مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دریا، اولین عشق مرا بردی... دنیا، دم به دم مرا تو آزردی

هفت ساله ام، شهریور شده و باید راهی خیابان ها شیم برای خرید مدرسه، مغازه ها پرند از کیف های صورتی و رنگی رنگی، پرند از کتونی های بلا یا یک همچو چیزی که آن سالها مد شده بود و رنگ سبز و زرد قشنگی هم داشت. دست در دست مادر و پدرم از کنار مغازه ها می گذریم، از کنار تمام رنگ های قشنگ و  چشمگیر مغازه ها... 

مادر و پدر شانه بالا می اندازند و فکر می کنند هیچ چیز باب طبع دخترکشان نیست و یا بهتر بگویم چیزی باب طبع خودشان پیدا نکرده اند، چیزی که فکر کنند لیاقت همراهی هر روزه با دخترشان را داشته باشد، آخر ناسلامتی یک سال از عمرش را قرار است با هم بگذرانند، دختر هفت ساله به رنگی رنگی های مغازه ها نگاه می کند و عزمش را جزم می کند با تمام خجالتی بودنش که بگوید تمام اینها را دوست دارد، اما آن کیف صورتی جیغ را خیلی خیلی دوست دارد. آرام می گوید آن کیف صورتی کوچک را دوست دارم، می گوید و حرفش را پس می گیرد،کمی این پا و آن پا کردن کافیست که کار را تمام کند. مادر و پدرش تصمیمشان را گرفته اند، با جمله ی "برویم همان مغازه ی همیشگی..." از کنار کیف صورتی جیغ می گذرند.

چشم های مگی اشک آلود شده اما کسی به خواسته ی مگی هم فکر می کند مگر؟ مهم برازنده بودن کیف است و مهم بهترین بودنش است و بس.

دقایقی بعد دختر پشت ماشین کز کرده و مستاصل و مغموم به خیابان ها نگاه می کند به آن صورتی جیغی فکر می کند که حالا هیچ وقت دستشان به هم نمی رسد، اما انگار ته دلش هنوز امیدی هست. به مغازه ی همیشگی می روند و زن و شوهر با تمام پس انداز چند ماهشان، آن بهترین را انتخاب می کنند و از مگی نظرش را می پرسند و مگی با خجالت می گوید که انگار این خیلی خوب است و دوستش دارد، خب هرچه باشد کیف از آنطرف آبها آمده و شیک است، اما خب... مگی دلش پیش آن صورتی جیغش گیر کرده. مگی این بهترین را نمی بیند انگار

دختر از کودکی دروغ گفتن را بلد بوده، پس می گوید بله و دوستش دارد.مگی همان صورتی جیغ آن فروشگاه خیلی معمولی را دوست داشته، همان که قیمتش 2هزار تومن بوده، مگی این کیف بهترین از نظر دیگران را دوست ندارد، مگی دلش کیف بیست هزارتومنی نمی خواسته... بهترین کیف این فروشگاه یک کیف خاکستری  بود با یک دکمه ی قرمز آتشی فلزی درست در مرکزش و عکس یک پسر بچه با کلاه کپ قرمز هم سمت راست کیف چاپ و حک شده... اما انگار این کیف غمگین ترین کیف تمام عمرش باشد، مگی دلش پیش همان صورتی جیغ مانده، می دانم، خیلی خوب می دانم که خانواده م همیشه بیشتر از خودم دوستم داشتند، خیلی خوب می دانم که آنها بهترین-از نظر خودشان-را برایم خریده بودند. اما من دلم همان صورتی جیغ را می خواست. همان صورتی جیغ پشت ویترین که شاید یکی از معمولی ترین کیفهای شهرم بود... 

حالا مگهان شمع بیست و پنج سالگیش را فوت کرده، از بیست و چهار سالگی چشمش دنبال یک چیز معمولی بوده، یک چیز خیلی خیلی معمولی که یک شب با خجالت و یواشکی و با چشم های اشک آلود سرسجاده نشسته و از خدایش خواسته این بار خواسته ش را اجابت کند، برایش تعریف کرده که چقدر حسرت های ریز و درشت به دلش مانده، گفته چقدر دلش از آن شلوارهای باربی لیزری که دست فروشها داشتند می خواسته و مادرش می گفته آنها به درد نخورند و یکی بهترش را از زیروتن و سها و مهرنوش برایش می خرد، گفته دلش دفتر تعاونی می خواسته که وقتی می نویسد ورقش خش خش صدا بخورد و از آن طرف مثل خط بریل جایش بماند، مادرش همیشه برایش بهترین ها را خریده و حسرت آن چیزی را که دخترش می خواسته بر دلش گذاشته، می دانم، خیلی خوب می دانم که خدا هم مثل مادرم، بهترش را برایم آماده کرده، اما آخر دردم را به کجا ببرم که من به همان معمولی دنیایش راضیم؟ آخر آن معمولی دنیایش برای من خواستنیست و من فقط و فقط همان را می خواهم. من اصلا معمولی نمیبینمش، من بهترین و زیباترین و بی نقص ترین چیزی را که دیده ام می خواهم.

چطور بگویم من دنبال بهترش نیستم و چطور خواهش کنم همین حالا که می خواهمش و همین چیزی را که می خواهم بهم بدهد نه بهترش را سالها و ماهها بعد؟... به ولله که من چشمم چیز دیگری را نمی گیرد، من فقط آنی را می خواهم که دوست دارم، بهترش پیشکش بنده های خوبت خدا... من همین را می خواهم، مگر نه اینکه برای تو هر غیر ممکنی ممکن است؟ ممکنش کن برایم..

لطفا خاطرات کودکیم را برایم زنده نکن خدا، همانی را که می خواهم بهم بده، سر وقتش بده... نه بهترش را، نگاه کن به دل و خواسته ی بنده ت، به خواست خودت نده، به خواست بنده ات نگاه کن... حداقل تنها همین یک بار