مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

Kein Zuruck

کتاب لالایی های ایرانی که برایش خریده بودم هنوز روی میز است و من فکر می کنم ای کاش ممکن بود این کتاب را یک جوری به دستش برسانم، که هم آینه ی دق من نباشد و هم مادرش چیزی برای خواندن و خواب کردنش داشته باشد. از آن خاطراتیست که باید یک روزی، یک جایی دور ریخته شود... که نمی شود که نمی شود. 

بعدها فکر کردم از این کتاب لالایی برای جانکم بخوانم بد نیست، حالا جانی هم ندارم که بمانم روزی برای جانکم بخوانمش...


آن کارت متروی کذایی برای یادآوری خیلی چیزها، همیشه همراهم است، هربار که به یک بهانه ای کیف پولم را باز کنم، یعنی خودم را گول میزنم که یک چیزی لازم دارم و بازش می کنم و بعد آن کارت مترو را، ابلهانه بیرون می کشم و چند ثانیه خیره نگاهش می کنم و آه می کشم. این هم از آن دست خاطرات ست که باید دور ریخته شود،که نمی شود و نمی شود.


از خاطراتی که باید یک روزی یک جایی دور ریخته شوند بیزارم، که باید دور ریخته شوند و نمی شوند، از همه شان بیزارم همانقدر که دوستشان دارم.


+ تو به خودت می گفتی خدای وابسته شوندگان؟ لعنتی تو حتی یک ذره هم به من وابسته و دلبسته نبودی، حتی یک ذره... 

ای کاش بیایی و خجالت بکشی که به خودت چنین لقبی داده بودی، تو خیلی قوی تر از چیزی هستی که فکر می کردم، ای کاش من هم........... 


+ دعا لازمم، بحران امتحانات و دلتنگی ها با هم سرم آوار شده اند. 

+ تولد پسرک دوستم نزدیک است، پسرک در همان بیمارستانی متولد شد که من شده بودم...

نظرات 6 + ارسال نظر
پونه 1394/10/19 ساعت 19:09 http://veblagane.blogsky.com

از خاطراتی که باید یک روزی یک جایی دور ریخته شوند بیزارم، که باید دور ریخته شوند و نمی شوند، از همه شان بیزارم همانقدر که دوستشان دارم.
به شدت درک میکنم. ... به شدتاااااااا
یادمه یه پستم در موردش نوشتم

هعی... ای کاش شماها کمتر از این خاطرات داشتین پونه جان، چقدر همه هم دردن باهام:( متاسفانه

منم از خاطراتی که باید یک روزی یک جایی دور ریخته شوند بیزارم، که باید دور ریخته شوند و نمی شوند، از همه شان بیزارم همانقدر که دوستشان دارم...ولی کارت متروهام رو دور ریختم.

هعی.......هعی...
شما هم؟ کارت مترو... هه

سپیده 1394/10/19 ساعت 17:30

واااای مگی منم حالم داره بد میشه بس که فشار رومه
پس مسابقات چیشد صداها

هعییی...
خیلی صدات دوس داشتنی بود سپیده جان، مسابقه اصلا نبود، صداهاتونو یادگاری نگه داشتم، انرژی انجامشو نداشتم متاسفانه:(

هوم 1394/10/19 ساعت 17:28

"چیزایی که باید یه روزی دور ریخته شن!" همم.. منم یه همچی چیزی داشتم. عکس بود( توی این دوره و زمونه عکس چاپی داشتن عجیبه ولی خب دیگه!) یه روز دیدم گم شده خودش! حس خوبی بود!

خوشم میاد عین هم هردو عکس چاپ شده!! داشتیم:/ واقعا عجیبه...
خوش بحالت، کاش میشد اینام یهو گم و گور شن...واقعا دلم نمیاد بریزمشون دور:(

سپیده مشهدی 1394/10/19 ساعت 17:27

دروددددددددددد
بنده در همین جا
بعد از مدتها
اعتراف میکنم
99% پست ها رو نمیفهمم...
بس که رمزآلود مینویسی
تو روحتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
باید در یک تعطیلات طولانی...از اول پست هات بخونم

آقاااا خب من نمی خوام واضح بگم ماجرا چیه دیگه:/
الکی تو رو خدا وقتتو نذار سپیده:|

pari 1394/10/19 ساعت 16:54

سلام مگی جان
چطوری عزیزم؟
تو احیانا حمایت مادران با همون الزهرا دنیا اومدی؟؟

سلام عزیزم
خوبم الهی شکر... باید خوب بود انگار:)
نوچ؛) من بیمارستان خصوصی به دنیا اومدم
Family:D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد