هى اومدم یه چیزایى رو اینجا بنویسم، نتونستم و بستمش...
الان که حدوداً ساعت ٢ صبحه و دارم از بى خوابى به فنا میرم اومدم حداقل در حد ٢ کلمه بنویسم.
تنها چیزى که تونستم بنویسم این بود: "خاک تو سر بى جنبه ت نکنن مگى!"
ساعت ١:١١ دقیقه صبح عیدیشو دادم بهش و برگشتم تو ماشین، بهش گفتم ببین ببین ساعتو...
دماسنج ماشین قدیمیش ١١درجه رو نشون میداد، بهش گفتم ببین دما رو...
و همینقدر یگانه! امشب به پایان رسید.
+ حقیقى شدنِ دوستاى مجازى
حوالى ٤:٣٠ دقیقه ى صبح...
روى تخت اتاق کاملاً تمیزم دراز مى کشم(عموماً اتاقم تمیز نیست)، میز آرایشم را مرتب مى کنم، آرایشم را با دقت و آرامش پاک مى کنم، بعد از ٥ روز که در مضیقه ى پد پاک کننده ى آرایش بودم امروز بالاخره صاحب یک بسته پد شدم. کرمم را بر میدارم و مى خزم زیر پتوى سبک بهاره ام...
چراغ کوچکم را روشن مى کنم و کتاب نیمه تمامم را پیش تر میبرم.
+ امشب لیله الرغائب بود، نه سر مزارش رفتم، نه آرزویى کردم و نه دعایى...
ظهر سال ٩٧ با قصد تموم کردن کتاباى نیمه خونده شروع شد!
"هر روز به هر شیوه ى ممکنى به او فکر مى کرد تا اینکه خیال و واقعیت در هم آمیختند و تمایزشان را از دست دادند"
+ از کتاب خوب سیم هاى جادویى فرانکى پرستو