مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یه روزی میاد که دیگه من نباشم... اما کاش روزی نیاد که تو نباشی...

یه روزم میاد که دیگه لازم نیست به اون پسر بوره همکلاسیمون توضیح بدم چرا قیافه م امروز یه جوریه!!! 

یا هربار توضیح بدم نه فشارم پایینه، نه بیحالم و فقط آرایش ندارم. 


یا دیگه لازم نیست قبل استادم برم کلاس و لپ تاپ و پاورپورینتش رو آماده کنم و هر جلسه خودم حضور غیاب کنم و هی گوشیم زنگ بخوره  و هم کلاسام باشن و بگن که برام حضور بزنید میام و تا آخر کلاس تنم بلرزه که من حضور زدم و این نیومد. چرا گولم می زنن؟ چرا دروغ میگن؟


یا یه روزی میاد که من دیگه رو اون نیمکت خنک تو هوای آفتابی خرداد داغ ننشستم، همون نیمکت که زیر درخت مجنونه، من دیگه اونجا نیستم و با تو حرف نمی زنم که بهم بگی وقتی شب تا صبح بیداری وضعیت همینه... معلومه جواب سوالا رو یادت میره، من دلیل بتراشم و در نهایت تو بگی حالا اهمیتی که نداره عزیز من، بگو خودت چطوری و بعدا جبران کن


یا یه روزی میاد که اون آقاهه تو بوفه ی دانشگاه دیگه با شنیدن صدام دوستاشو صدا نکنه که ببینید این دختر به این ریزی چه صدای بزرگی داره و همه شون منتظر شن که من حرف بزنم و منم پول و بدم و ساکت ساکت برگردم که نخوان به صدام بخندن، میگه صداتو دوس دارم ولی من همیشه فک می کنم صدام مسخره ترین صدای دنیاس... حتی وقتی اون اصرار داره که صدامو از همه صداهای عالم بیشتر دوس داره و ابدا از روی علاقه نیست که این حرف رو میزنه


یا یه روزی میاد که من دیگه تو کتابخونه نمی شینم و به آدما نگاه نمی کنم و اون کتاب آبیه رو بر نمیدارم، همونی که می تونم قسم بخورم هربار فقط و فقط خودمم که برش میدارم و می خونمش...

همه هیچی، نکنه یه روزی دلتنگم شه؟ همین کتابه رو می گم، آخه می دونم که هیچکی جز من بهش توجه نمی کنه، من دلم می سوزه برای کسها و چیزهایی که بهشون توجه نمیشه... حس می کنم یه جورایی هم دردیم، یا حتی اگه هزار نفر هم برش داره و اندازه ی من دوسش نداشته باشه، چه فایده ای داره؟! اون فقط منو می خواد، توجه منو می خواد...


نظرات 12 + ارسال نظر
بهسا 1395/03/18 ساعت 08:28

عجیب و شیرین!
واقعا کی فکرشو می کرد

+ یه عالمه خصوصی برات نوشتم لحظه ارسال یه دفه اینترنت قطع شد!
حال ندارم دوباره بنویسم

می دونستی که کم کم داری لقب بانوی کتاب ها رو می گیری؟
ریت بعدیشو بعدا می گم!

هوه...
من که کتابی نمی خونم سرن جانکم
آخه چرا همچو لقبی بگیرم؟! :*

الهام 1395/03/17 ساعت 20:51

آدم چیزی رو که تجربه کرده خوب میفهمه

هاه...
نمی دونم بگم خوشحالم که تجربه کردی؟ بگم ناراحتم؟ یا چی...

تک مدی 1395/03/17 ساعت 18:54 http://unimodal.blog.ir

مگی، منم روزه نیستم
...
و اینکه چقد این پستت تلنگرانه بود...چقدر

فردا راس راسی روزه گرفتنها شروع میشه و من حس عجیبی دارم:)

تلنگرانه برای کسی که درک بالایی داره، وگرنه نوشتن های من بی تلنگر ترین نوشته هان...

الهام 1395/03/17 ساعت 18:10

اون دو تا خط آخر...

و ممنونم که فهمیدی همه ی ماجرا تو اون دو خط آخر خلاصه شده... ممنون.

Sara 1395/03/17 ساعت 18:07 http://Www.commaa.blogsky.com

ازون پسر بور همکلاسیت حرصم گرفت.یه دوستی داشتیم عادت بدی داشت بهمون که میرسید میگفت صورتت چرا ایجوره دماغت چرا اینه رژلبت چرا اونه و.. یروز تصمیم گرفتیم مثل خودش رفتار کنیم بهش میرسیدیم از همه چیش ایراد میگرفتیم خودش متوجه شد و درست کرد اخلاقشو:)

این هم کلاسمون رو اعصاب ترین آدم دنیاست. می خواد محبت کنه یا نمیدونم چی...
زیادی به آدما توجه می کنه و مدام اصرار داره حالت بده برات آب بیارم؟ شکلات بیارم؟ مدل پسرخاله
اصلا حسش مثه اون همکار شما نیست.
ما تو فامیل نمونه ی اون همکارتونو داریم که رومونم نمیشه بهش چیزی بگیم! هربار میبینه آدمو میگه چاق نشدی هنوز؟ و هزار تا ایراد عجیب:|

دوست نداریم چون سیستم آموزشی از بن و پایه غلطه. فشار و استرس بیخودی به دانشجو وارد می کنن. کی از درس خوندن یک سیستم آموزشی خوب و عالی بدش میاد؟ اینجا تنها چیزی که اتفاق میفته فرسایش جووناست! ارشد که دیگه وامصیبت تر

هوووم ممنونم که درک می کنید ارشد چه چیز کوفتیه:|

ساده خان 1395/03/17 ساعت 15:57

ی چیزی میخوام بگم جمله بندیش و کلماتش جور نمیشه! :|

چرا آخه خب؟

با این پست یه دور توی دانشکده مون زدم و اومدم. ولی من هیچ وقت ترم آخر به اینا فکر نمی کردم. بیشتر از همه به این فکر می کردم که دیگه از درس خوندن راحت میشم!!
حس اون چند روز آخرم به دانشگاه رو میتونی اینجا بخونی:

http://honey-fakhraie.blogfa.com/post-43.aspx

http://honey-fakhraie.blogfa.com/post-44.aspx

http://honey-fakhraie.blogfa.com/post-45.aspx

چرا ما ها درس رو دوست نداریم؟
من که خیلی رنج بردم در این دوران کوتاه دو ساله

بانو(: 1395/03/17 ساعت 13:55

لعنت ب تمام نشدنای عالم ک نشد ببینمت،دلم خواست

هاه ^-^
واقعا لعنت به تمام نشدنای خواستنی:(

ای جونمممم
مگی بخدا نصف این حال الانت برای امتحاناته
این ارشد و امتحانا درگیرت میکنه می دونم
ایشالا یه طوری بشه و توی کار از رشته ای که خوندی حسابی لذت ببری
ضمننا به نظر منم صدات خاصه و زیبا
حالا برو و پست آخر عمو رو ببین
عکسش منو یاد یه چیزی انداخت
ببینم تو هم یاد همون افتادی؟

چقدر مهربونی تو بهسا
صدام خاصه فقط:(
برم ببینم و بیام!!!

+ وااااای آره... شاهچراغ! بابا و هانی =)) چقدر عجیبه این تجربه های مشترک نه؟!کی فکرشو می کرد آخه؟!

چقدر بندِ آخرِ نوشته ت منو گریوند .
وَ من به رسمِ‌احترام گریستم

همیشه هرروزی بیاید که سراغازش گرم به نگاهِ شماها باشد ؛ شماهایی که نگران اشیا و اجسامی هستید که بهشان بی توجهی می شود و بامقدمه ترینشان کتاب ، که بی مقدمه خوب هست و خوب و خوبْ .


مراقب خوبیهایت باش رفیقْ

ببخش منو که گریوندمت مداد عزیزم... خیلی ببخش

.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد