مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بسیار سفر باید ...



دلم می خواد یه سفر خیلی سبک دو سه روزه برم جایی ... مقصد مهم نیست ! یاری که قرلره همراهیم کنه مهمه ...

دلم یک رفیق خوش سفر می خواد و یه عالمه آرامش و هیجان ...


× دلم می خواد یه کوله بردارم و برم ! بدون اینکه هتلی چیزی رزرو کنم ! برم و اولین هتل که جای خالی برای دو نفر داره مستقر شم .

× اصلاً بهار همیشه من نیمه منطقی رو تماماً احساسی می کنه !

× به یک هم سفر خیلی خیلی خوب و با ذوق ! کمی باهوش نیازمندم !




مهمون دارم ، سه تا از دوستانم رو دعوت کردم !

خونه به شدت به هم ریخته ، کلی خرید کردیم دیشب از هایپر به اتفاق بابا که الان باید همشون رو جا بدم تو کابینت ! و بعضی هام یخچال ...

دیشب که بر گشتیم خونه خیلی دیر بود و فرصت نشد هیچ کاری کنیم فقط زیتون اسلایس شده ی خوب پیدا نکردم و زیتون کنسروی خریده بودم که بیدار موندم و اونا رو حلقه حلقه کردم !

یه لیست خرید دیگه ام آماده کردم واسه مامان که وقتی بر میگرده سبزیجات تازه بخره از بازار ...

و رفتیم واسه خواب ! الان بعد از یک صبح کاملاً تنبلانه اومدم پایین بالاخره و با دیدن آشپزخونه ی به هم ریخته واقعاً حالم بد شد...

اصلاً نمی دونم چجوری باید به کارا برسم !!!:( همیشه روزایی که من مهمون دارم خونمون تو بدترین وضع ممکن هست که وقتی مهمون می رسه اونقدری که همیشه خوشحالم ! نیستم ... یه خستگی بدی تو وجودم هست ... امیدوارم امروز زود به همه کارهام برسم و مهمونی ختم به خیر شه !


نقطه ی تعادل !




بعد از 6 ماه ، امروز احساس کردم که به تعادل رسیده همه چیز ...

من نه مثل پیش بی تابم برای کسی ، نه متنفر از ازدواج و هرگونه رسیدنی ... نه خیلی ذوق دارم برای اتفاقات پیش از تاهل و نه خیلی فراری هستم از رسم و رسومات ...

احساس می کنم درست به جایی رسیدم که مدت ها آرزوش رو داشتم!

فقط از نظر اعتقادی احساس می کنم باید محکم تر می بودم که نیستم ، باید براش تلاش کنم !

یک حس بی حسی دارم نسبت به تمام اتفاقات دور و برم که دیگه نه مثل پیش ذوق زده میشم ازشون و نه مثل پیش غصه م میشه از هرچیز کوچیکی ... الان به حسی رسیدم که اسمش رو تعادل احساسی میذارم و می دونم اصلاً دلیلی نداره برای چیزی اونقدر ناراحت بشم و دلیلی نداره برای خیلی چیزها ذوق به خرج بدم !

اصلاً به من چه که فلانی ماشین 20 میلیونیش شده یه ماشین 80 تومنی ! به من چه که فلانی بچه دار شده !!! که اونقدر ذوق کنم ... به من چه که عروسی فلان دوستمه که مدت هاست در انتظار چنین روزی بودن ...

خوشحالی دیگران هنوز خوشحالم می کنه ! ولی نه اونقدری که قبل تر هیجان زده می شدم ... : )


× تعادل رو دوست دارم و حالا سخت منتظر روزی هستم که برای خودم هیجان زده شم! برای خودم ذوق کنم و خبر خوشی خودم رو به دیگران بدم ...

× یه وقتایی فکر می کنم که دقیقاً حق من از زندگی اینی بوده که الان هست ؟ که کسی همه پس اندازم رو برداره ببره و دیگه جواب زنگ هامو نده ؟! حقمه که وقتی برای همسر دوستم یه کار نسبتاً خوب با حقوق خوب پیدا کردم ، دوستم بره و گم و گور شه ؟

× شکر می کنم خدا رو که با وجود این همه بدی اطرافیانم هرگز نشد فکر کنم چرا من رو کم دوست داشته خدام ؟! همیشه ی خدا گفتم که بنده ی بدی بودم ، حالا امروز که فکر می کردم ... دیدم اونقدرا هم بد نبودما !!!


ارزیابی فروردینم !


روزها می گذرن خوب و بد ! من هم همش تو یه حالت مستی و گیجی به سر می برم ...

کمتر پیش میاد کتاب هام رو باز کنم و ورقی بزنم حتی !

بیشتر وقتم صرف با دوستا و خانواده بودن میشه ، سعی می کنم آهنگ های خوب کشف کنم و سعی دارم ماهی یه بار سینما برم ! دیروز استارت زده شد و اولین فیلم سال 94 رو به تماشا نشستم ! رخ دیوانه ...

پیشنهاد می کنم حتماً ببینیدش که ارزش دیدن رو داره ، من دوسش داشتم خیلی ممکنه برای خیلی ها معمولی باشه ، در هر حال شک نکنید که ارزش دیدن داره ...

سعی داشتم هر ماه یه کم از حجم درسی که باید مطالعه کنم رو کم کنم! که موفق نبودم توش ، زبون آلمانی رو هم که گذاشتم یه گوشه و هیچییی دیگه هیچی نخوندم !!!

برنامه دیگه م این بود که اجازه ندم کمدم در عرض دو روز به هم بریزه که رو قولم وایسادم و کشوم همش مرتب و خوشبو و عالی هست : )

برنامه های دیگه هم داشتم که باید عملی می شد و نشد ولی در مجموع از فروردینم راضیم : )

جواب دادن به کامنت ها ، هی به تعویق می افتاد که سعی کردم تو اولین فرصت همشون رو جواب بدم و این کارو کردم !


× تو مسیر تازه ای قرار گرفتم که توش پر از مه هست و هرچقدر بیشتر سعی کنم ببینم ، کمتر می بینم ! بی خیال شدم و سعی دارم خودم رو دست خدام بسپرم ...

× رشته ی نه چندان دوست داشتنیم رو تحمل می کنم و فکر می کنم که بالاخره چی میشه یعنی ؟! بازم هرچی بیشتر نگاه می کنم و دقت می کنم کمتر می فهمم چی قراره پیش بیاد .

× یکی از اتفاقات خوب زندگیم تو این ماه رقم خورد و باعث شد بیشتر خودم رو بشناسم ! شاید در ظاهر اتفاق خوش و خرمی هم نبوده ، شاید اعصابم رو خط خطی کرده ، ولی فکر می کنم لازم بود تجربه ش کنم !


سید !



همیشه دلم می خواست بابای نی نی آینده م و نی نی آینده م سید باشن ...


امروز یهو یاد این ایده آل کاملاً فانتزی و بامزه افتادم ! گفتم اینجا ثبتش کنم !


× برادرم یه کتاب داشت که درباره ی دختری بود که نذر سید فقیر لحاف دوزی می کننش! یعنی دخترک وضع خوب رو به عقد سید فقیری در میارن ! اون وقت برادرک مدام راه میره و میگه کو این سید فقیر لحاف دوز که بیاد و راحتم کنه از دستت :))) ؟!



Tit for tat



اون وقتی که اس ام اس میده و باز می کنی می خونی و بی خیال به کارات می رسی تا شب و بعد میای و یه جواب سر بالا بهش میدی ...

باید انتظار داشته باشی که درست وقتی منتظر جوابی ازش ، اس ام است رو باز نکنه ، که نفهمی خونده ... و جوابتم نده بعد نیم ساعت !

× من بدبین نیستم اصلاً ، فقط واتساپ نشون میده که ایشون 5 دقیقه ی پیش تو واتساپ بودن : ( و من 25 دقیقه ی پیش سوالی پرسیدم !!!


× همون کاری که سال هاست با مردم می کنم رو باهام کرده و من انقدر تحملش رو ندارم !!!




آقای رییس جمهور روحانی در رشت : )



ساعت 9 به زور از تخت کنده شی و بری ناز برادرکتو بکشی که هی ناز کنه و بگه نمی خواد بریم و تو بدونی که چقدر می خواد بره ...

این روزا و این سنش برام خیلی جذابیت داره ، می دونم که دیگه این روزا بر نمی گرده و هر یک خاطره ی کوچولویی که از خودم به جا بذارم نتیجه ش رو تو آینده ش می بینم ...

علی رغم میل باطنیم گفتم منم دوس دارم برم استقبال رییس جمهور ، در حالیکه خدا خدا می کردم بگه نه بخوابیم و من برگردم به تخت ! دیدم خیر با تموم شدن جمله م حامی عزیزم چشماش برق زد و تو همون حالت خواب و بیدار سفت بغلم کرد و طلب شیر کاکائو برای صبحونه ش کرد ! و پرسید چی بپوشم ؟

رفتم چای رو گرم کردم و میز رو چیدم و یه شیر کاکائو و بیسکویت هم برای برادرک گذاشتم .

از دیشبش به فاطمه گفته بودم که احتمالاً باید به خواسته ی برادر توجه کنم و صبح برم سمت عضدی... البته خونه ی ما دور نیست خیلی و مسیر خوشگلی هم داره تا ورزشگاه ! محل قدم زدن های من و فاطمه بانوست .

که فاطمه هم گفت همراهیمون می کنه . صبح کتاب گوزن در رشت رو به برادرم دادم و گفتم اینو که کادو برای فاطمه خریده بودی رو بهش بده و مشتاقانه گرفتش و گفت باید یادگاری هم اولش بنویسم ؟! ( برادرم تا قبل از دوره ی نو جوونیش به شدت بی اعتماد به نفس بود، حالا هر رفتارش رو که می بینم و حس می کنم کمی اعتماد به نفسش بالا رفته غرق لذت میشم !) گفتم حتماً براش بنویس و خوشحال میشه... گفت بد خطم ، گفتم اون خط بد تو رو دوس داره بنویس براش ... با وسواس خاصی چند تا خودکار آورد و تولدش رو اول کتابش تبریک گفت : ) عزیزکم...

این وسط بهش گفتم حامی نظرت چیه شمع کوچولو ببریم و فاطمه رو سورپرایز کنیم :))؟! یه کیک کوچولو هم ببریم که برادر با ذوق و هیجان دوید شمع آورد و انقدر هیجاناتش عالی بود که به وجد اومده بودم منم :)

خلاصه که 5 دقیقه ای من بیرون در منتظر بودم تا برادرم که امروز خیلی حالش خوب شد بیاد و 5 دقیقه هم منتظر فاطمه شدیم ، از سر کوچمون پر بودن اتوبوس هایی که از اطراف اومده بودن ! و تو سطح شهر 90 درصد ترکی صحبت می کردن !!! خب ما تو استانمون ترک کم نداریم : ) ولی دیگه انقددد ؟! خلاصه که تصمیم قطعی گرفتیم با گیلک ها مزدوج شیم و نی نی های رشتی به گیلان اضافه کنیم :))

از آدم های عجیب و غریب و لباس های خیلی خاص روستایی و با کلاسانه شون عکس گرفتیم ! مردمی که معلوم بود از روستا اومدن و حتی کفش های گلیشون رو پاک نکرده بودن ، مردمی که معلوم بود قبل از اومدن به استقبال ساعت ها خودشون رو آراییدن !!!

بر خلاف انتظارم امروز بی نظیر بود ، این وسط بساط اخته و آلبالو هم به راه بود و انواع یخی و غیر یخیش در دست مردم دیده می شد و چه فروشی هم داشتن این گاری ها : ) حتی ماهی و نون های محلی هم فروخته می شد که دست ملت از این نون ها و ماهی ها! فراوون می دیدی ...

خلاصه انتظار جالبی بود... من که از بین مردم بودن واقعاً لذت بردم ، فاطمه هم که بدتر از من عاشق این فضاها ... : ) امروز فهمیدم چقدر مردم رو ، مردم معمولی رو دوست دارم !

خلاصه ایستاده بودیم که با 2 3 ساعت تاخیر یک ماشینی از بین جمعیت انبوه مردم به سرعت رد شد و توش هیچ شخصی رویت نشد !!! رییس جمهور محترم بر عکس پیشینیان اصلاً استقبال خیابونی نداشتن و ما که چیزی ندیدیم ؛ ) صدای سخنرانیشون از داخل که شنیده شد فهمیدیم واقعاً رییس جمهور محترم بودن که از کنارمون بی سر و صدا رد شدن!!

مردم کمی گله می کردن که برخورد زشتی بوده من نو کامنت هستم .

فقط می دونم دوره ی پیش از ساعت 5 صبح هلی کوپتر ها که در هوای شهر ما بودن و تدارکات از چند شب قبلش همه ی آرامش رو ازمون می گرفت که این سری حتی یه هلی کوپتر!!! یکی حتی دیده نشد : ) بنده عشق کردن با این قضیه ...

استاندار محترم رو هم زیارت کردیم و به روی خودمونم نیاوردیم و تعدادی وزیر و وزرا ؛) که از بغلمون رد شدن بازم به روی مبارک نیاوردیم :دی

اینجور آدمایی هستیم ما و برادر خسته رضایت داد بریم خونه ...

تو مسیر پیشنهاد دادم بریم کافه رشت ، چه پیشنهادی هم بود! رفتیم و فقط لذت بردیم ، علیرضا قربانی جان که می خوند و منم مست بودم باهاش چای و کیک مطلوبی هم بهمون داد که خاطرخواهمون کنه و باز هم تجربه ش کنیم ... فضای رشتی خوبی داشت !

از ماجرای کافه بعد تر می نویسم ...

فقط خواستم بگم گرچه ما رییس جمهور رو ندیدیم ، ولی در کل پسندیدیم:دی

همین که مردم عجیب شاد بودن !!! همین که هوا به بهترین حالتش بود ! همین که تولد فاطمه رو مبارک تر کردن ما ازشون ممنونیم :))

امید که آقا امیدمون رو نا امید ننمایند ؛ )


× این روزا که ببرادرکم مدام دلش توجه می خواد و همش دلش می خواد بیرون باشه حس می کنم باید خیلی حواسم رو جمع کنم ... یه کمی کم توجهی کافیه که پسرک اونی نشه که می خوایم !!! 


× هیچ وقت دوستای صمیمی نداره و من همش نگرانم سر این ماجرا... نمی دونم واقعاً پسر بچه های خجالتی همشون اینطورن ؟ :( دوستاش به شدت پیگیر بودن تا الان و خودشون باهاش در ارتباط بودن ولی برادر من انگار روابط عمومی بالایی نداره با وجود اینکه همش تو محیط بیرون بوده و تا بخواین تو کلاس های جمعی حضور داشته :(




زن ذلیل بودنم آرزوست !



خدا ما رو زده ! زن ذلیل و شوهر ذلیل نشدیم یک فسقل پسر ما رو مثل موم تو دستش گرفته و داداش ذلیلی رو یادمون داده !

رییس جمهور محترم قصد کردن تشریف بیارن شهر ما !

برادر گرامی هم پاشون رو کردن تو یک کفش که فردا مگی منو ببره بیرون بستنی بخوریم و روحانی رو از دور ببینیم !!!

انقدرم ذوق داره ، اصلاً دلم نمیاد بگم از حضور در چنین جاهایی به شدت متنفرم !!! : ((

بدون اینکه نظرم رو بپرسن خواهرم ذوق زده گفتن بله مگی می برتت حامی جان !  من سرمو بکوبم به دیوار الان :((

انقدررر داداش ذلیلیم ما !

تو چقدر بایدی ...



در میان این همه اگر ، تو چقدر بایدی ...


حج عمره آری یا نه ؟



من یک سالی هست که شدیدا بی تابی می کنم واسه سفر مکه م که زودتر بشه ... و دروغ چرا ؟ من اصلاً مخالف پول دادن به دولت عربستان و آرامش گرفتن از خونه ی خدا نبودم هرگز ...

هربارم که میگفتن بهم مکه تو دل آدمهاست ... می گفتم من تو دلم دارم و می خوام اونجا هم باشم ! حالا که امسال باید رفتنی می شدم و نوبتمون بود چنین ماجرایی باعث شد با تمام وجود دل سرد شم نسبت به چنین سفری و خوشحال موکولش کنم به سال های بعد شاید ... و مطمئنم اگه مردم 2سالی دووم بیارن و جلوی آرزوی سفرشون رو بگیرن هیچ طوری نمیشه و دولت عربستان و تمام مغازه دارهای شیادش روند رفتاریشون با مردم ایران دچار تغییر میشه ...

صنعت گردشگری عربستان همش دست ایرانه و بس !

امروز به شدت معتقدم اون دنیا جواب صبرم رو می گیرم و نرفتنم به مکه خیر تر از رفتنمه ... صبر می کنم ، با وجود تمام روزایی که له له زدم که بگذرن و بتونم برم مکه و حالم رو خوب کنم .



من گناه دارم : (



دیروز پشت چراغ قرمز بودم که یه ماشین وانت داغون لش! کوبوند بهم ... همراهم بهم گفت بی خیال شم رضایت بدم که بریم و منم بدون اینکه پیاده شم از ماشین رضایت دادم !

وقتی رسیدم خونه هم ندیدم چی به سر ماشین طفلی اومده...

نگاه کردم و ندیدم !!! امروز لج کردم و بدون مشکی رفتم دانشگاه ... اومدم خونه نیم ساعتی پشت در بودم چون همیشه از ریموت سوییچ استفاده می کنم دیگه اصلاً کلید ندارم ، هیچی کلی منتظر شدم تا مامانم اومد و تونستم بیام تو ... یهو گفتم برم ماشین رو ببینم ، که دیدم داغون شده !!! داغون ...

دلم برای خودم خیلی سوخت ! خیلی یعنی ...

یعنی من دیروزم می تونست یکی از بهترین روزای عمرم باشه که با همین اتفاق گند زده شد بهش ...

مشکی عزیزم تازه از بیمارستان برگشته بود حالا دوباره باید راهی بیمارستانش کنم ... : ( بابام بنده خدا میگن ماشین باید زده شه ، مامانم کلی نازم رو کشیدن که بی خیال مال خودتونه و لازم نیست به کسی توضیحی بدی ! میدیم درستش می کنن دیگه ...

با اون حال من حالم اندازه ی یه دنیا بده : ( ... اگه با پولای خودم می شد یه پراید بخرم همه مشکلات حل بود ... هرچی بهشون گفتم که من اینو نمی خوام و یه پراید بگیرین راضی نشدن . گفتن فکر کن این پرایده ...

دلم بغل می خواد که توش کلی گریه کنم ...

همین : (
× کاش بتونم یه کار خوب پیدا کنم که اقلا وقتی ماشینمو میزنم خودم پول تعمیرشو بدم . خسته ام از ماجراهایی که میش میاد و یه ذره خوشیم رو به کامم تلخ می کنه





امروز که خانوم هم کلاسی اومد ازم یه سوالی بپرسه و لپم رو سفت کشید ! و امروز که بعد از ناهار دوستم با تمام وجود و بدون هماهنگی بهم حمله کرد و لپم رو از جا کند !!! داشتم فکر می کردم این دوستان منو خیلی کوچولو می بینن یعنی ؟! :|


× آخه باز این بارون چی میگه ؟!؟!؟! دوس دارم برم زیرش هی و جیغ بزنم ! حیففف که حالشو ندارمی :دی