مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برگی از گذشته و آرزویی برای آینده

 

 

میگم حالا که خودم اینقدر خاطرات بد از گذشته م دارم، ای کاش اگه روزی با کسی آشنا میشم اونم مثل من باشه، هیچ وقت دلش برای گذشته هاش تنگ نشه، اونقدری سختی کشیده باشه که منو همیشه به شخص قبلی ترجیح بده... اونقدر خاطرات بد باشه که خوباش رو محو کنه.

من با اختلاف زیاد می دونم که ترجیحش میدم، خیلی هم ترجیحش میدم به دیگران. چراکه من آدمی نیستم که منتظر عاشق شدن کسی باشم، مایل نیستم کسی واسه م مثل اون بمیره و مثل اون زهر مار کنه زندگیمو...همین که یه علاقه ی یواش بهم داشته باشه کفایت می کنه، فقط کمر همت به عذاب دادنم نبنده، نخواد براش بمیرم، من دست خودم نیست... من یه دختر عاشق و دلباخته و مهربون نمیشم و این واقعا دست خودم نیست.

دارم فکر می کنم چقدر سختی کشیدیم، هردومون، من تو اون رابطه بدتر بودم، تک تک رفتارهام نشون از بی مهری داشت. ما واقعا چیمون شبیه به هم بود؟ چرا اینقدر تلاش کردیم برای حفظش اول جوونی؟ چرا مجبورم کرد؟ چرا و چرا و چرا؟ حس می کنم عشق کثیف ترین حسیه که آدما می تونن به هم داشته باشن و از طرفی دلم می خواد یه روزی عاشق کسی بشم، چون دوس دارم ببینم چه حسیه نه باعث میشه ایرادهای طرفت رو و ایرادهای یک رابطه رو نبینی. تضاد بزرگیه، هم می ترسم و هم می ترسونم. هم از حس عشق و عاشقی متنفرم و هم می خوام برای یک بار هم که شده تجربه ش کنم. 


+ تو سفرم به مشهد تصمیم گرفتم بدون قضاوت کردن خود جوان و کم تجربه م و بدون قضاوت کردن اون آدم عاشق و عصبی به گذشته نگاه کنم. تجربه های خوبم رو از توش بیرون بکشم و یادم بیاد چه چیزهایی باعث رنجش و عذابم بود، یادم بیاد چه چیزهایی باعث خوشحالیم میشد و اونا رو جایی یادداشت کنم. انتظاراتم رو یادداشت کنم، زمان میبره ولی دیگه می تونم کم کم پسماندهای اون اتفاق ها رو بریزم دور و بذارم سر کوچه... 

+ وقتی سبک شم می تونم کم کم به حال و آینده م نگاه کنم. شاید حتی بتونم کسی رو خیلی دوست داشته باشم، عاشق شم و به نتیجه ی احساساتم حساس نباشم. من زیادی دنبال نتیجه بودم همیشه، گاهی باید کسی رو، چیزی رو دوست داشت و به هیچ چیز هم فکر نکرد. 


+ راستی بگم دوست سابق انسان باهوشی بوده، خانواده دار بوده و ... با اون حال ما نتونستیم با هم کنار بیایم. من اول جوونیم خیلی موقعیت سنج بودم، خیلی انتخاب عاقلانه ای داشتم و ملاکهام رو در نظر گرفته بودم. ولی این تجربه باعث شد بفهمم یه رابطه ابدا نمیتونه مثل به معادله ساده حل شه، قرار نیست دو تا آدم معقول حتما با هم کنار بیان. 

+ همیشه بخاطر شکست تو یک رابطه عاطفی فکر می کردم من خوشبخت نمی شم. من هرگز نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. من آدم سازش نیستم و تحمل روزای سخت رو ندارم، من بی احساسم، ولی حالا نسبت به خودم مهربون تر شدم، خیلی زمان برد که خوب شم و خودمو باور کنم. ولی احساس می کنم من خیلی قدردان تر و شادتر از خیلیها خواهم بود تو زندگیم... و خیلی با احساس تر و منطقی تر