مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی




من از رفتن یهوی دوستانم خیلی غمم می شه ... خیلی ... 


موسیو صادکا ... فکر نمی کنم دیگه اینجا بیای ... اگر میای لطفاً دوباره بنویس ... 

تازه می خواستم به عنوانِ بهترین وبلاگ نویسِ جوان به دوستانم معرفیت کنم ... 

نفهمیدم کدوم کمک رو میگی پسر و هنوز تو شوک هستم ... ای کاش بیای و برام بگی چرا به خواهرِ بزرگت نگفتی و رفتی ...

خواستم برات بنویسم ، هیچ چیز به ذهنم نرسید و می دونم باور نمی کنی وبلاگت رو چقدر دوست می داشتم ... 

پسرک 18 ، 19 ساله ی باهوشِ وبلاگستان ، عاشق بود ... عاشق بانویی به نامِ بتسی ... با خوندنش غرق لذّت می شدم روزی که سرِ سو تفاهم از بتسی دل کنده بود و خوندنِ ماجرای پایان و آغاز دوباره ش من رو زنده می کرد ... چند بار خونده باشم اون پست رو خوبه ؟

وقت هایی که از خواهر زاده ش یلدا می نوشت ... عشقش به وضوح دیده می شد ... قطعاً اگه نمی دونستید و می خوندینش یک مردِ کامل 30 ساله رو متصور می شدید ...

پسرِ خوبِ نقطه صفر مرزی ... هر جا هستی بهترین ها رو برات می خوام ... قول میدم که یه جایی اون بالا بالاهای سیاسیون ببینمت ! قول بده اون روزا هم همینقدر مرد باشی ... همین قدر عاشق باشی ...



کلوچه ! نمکدون واقعیِ وبلاگستان ! تو دیگه کجا رفتی خودتو گم و گور کردی واقعاً :(( ؟آخه من به تو چی بگم ... حالا کی بهم بگه کیم کارداشیان ؟! بیا کلوچه ! لطفاً برگرد و همونقدر لوس بمون ... من کلوچه ی جدی دوس ندارم ! 


عمو ! عموی عزیز وبلاگستان هم چند روزی هست که نیستن و رفتن مرخصی .... با اینکه می دونم بر می گردن ! هم چنان دلم می ترسه نکنه یه روز دیگه ننویسن ... انشالله همیشه در کنارِ عیال عزیز خوووب باشن و خوش ...


+ از ته دل آرزو می کنم عزیزانم اینجا رو بخونید .