من از فروردین دیگه رسما سر کار نرفتم و به همین دلیل حقوقی هم از شرکت دریافت نکردم، از اونجایی که رئیس سابق یه دینی به ما داشت کسی راهنماییمون کرد که ازش بخوایم ما رو نیز در گروه تعدیلی ها بذاره و گذاشت.
در واقع اینجوری بود که اگرم میخواستیم ادامه کار بدیم احتمالا چند ماه بیشتر نگه نمیداشتمون با وضعیت ورشکستی و ... که داشت. خلاصه اینجوری شد که پس از کلی تلاش و مساعدت رییس بیاخلاق و معتادمون:دی بنده قراره بی/مه بی/ک/اری بگیرم و از این بابت بسی خرسندم، نه برای اون حقوق موقتی که بهم میدن بیشتر برای سابقهای که برام رد میشه
پست قبلی که نوشته بودم و از بیمسئولیتی و تنبلیم گفته بودم باعث شرمندگیم شد و امروز رفتم کارای نهاییشو انجام دادم و الان میتونم یه آخیش محکم بگم و روی تختم دراز بکشم درحالیکه کتاب جدیدمو شروع میکنم ، از صدای بارون هم لذت ببرم *_*
* حالا یکی بگه بعد این مدت چی کار کنم؟ بیمهمو ول کنم؟ یا شاید دنبال یه کار موقت دیگه باشم؟
وضعیت زندگیمو از کارای ناتمومم میتونید بفهمید، شاید باور نکنید ولی من ۴تا ساعت بدون باطری داشتم و اصلا هم دلیلی برای تعویض باطریاشون نمیدیدم و جدیدا فقط یکی ازساعتامو استفاده میکردم که خواب نبود.
+ امروز ساعتامو برام آورد، احساس کردم برام ۴تا ساعت نو خریده...
+ باید به خودم قول بدم کارای نیمهکارهم رو به سمت جلو پیش ببرم، مگه میشه آدم اینقدر بیمسئولیت؟
+ بدون اینکه بهم گفته باشه دنبال کار جدید بوده، چون به نظرش این کار کفاف زندگی دو نفره رو نمیداده
+ امشب بهم گفته میخواد برای مصاحبهی کاری بره اون شهر دور و ازم خواسته همراهیش کنم، اصلا نمیدونم رفتنش خیره یا نه ولی میدونم ته دلم خالی شد وقتی در مورد کار جدید احتمالیش بهم گفت. فکر میکنم یه دور رفته مصاحبه و این سری برای تصمیم نهاییه
+ بعد دلخوریم ازش دیگه نتونستم مثل قبل باهاش حرف بزنم، هرچی میگه دلخور میشم و هر کاری میکنه از دلم در نمیاد... با خودم فکر میکنم خوبه بهم خیانت نشده و یه بحث کوچیک بوده... این خانومای بهشتی که بعد از خیانت همسراشون میمونن و مدارا میکنن چه کار بزرگی میکنن راس راسی، شرمندهم از این حجم از خودگذشتی واقعا
+ امروز دوس داشت بریم جایی، ولی من پایه نبودم... اصلا انگار دیگه درست و حسابی پایهی لبیک گفتن به هیچ کدوم از خواستههاش نیستم.
+ یک ساله بهش قول دادم بریم دوچرخهسواری، شاید از اینجا شروع کنم و سعی کنم رابطهمونو ترمیم کنم.
+ داره عمو میشه و هر دو مون برای این اتفاق مبارک ذوق داریم و تصمیم داریم اولین کادوی مشترک عمرمونو برای دخترک بخریم، قراره مثل عموش اسفند به دنیا بیاد:)
بعد از این جریانهای پیش آمده پسر بیش از پیش بهم توجه میکنه و حس میکنم داره تلاش میکنه از دلم در بیاره... البته خودش میگه اینجوری نیست و مثل همیشهست
کار پسر نزدیکیهای خونهی ماست، امروز نیم ساعت بین کارش وقت آزاد داشت دقیقا نیم ساعت و تو اون نیم ساعت اومد دنبالم و برام آب اخته خرید چون معتقده اولین آب توت و آب اخته رو خودش باید بهم بده
(کامنتهاتون هست ولی نمیدونم مشکل چیه که جوابم ثبت نمیشه و برای همین مجبورم یا بیجواب بذارمشون... یا دیرتر به شکل بیات جواب بدم:دی)
۱. دیشب دوباره رفتیم بیرون و با هم صحبت کردیم، دیدین میگن یه اتفاق بد میفته و دیگه ورق برمیگرده، شده ماجرای ما... سوتفاهم پشت سوتفاهم و اصلا نمیدونم از کجا شروع شد ولی میدونم خیلی روزای بیخودی رو گذروندیم.
۲. خیلی سخته حرف زدن از ماجراهای دو نفره چون من مدام به این فکر میکنم که آیا اون راضی هست که دربارهش به دیگران بگم؟ از اتفاقای خصوصیمون بگم؟ و این خیلی وقتا مانع از نوشتنم میشه
۳. از ناراحتی و دلخوریم بهش گفتم، تو حرفام چند بار بهش توهین کردم و الان خیلی پشیمونم، اینکه میگم توهین منظورم اصلا دعوا و فحش و ... نیست. خدا رو شکر اصلا کارمون به اونجاها نمیکشه و همیشه تو شرایط نرمالی هستیم.
بین حرفامون بود، یهو گوشیشو برداشت که نوت برداره، اتفاقی چشمم خورد به یکی از نوشتههاش... در کمال ناباوری متوجه شدم از خصلتهای من نوشته و باورم نمیشد این کارو کرده، به طرز عجیبی خندهم گرفت و خواستم گوشی رو از دستش بگیرم و مقاومت کرد(اصلا باورم نمیشه من بودم که سعی داشتم گوشی شخصی کسی رو بگیرم و نوتهای خصوصیش رو بخونم) نداد و همونطور با خنده بهش گفتم کارت خیلی زشته... تو دربارهی من نوشتی و من میخوام بدونم دربارهم چی نوشتی، گفت کار تو بدتره چون گوشیمو نگاه کردی و چیزی رو دیدی که نباید... بگذریم، بهش گفتم خیلی جالبه که از بدیهام نوشتی، خیلی خیلی جالبه و البته دردناک، گفت این نوت جدید نیست و من خوبیتم نوشتم، گفتم بگرد و پیدا کن... اگر شما چیزی دیدین منم دیدم، خلاصه با قلبی پر از درد مجبور شدم باور کنم که خوبیهامو ننوشته و اصرار کرد که خوبیهامو تو ذهنش داره و میتونه ساعتها دربارهشون حرف بزنه اگر اینا رو نوشته برای این بوده که نقاط ضعف هر دومون رو داشته باشه که هم خودش کمتر اذیت شه و هم من... و اینو درست میگفت چون از بدیهای خودشم نوشته بود. ولی برای من بازم سخت بود چون حتی تو وبلاگمم اگر از بدیش نوشتم، خوبیهاشم نوشتم...
خیلی روزای بدی بود و این اتفاق همهچیزو بدتر کرد، من اشتباهاتمو پذیرفتم و اون هم همینطور ولی نمیدونم چرا اینقدر انرژیم کم شده برای ادامهی رابطه... اون میخواد که رابطه ادامه داشته باشه، من هم میخوام ولی قلبم شکسته:(... واقعا میشه کسی رو تو زندگی پیدا کنم که از پسر باشعورتر باشه؟ و آدم به این با شعوری چطور تونسته اینجوری غصه به قلبم بده:(؟
——————————-
+ وقتی بحثمون میشه من دوست دارم داد بزنم، اما وقتی با آرامش مسخرهی اون مواجه میشم خجالت میکشم و بحثامون در سکوت و آرامش تموم میشه،
و اینجوریه که حس میکنم دردش رو دلم میمونه
+ فعلا شرایط خوبه و ادامه میدم جریان رو، فقط خواستم ماجرای دلخوریم اینجا باشه:)
همهچیز خوب بود تا اینکه بحث یکی از تفاوتها پیش اومد، یهو انگار خاک مرده پاشیدن تو روزام... فکر میکنم این رابطه که این همه مدت برام حسهای خوب داشت، چرا باید اینجوری تموم شه؟
+ حالم خوب نیست، البته عادیام... بچه که نیستم بشینم غصه بخورم برای چیزی که نمیدونم اصلا مال من بوده یا نه؟ ولی خب ترجیحم این بود رابطهمون ادامه داشته باشه و ترجیح میدادم اینقدر راحت بخاطر مشکلاتی که داریم از همدیگه نگذریم، اما انگار هر دو به یک میزان به هم بیعلاقهایم!!! و قرار نیست تلاشی کنیم براش...
+ امروز میبینمش احتمالا، اگر اتفاق تازهای بیفته میام و مینویسم
نمیدونم قبلا نوشتم یا نه، امیدوارم تکراری نباشه... یه روز وقتی حرف از کار و در آمد بود بهش گفتم من که ترجیح میدم ندونم پارتنرم چقدر درآمد داره و اینجوری آرامش بیشتری دارم. چون میدونم خودش میرسونه یجوری و گشنه نمیمونیم که... ولی اگر بهم بگه ممکنه دچار استرس بشم از عددی که میشنوم(در واقع از کم بودنش بترسم) این بود که هیچوقت حرفی از درآمد و ... نمیزد. دیشب وقتی حرفا به سمت مسائل مالی کشیده شد، که اصلا خودش حرف رو به اون سمت و بهم گفت احساس میکنم درآمد ثابتم برای جمع کردن یه زندگی اصلا کافی نیست(کار دومش پروژهایه و درآمد بهتری داره ولی نمیشه به همیشه بودنش اعتماد کرد)
بعد از یه ساعت ازش پرسیدم میتونی بگی ماهانه چقدر میتونی خرج کنی؟(با کسر قسطهای احتمالی) و بهم گفت و به نظرم عدد کمی بود و اصلا اصلا هم دچار استرس نشدم. انگار برام مهم نیست اونقدری که قبلا بود و فکر میکنم استقلالم باعث این آسودگی خاطر شده... گرچه کار منم ثابت نیست، ولی الحمدلله شرایط بدی ندارم.
+ امشب قراره دوباره صحبت کنیم ^_^
برای اولین به طور کاملا واضح دربارهی مسائل مالی صحبت کردیم...
+ نمیدونم درسته دربارهشون نوشتن یا نه
برای اینکه یادم باشه ۱۵ مهر چی شد، چقدر حرف زدیم، چقدر دلم سنگین شد و چقدر نیاز داشتم گریه کنم... اما نکردم، ادامه دادیم مکالمهرو
صبح کافه رشت و عصر کافه هتل... وقت خداحافظی گفت مگه چی میخوایم از زندگی جز همین آرامش؟
+ بحث اینه که ما واقعا در کنار هم میتونیم به آرامش برسیم؟ تا همیشه؟ شاید بشه و شاید نه...
چند ساعت بعد از آخرین دیدارمون:
برام نوشت سلسلهی موی دوست...
براش نوشتم حلقهی دام بلاست؟
امروز برای بار دوم سر جریانی ازم دلخور شد و اول که با خنده و شوخی سعی کردم جریان رو جمع کنم، اما بعد یه مدت فهمیدم به معنای واقعی دلخوریش عمیقه...
اشتباه از من بوده و اون فکر میکنه مسخرهش کردم:(
+ یه روز خوب با پایان بد در کافه فوتون
+ تمام مدتی که با هم بودیم به تماس کاریش جواب داد و سرچ کرد که چجوری دستگاهشو تعمییر کنه و ... هر کاری کرد که مجبور نباشه باهام صحبت کنه
+ کاش اقلا بلد بودم معذرت بخوام