مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مفید در برابر باد شمالی

آیا مکانی امن تر از فضای مجازی برای فرار از دلتنگی ناشی از روزمرگی وجود دارد ؟ 

لیو و امی ، دو شخصیت حاضر در داستان اند که طی یک اتفاق بدنامه ریزی نشده با هم آشنا شدند . در فضایی مجازی ... جایی در میل باکس ...


بریده ای از کتاب ... 


" من قصد ندارم تمام زندگی را با زنی به سر ببرم که فقط در میل باکس مال من است. من هوس کرده ام که با یک زن به طریقی کاملا معمول آشنا شوم : اول او را ببینم ، بعد صدایش را بشنوم ، بعد او را ببویم و بعدها شاید یک بار هم برای او ایمیلی بنویسم . راه بر عکسی که ما رفتیم بسیار هیجان انگیز است ، ولی به هیچ جا نمی رسد ." 


× راه برعکس : شروع مجازی ... 

× من همیشه آدم های راه های بر عکس را دوست تر داشتم ، چرا ؟ من همیشه دوست دارم آدم ها را با نوشته هاشان بشناسم ، چرا ؟ 

× به پیشنهاد ویرگول جان ، خریدم و خواندمش . حالا شما هم به پیشنهاد من بخوانیدش ، خب ؟! 

 

خوشبختی در می زند.


دیروز بعد برگشتن از دانشگاه فک کردم دلم می خواد کنار دوستی باشم . ولی نمی دونستم کی می تونه در لحظه خودشو بهم برسونه. با نا امیدی به چوپان اس ام اس دادم و در کمال ناباوری ده دقیقه بعدش همدیگرو دیدیم و صبحونه مون رو با هم خوردیم . 

دلم توت فرنگی می خواست گفت فردا که جمعه باشه میام می برمت اطراف رشت توت فرنگی خوب محلی می خریم. گفتم بی خیال وسط امتحانا... امروز باز از وقتی چشم باز کردم هوس توت فرنگی کرده بودم. تنها بودم امروز... 

درس داشتم ، ولی دیدم حالم خوش نیست شروع کردم به مرتب کردن اتاقم... تختم رو کشیدم کنار ، هرجایی که خاک بود رو پاک کردم. جارو کشیدم و در نهایت تی کشیدم. رو تختی کوچولوی بژم رو روی تختم کشیدم . حوله م رو گرفتم دستم که برم حموم و خاک تنمم گرفته شه و ذهنم باز شه. 

درست دم اذون بود... گوشی مامانم خونه جامونده که اذون خیلی خوشگلی هم میگه و کاملا مدرن و باب طبع من ... رسید به واژه ی محمد که اشک از چشام سرازیر شد . نشستم رو مبل و یک آه بلند از ته قلبم کشیدم . 

صلوات آرومم می کنه... ذکر گفتم . دیدم زنگمون رو می زنن ... عمه م ... عمه ی عزیزم ، بدون اینکه بدونه که من چقدر هوس توت فرنگی داشتم یه ظرف پر از توت فرنگی قرمز شسته دست چین شده از باغ خودشون برام آورد. یعنی داد که شوهر عمه ی جانم برام بیاره ... انگار همه چیز دست به دست هم داد که من نرم حموم که باشم و این همه مهربونی خدا و کاینات رو ببینم . 

دلم بغل نرم عمه م رو خواست یهو ... 

همون عمه ای که همه ی اخلاق های بدم به اون رفته ... همون که عین من همیشه می خنده ... همون که با تمام تفاوت هامون می میرم براش :)... 



+ خدایا من رو ببخش ... ولی هرگز مثل خیلی ها صدای اذان رو دوست ندارم. یکی دو مورد خاص هست که می تونم گوش کنم ... و آزارم نمیده . 

+ توت های حموم کرده ی قرمز ، بهم ثابت کردن که از حال بد من تا حال خوبم فقط چند لحظه فاصله ست . فقط چند لحظه ... 

+ نتونستم عکس رو تو وبلاگ بذارم . آدرسش رو میذارم تا ببینید عشق های من رو

http://s3.picofile.com/file/8193350342/PicsArt_1434126655162.jpg

انتقام چند وقت خوش بودنم را باید بگیرند لحظه ها انگار...

اصلا شد من پا روی پا بندازم و یک آخیش بگویم و کتابم را دستم بگیرم و حس های خوب داشته باشم و یک چیزی یکهویی از زمین و آسمان نبارد روی سرم ؟ 

دلم برای خودم می سوزد که گاهی آنقدر احمق می شوم که ... بی خیال. دلیلی ندارد همه بدانند که احمقانه هایم چه ها بوده اند. همین که بدانید یک احمق چه شکلی ست باید کافی باشد دگر... اوناهاش ! یک احمق دقیقا مثل اون عکس سمت چپ وبلاگ می خندد ... به خوب و بد اتفاقات روزش ... و هی می گوید آخیش امروز چه خوب بود ! 

+ یک پشیمانی و ندامت دیگر به زندگیم اضافه شده . 

+ از محمد وبلاگستان معذرت خواهی می کنم که باعث شدم یک شوخی و جواب مسخره ام به آن ، منجر به حال گرفتگی ایشان و خودم شود . 

+ شوخی کردن خوب است ، فقط من بی جنبه ام ... . نبودم ، شدم . 

+ حوصله ی جواب دادن به کامنت ندارم پس کامنت دانی را می بندم . 

نمونه سوال امتحانی!


دونات چیست ؟ دونات به دو دیوانه ای گفته می شود که هیچ شبیه به هم نیستند ، یکیشان شکلاتی ست و دیگری وانیلی . دونات شیرین است اما نه آنقدرها که دلت را بزند . دونات یک حلقه ی متشکل از دو دیوانه است که در جایی که نباید همدیگر را یافت می ، کرده اند . 


+ دوستی های دوناتی را دوست دارم .

نات هایی که زوجن!

یه روزی روزگاری ، یه nut* بود تو دنیا که همیشه عاشق دیوونه هایی بود که شبیه خودش نبودن ! در واقع شبیه هیچ کس نبودن . 

یه روزی وقتی به نات بازی هاش ادامه می داد ، یکی اومد و یهو دستشو گرفت . گفت من وقت ندارم واسه دیوونه بازی ... اما دخترای دیوونه مثل تو رو جالب می بینم .

من نمی خواستم سر و کله ی یه نات تو دنیام پیدا شه... اونم نمی خواست همه روزشو مشغول بازی با یه نات مثل من شه . اون رسالت مهم تری تو زندگیش داشت . اما یه روزی ، بی هوا وسط بازی کردناشون دیدن که ساعت هاست مشغول بازی با هم شدن ...نات ها دیدن که روزهاست که با هم دو تا شدن ... 

با هم جفت شدن... 

تبدیل شدن به یه حلقه ی خوشمزه  ... 

یه حلقه ی خوشمزه به اسم دونات! 


+ Nut : دیوونه و خل وضع ... 

+ این پست عاشقانه نیست . دوستانه و خل وضعگونه است !


دونات :)


بهترین عصرونه ی خرداد من ، چای و دونات ...  

یه نات که منم و اون یکی هم نات هم یک نات مثل خودم ...... 


+ این روزا بعد معتاد دونات شدم ... !!!

من تو راهی دارم .


تا وقتی دلت نیاد نخ اون بادکنک کهنه رو رها کنی ، قطعا بالون تازه ای نصیبت نمی شه . تا وقتی چشمت به اون بادکنک باشه که رهاش کردی تو آسمون و ابرا ، هیچ چیز خوبی رو جز اون نمی بینی و چون خیلی ازت دور شده... هر لحظه زیباتر می بینیش ... و چون دستت بهش نمی رسه ، دلتنگ ترش میشی ...


+ من از روزی خوشی به زندگیم برگشت که فهمیدم تو دنیا بهتر از اون بادکنک کهنه ی رها شده زیاده ... 

+ گرچه بادکنک بهترین همبازی اون روزهام بوده ، اما فقط بهترین اون روزهام ! نه امروز هام ...

+ آدم های خوب تو دنیا زیادن ... قدیمی ها رو به پشتتون حواله کنید که درهای تازه به روتون باز شه ! از من گفتن بود ... 

+ چقدر مدیون خدام من ... و آخه چقدر ...

+ تو راهی ، یک فرشته است . (زمزمه با خودم!)


69%


با ذوق و شوق صداش کردم و گفتم بیا ببین ... گوشیم 69% شارژ داره ! 

دیدم با تعجب با چشمای خسته ی کشیده ش نگاهم می کنه...

گفتم تو اصلا می دونی من عاشق عدد 69م ؟! 

- چرا ؟ چون سال تولدته ؟! 

خب آره ... و اینکه خیلی عدد خوشگلیه.. ببین می دونی اصلا 69 برای من زوج ترین عدد فرد دنیاست . نگاه کن که بر عکسه همن ... خوشگل نیستن؟! 

در حالیکه تند تند برات حرف می زنم تو گیج و مبهوت نگاهم می کنی و آه می کشی ... با مهربونی نگام می کنی ...

- آه ... آره مگی می بینم . 


× قطعا اون زمان با خودت فکر می کردی چه دختر دیوونه ای داری ... یا فک می کردی آیا من واقعا یه دختر بچه نیستم ؟! 

× این داستان باعث شده هر بار شارژ گوشیم به 69% می رسه برم تو فکر و فک کنم آیا من خلم ؟ 

× و شارژ گوشی من ... الان 69% ه... 


ساعت سه ی بامداد است.


شبای امتحان اکثرا بیدارم و تازه ساعت 12 شروع می کنم به خوندن ، این یه اعتراف احمقانه اما واقعی بود . 


+ دلم می خواست الان مثلا دیروز بود ... 

+ من بی استعداد نیستم، پس چرا انقدر از درس فراریم ؟! کسی میدونه؟ 

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه .

از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ... 



هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز ، نه ؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد . وقتی کسی ادراک نمی کند ، یا کم ادراک می کند ، من می توانم توانایی ام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم. 

اما او می فهمید . او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید. 


× داستان مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت. 

× حقیقت اینجاست که من این روزها با آدم باهوش و باشعوری رو به رو شدم که توسطش درک میشم و این واقعا منو می ترسونه. همین


به قدرِ خوردن یک چای با من باش!


دلم ساعت ها رهایی می خواد از دغدغه های این دنیا ، که بشینم و چای بزنم و یک کتاب لایت بزنم تو رگ ... 



+ برای سپیده ها ، که مدام طلب پست عکس دار می کنن . دست بالا قطعاً دست همراه عزیزمه :) 

دختر بچه ای که اون باشه ...


- به هرحال اون همه ی لحظات منو گرفته ... 

+ باور نمی کنم یه دختر بچه بخواد همه ی لحظه های یک مرد رو پر کنه . 

- آره خب . احتمالا اشتباه فکر می کنم . آره نمی تونه ... 


- - - 

چه دلخوشی ساده ای : همینم بس 

که یاد من به هر اندازه مختصر باشی