بهش زنگ زده بودم، ساعتى که هر دو از کارهامون فارغ شده بودیم، براش تعریف مى کردم یه دوست دانشجو دارم اینجا... اینجا تو رشت دانشجوئه
ازم پرسیده بود دوستت اهل کجاست؟
بهش اسم شهرشون رو گفته بودم، گفته بود یه شهر تو استان شما و نزدیک به استانِ بغلیتون... تعجب کرده بودم که اینجا رو بلده، شب که تو تختم آماده ى خواب بودم تصاویرى از گذشته جلوى چشمم اومد، خانومِ پسر خاله ش، اون اهل همین شهر بود! همون زنِ پسرخاله ش که وقتى دیده بودمش با خودم فکر کرده بودم چقدر ساده ست، چقدر دوریم از هم....
---
از دیروز بگم، روز خوبى بود برام، تجربه ى خوبى هم، مهر بود که اول کتاب براش نوشته بودم از طرف میم.ر حالا بعد این همه ماه تونستم ببینمش، از حالا تا همیشه توشیبا منو یادِ تو میندازه که اون گوشه کنارِ درِ مسجد ایستاده بودی به انتظارِ منِ همیشه دیر کُن! سر میز صبحونه اون لحظه که تسبیح رو در آورد و گفت با دیدنش یادم افتاده عالى بود، عالى... دلم غش رفت، اینکه با دیدن سجاده! چادر نماز و تسبیح یادم افتادن دوستام خیلى شرمنده م مى کنه... و البته خیلی هم می ترسونتم، چون من اصلا مومن نیستم، فقط دوست داشتم که باشم، همین! و دوست داشتنِ الکى هم که اصلا ارزشى نداره
همچنان عکس هام نمایش داده نمیشن، پس لینک میذارم!
http://s9.picofile.com/file/8294324676/1494232576901.jpeg
خیلیم عالی!
خیلی بدهکارتر میشم که بهت اینجوری...:]
:*
دختر لوس!
و من
الهى:دی
میدونی؟ این سه تا رو توی اردیبهشت دیدم اولین بار خودشون هیچ کدوم اردیبهشتی نیستن
منم باید اعتراف کنم برام تجربه ی عجیب و خیلی قشنگی بود.
:-]
کتاب همینجائه...کنار تختم.تا بخونمش.:-]
چه عکس خوبی هم شد:))
عزیزکم
عکس تقدیم به تو! با بک گراند خودت