اولین ماه رمضون عمرم بود که با مریضی شروع کردم و هنوز نتونستم حتی یه روزه بگیرم و هیچی از احساس خوبش رو درک نکردم.
یاد خاطرات میافتم و گاهی واقعا تعجب میکنم از خودم، از شرایط و از رابطهی کش اومدهم با پسر... پارسال همین روزا بود که میرفتیم دنبال مدل کابینت و امدیاف و کمدای اتاق و ... هیچکدوم اونی نشد که میخواستیم. فدای سرمون... خونه همچنان خالیه و ما همچنان مجرد:دی
هرچند وقت یه بار میریم به خونه خالی! سر میزنیم و پسر هم گوشزد میکنه مردم میرن خونه خالی برا چه کارایی و ما رو ببین، میایم در و دیوار خونه خالی رو میبینیم و همین:)) خوبیش اینه واقعا فقط شوخی میکنه و مقصود خاصی نداره
از پارسال ماهرمضون بود که حس میکردم رابطهمون داره جدیتر میشه و خیلی چیزای خونه رو خودم رفتم انتخاب کردم و ... امسالم با وجود حال بدم سعی کردم یه حرکتی یرای زندگیمون انجام بدم. بهش فشار آوردم که برای کارش تصمیم بگیره و امیدوارم واقعی باشه ولی انگار واقعا داره یه تصمیمهایی میگیره شکر خدا، اگر نهایی شد میام و میگم چه کاریه
امروز جهت تاکید بیشتر بهش پیام دادم که فلان جا رو برو ببین، فلان چیز رو بخریم برای کار جدید و ... در کمال ناباوری برای اولینبار تو طول رابطه چند سالهمون پیامم رو دید و باز نکرد و شب بخیر نگفته حتی خوابید:)) اول فکر کردم زنگ بزنم و آتیش به پا کنم برای بیادبیش ولی بعد دیدم گناه داره طفلی و منم خیلی کلید کردم که برو دنبال کارا، طبیعیه که از ترس اینکه بگه وقت نکرده بره دنبال کارا پیامم رو باز نکرده:دی
+ ببخشید هردمبیل مینویسم دیگه، بذارید به حساب حال بیحالیم