مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

وقتی حرف زدن با یه دوست حالتو خوب می کنه : )



امروز ولو بودم رو مبل منتظر پ! که زنگ بزنه و هماهنگ شیم که امروز چی کارا باید انجام بدیم !

که یکی از دوستان دیگه زنگ زد ! کلی شارژ شدم با حرفای دوستم !

ایشالا که امروزم خوب تر از دیروزم باشه ...

باید بگم : حال روحیم خیلی خیلی بهتر از قبله : ) خدا رو شکر





مهر



اصلا این مهر ، اسمش روشه... دست خودش نیست مهربونه ... خیلی هم مهربونه

پنچر می شویم !

امروز یه روز خیلی خیلی شلوغ پلوغ بود واسم !

صبح با صدای زنگ گوشیم پاشدم و دیدم دوست خواهره ... که گفت هستی بیام پیشت ؟! منم گفتم آره بیا و ساعت 10 صبح اینجا بود!

چایی زدیم، حاضر شدم رفتیم بیرون ببینم چیزی گیرم میاد برا خواهرم بخرم؟ بعد کلی گشتن تو خانه و آشپزخانه و طلافروشی ها به نتیجه نرسیدم و فعلاً پروژه ی کادو خری!!! رو محول کردم به روزهای آتی! رفتیم با دوست خواهر ناهار پاستا وجیترین و نون سیر لمبوندیم! اونجا که بودیم دیدم پ! (دوست صمیمی شوهردار و بچه دارم!) اس ام اس داده که امروز میای بریم کلاس یوگا ؟! بهش جواب دادم آره ساعت چند؟! رسیدم خونه ساعت 3.40 بود که دیدم جواب داده ساعت 4 شروع کلاسه! پس می بینمت !!! مامان داشت می رفت جلسه اولیا مربیان! گفت مگی لباس ها رو از ماشین در بیار حتماً یادت نره ! رفتم لباس ها رو در آوردم و به سرعت جت رفتم لباس ها رو رو خشک کنا گذاشتم! وضو گرفتم و نماز خوندم که ساعت شد 3.55 به پ! اس ام اس زدم دختر، تو که می دونی ساعت 4 کلاسه نباید زودتر بهم بگی ؟! من نمی رسم تو برو تا جلسه ی بعد منم میام ! گفت نع ! بیا ! نمی خوام تنها برم ! خلاصه نماز خوندم ساعت شد 2 دقیقه به 4 حاضر شدم شد 4 یعنی به همین سرعت حاضر شدم! رفتم کلاس که دیدم پ! هنوز نرسیده، خلاصه زنگ زدم و فحش اینا که تو کجااایی ؟! گفت اومدم پسرم رو بذارم پیش پرستار ... الان میام که یه ربع بعدش رسید، خانوم منشی گفت کلاس تشکیل نمیشه قرار بوده 4 نفر باشین که اون دو نفر نمیان ! ( مربی ما صاحب باشگاهه و دوست خانوادگی پ! هستش) گفتیم رویا جون میاد گفت نع! من زنگ زدم نیان واسه 2 نفر نمی ارزه !!! گفتیم مربی گفته میاد ! مربی اومد گفت من اومدم حالا منشی هنووووووز اصرار داره که نمی صرفه!!! واسه 2نفر کلاس تشکیل بدیم ؟!:))))) (شاه ببخشه ، شاه قلی نمی بخشه و اینا ) خلاصه پس از تلاش های خیلی فراوان و هزار بار نع و آره کلاس تشکیل شد و بر خلاف انتظارم اتفاقا یوگا خیلی هم باحااال بود ! خیلی دوس داشتم خانوم مربی هم که واقعاً خانومه!خلاصه هزار و یک ماجرا این بین پیش اومد که فاکتور می گیریم از نصفیش ! بعد کلاس من و پ! رفتیم رویا جون و رسوندیم مدرسه پسرش که جلسه اولیا مربیان داشت !بعدش با ماشین رویا جون صاحاب باشگاه رفتیم هایپر !!! (من که ماشین بابامو مامانمو عمرا نمی گیرم فک کنننن با ماشین غریبه پاشدم رفتم خرید !!!) من با تاکسی رفته بودم باشگاه و ماشین نداشتم خودم ! پ!  مرغ و پوشک می خواست برا پسرش خریدیم و یه چیزایی هم واسه خودمون! کلی هایپر گردی با پسرک! خوش گذشت که تو یه پست دیگه می نویسم درباره ش !داشتیم بر می گشتیم که دیدم یکی از این آقایون راهنما پارکینگ با ایما و اشاره یه چیزی میگه که نفهمیدیم !من همون لحظه داشتم به پ! می گفتم واااای امروز خیلی خوش گذشت! واااای پ! عکسای 3تاییمون خعلی باحالن ! (عکسای من ، پ! و پسر 9ماه ش !)اونم می گفت آرررره! خیلی حااال داد ! همین حین که می اومدیم بریم بیرون از پارکینگ که دیدم یه آقایی تا کمر از ماشین اومده بیرون و میگه خانوم خانوووم ماشینتون پنچره  :| هیچی دیگه ! پسر بغل من بود داشتیم با آهنگ شرشر بارون می رقصیدیم که لبخند ماسید رو لبام !

نو کامنت بودم اون لحظه ! یعنی شد من یه بار بگم خدایا شکرت چه حالی داد امروز ؟! یه چیزی نشه که من پشیمون شم :))) ؟ خلاصه بگم براتون با ماشین قرضی ! پنچر شده رفتیم دنبال رویا جون و با کلی مشقت یکی و پیدا کردیم لاستیک و عوض کنه واسمون! ساعت 10 شب ! چشم بابام روشن:دی ! حالا ما کجاییم ؟! محله ی پایین شهرمون:))) هیچی دیگه تا رسیدم خونه ساعت 11 بود ! بنده از ساعت 11 صبح تا 11 شب در خیابان ها بودم !

باید بگم : خدایاااااا شکرت ! واسه همه چیز!





نماز !



تو نماز خونه دانشگاه وایساده بودیم پشت سر امام جماعت نماز بخونیم 7 8 نفری با هیجان خیلی زیاد ازم می پرسیدن نماز می خونی ؟! واااقعا؟! آفرین !!!

بعدم می گفتن ادامه بده ... (گویا فکر می کردن یه هفته س عاشق شدم واسه همینه شروع کردم به نماز خوندن :-| نو کامنت) !

یه مشکلی که دارم با نماز خونه ی این دانشگاه اینه که چادر داره کلی ... همشونم تا شده تو کشو! ولی ... خانوما میان تو نمازخونه می خوابن ! چادر تغییر کاربری داده و کاربرد ملافه پیدا کرده می پیچن دور خودشون می خوابن حالا تصمیم دارم با خودم چادر گل گلی ببرم دانشگاه، با مانتو که نماز می خونم جدیدا به دلم نمی شینه !






سامسونگ نامرد


حس آدمی رو دارم که خدا دور کنه ! عزیزشو جواب کردن ...

ماجرا از این قراره که از نمایندگی زنگ زدن و گفتن امیدی به تبلت عزیز نیست . و چون قدیمیه و گارانتی هم نداره ! ارزش تعمیرات نداره !

 

: ( 

تبلت بیچاره 4 سالش بود!








میشه تموم شه ؟!



این جمعه با وجود همه ی لحظه های خیلییی خوشی که داشتم ! از اون جمعه های کش دار بود ...

سر درد دارم .

2ساعته که تو تختم ... منتظر خواب که بیاد به چشمام ! نمیاد دیگه ... نمیاد لعنتی ...





دوستم ... ن



یکی از دوستام ... زنگ زده میگه می خواستم یه چیزی بهت بگم ...

میگم بگو دختر ! چیزی شده ؟!

میگه آره ! می خواستم بهت بگم میشه یه کم کمتر فکر کنی ؟ لطفاً ؟

  

باید بگم : داشتن هم چین دوستی اتفاقی نیست ! من حس می کنم هدیه خدا بوده که اینقدر درکم می کنه ...


















کارهای نصفه نیمه



کارهای نصفه نیمه زیاد دارم !  2 تا رمان که تا نصف خوندم و وسط کار نمی دونم چی شد که نشد تا تهش بخونم !

کلاس آلمانی رفتم و اونم نمی دونم چی شد !!! که یهو نیمه ی راه ولش کردم !

زبان می خوندم پیشرفتم واقعاً خوب بود... اونم که شکر خدا دو ترمه بی خیالش شدم ... !

کمدمو جا به جا می کردم که خسته شدم! اونم نصفه ولش کردم ...

واسه کنفرانسی که داریم دو شنبه درس مس خوندم خودمو آماده می کردم ! که اونم نمی خواستم ول کنم سرما خوردگی و یه سری مسائل باعث شد نشه بخونم!

الانم یه ترجمه دارم که باید تا دوشنبه تحویل بدم ! که اونو هنوز شروع نکردم که نیمه راه ولش کنم !!!

چرا هیچ وقت آدم نظم و ترتیب نبودم ؟! چرا هیچ وقت هیچ کاریم سر جاش نیست ؟!










نقره ای




من از دیدن موهای سفیدم ! خوشحال نمی شم... ذوق مرگ می شم ... !

موهای سفیدم خیلی قشنگن ... 4 5 تا تار نقره ای که برق می زنن ...

 













حال من


سرما خوردگیم بدتر شده ، می دونم با خوب شدن حال روحیم می تونم از شر این سرماخوردگی لعنتی خلاص شم ...

اما سخته دیگه ... سخته به اتفاق هایی که برات افتاده و میفته فکر نکنی ...

امروز خواب دیدم ! اون خرس مذکور بی دست رو بخشیدم به کسی !

و چقدر هم لحظه ی تحویل دادنش حالم بد شده بود و دلم می خواست همه ی فحش های دنیا رو نثارش کنم که داره خرسمو ازم می گیره .....

یه خرس 10 سانتی بدون دست !!! به درد کی می خوره آخه ؟!

حس می کنم اون خرس تو خواب نماینده ی همه ی خاطراتم بوده شاید ... یا شاید .......... نماینده ی خود او!

با هر دردی بود تو خواب از خرسم گذشتم . وقتی پاشدم دیدم هنوز هست با دست های کنده شده نشسته رو میز آرایشم تا فرصت کنم و دست هاشو بهش پس بدم ... حس و حال خیاطی نیست ...


حال من



امروز خیلی خوب بود ! 2تا فیلم دیدیم ! آرایش غلیظ + آتش بس !!!


از 2 ظهر بیرون بودیم به اتفاق دوستم ! تا ساعت 8.5 تا اینکه بالاخره کادو برای تولدی که امشب دعوت بودم خریداری شد !

الانم که تولدیم دیگه : )


آرایش غلیظ


دیشب که خوابم نبرد و تا 6 صبح بیدار بودم ...

و چون سرما خوردم گفتم بهتره ساعت زنگ نذارم و هر زمان بدنم آماده ی بیداری شد بیدار شم! که ساعت 12 پاشدم ... 

دیدم دوستم اس ام اس داده دلم گرفته ! دلم بیرون می خواد یا خونه ی شنا ! گفتم اگه دوست داری بیا اینجا ... اما من ترجیح میدم بریم یه فیلم ببینیم . زنگ زدم و سانس ها رو پرسیدم نزدیک ترینش همین 2.5 بود !  خلاصه افتادم رو دور تند که کارام انجام شه قبل رفتن به سینما ! 

امیدوارم حالمون خوب شه !