من دلم میخواست ۷ دی با هم قرار بذاریم و خوشحالی کنیم. ولی اون دلش کوچولو بود و کادومو امروز داد...
پسر اهل راه به راه سورپرایز کردن نیست، حتی تاریخهای مهم مشترکمونم براش اهمیت خاصی نداره... اما نزدیکای شب یلدا بهم هدیه میده و این کارش کلی خوشحالم میکنه:)
+ زندگی معمولی
+ ۷ دی پارسال کجا بودم؟ شیراز... :((
مگیییییی
نمیدونی بعد چه قدر وقت اومدم اینجا و این پست رو دیدم
اینجا همیشه حس خوب اولای وبلاگ نویسیمونو میده خوشحالم که تو هنوز می نویسی
یاد پارسال بخیر یادته تو حیاط اون کافه؟ پتوها و آتیش و سوپ و من سرماخورده؟
چرا انقدر زود میگذره لعنتی؟
کاش پارسال بیشتر تونسته بودم ببینمت
میس یووووو آل!
وای بهسا بهسا
آخ بدونی چقدر یادت بودیم این روزا آخه... سوپی که گرم نبود و دخترمون اعتراض داشت:)))
کافهای که رفتیم توش و دیدیم غذای ایرانی داره و پاشدیم زدیم بیرون میتونم سالها به خاطراتمون فکر کنم و هی کیف کنم بخدا
اخ من عاشق هدیه یهویی هستم.. مگی بیا من هم با خودت ببر شیراز
منم خییییلی بهم میچسبه کادوهای یهویی و الکی
چشم، چشم پس بیا بریم
امیدوارم هفت دی سال دیگه دوتایی شیراز باشید
آخخخی آویشن جانم، نمیدونم میشه یا نمیشه و اصلا چی خیره
مرسی از دعای قشنگت
تا باشه از این خوشحالیای ریز و درشت
مرسی هانی گرامی
اا پسر هس که خداروشکر.فک کردم اتفاقایی افتاده که خداروشکر اشتباهه
جدی چنین فکری کرده بودی گیلاس؟ معلوم نیست من چه حسی میدم کلا
نه بابا هست و حالشم خوبه
خیلی کم مینویسی
کاش مثل قدیما بیشتر مینوشتی
با این قلم خوب و حس خوبی که منتقل میکنی حیف هست که ننوسی
خیلی مهربونی دختر، خیلی
من که خوب نمینویسم ولی بازم حتما سعی میکنم بنویسم چون شماها رو اینجا دارم