شدید بود و طفلی چوپان چتر به دست ( به جرم اینکه قد بلنده و من نمی تونم چترو بالا نگه دارم !!!) بهش گفتم به مهران از مختار گفته بودی و گفت بلی من یه مختار به ایشون بدهکارم ! رفتیم پیش به سوی مختار ... یه مغازه بود که کدوی پخته داشت ! من دیدم و وااای چشام گرد شد چوپون گفت اینجا تابستونا آب زرشک و آلبالو میده و زمستون کدو ... کدوهاشم یه سری کاملاً شیره ای بود که من چشام الان توشه:( گفت بگیرم برات که یه کم دو دو تا چهار تا کردیم دیدیم هوس چیزای ترشمون بیشتره رفتیم مختار .

این بین گفت یه جا هست که بیسکویت های خوشمزه ای داره و یه بسته هم از اون خریدیم . (نشد بخوریم و من با خودم آوردمش خونه:دی!)

بالاخره رفتیم مختار ...

یه آب آلوی خیلییی خوشمزه مهمون دوست قشنگم شدم .اوممم .. جاتون خالی !

امروز عالی بود عالی ... موقع برگشت فهمیدم یکی از دوستان صمیمی چوپان فامیل دور منه:) و چقدررر هم باحاااال بود چیزایی که از من به چوپان گفته بود :دی ! اولش خوشحال نشدم ولی واقعاً شاید اینم از زاویه ای اتفاق خوبی بوده. که من فهمیدم نظر مردم چی می تونه باشه درباره مون :)

از چوپانم خداحافظی کردیم و باز دوس نداشتیم جدا شیم از هم! سوار تاکسی شدم و صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم ...دوران راهنماییم . محدثه ی چادری نازم رو دیدم . که هم دانشگاهی چوپانم هست ؛) چقدر دوسش دارم من و دیگه امروز خوشی هام تکمیل شد. اصلاً گویا واسه همین من قصد کردم بدون ماشین برم!!! همین دیدن محدثه ی خیلی عزیزم . دخترک سفید برفیم برام بس بود... چقدر با هم حرف زدیم و یه مسیر رو با هم رفتیم و برگشتیم . براش از زندگیم گفتم و واقعاً سورپرایز شد . از هم کلاسی هام ، از همه چیز ............

جالب بود برخوردش با خیلی از مسائلی که عنوان کردم . امشبم خیلی بهتر از اونی بود که فکرش رو می کردم !


* ویریشتیم ، یعنی بلند شدیم به زبان گیلکی : )





حس مبهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دمخور شدن با خوبان : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چقدر خانوم شدما !



همین الان فهمیدم بیست و چهار سال و یک ماهم شده !

همین الان فهمیدم امروز چقدر روز خوبی می تونه باشه ! قراره برم جایی با دوستی ...



TRACK 10

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

11 : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای خورشید همیشه جاوید : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.