چه روزای عجیبی رو از سر میگذرونیم ما آدما…
حدود ۱۸ روزه که منتظریم به هوش بیاد و اما انگار قرار نیست این اتفاق بیفته، چه مرگهای عجیبی، چند وقته همش تو ذهنمه که نکنه برم سفر و بمیرم، خونوادهم چه گناهی دارن آخه؟
دلم بیشتر از هر وقت دیگهای به حال پسر میسوزه، هیچوقت تصور نمیکردم به این زودیا اینقدر خسته و غمگین ببینمش… فکر نمیکردم پشت چراغ قرمزی که خیلی سال پیش با فاطمه ازش گذشته بودیم و برای بابالنگدراز ازش نوشته بودم دوتایی گریه کنیم. گریهی من البته صادقانه برای پدرش نیست، گرچه دوست داشتم که باشه وقتی وارد خونوادهشون میشم اما گریهم برای رفتنش نبود، برای دردی بود که باز چند قدم مونده به تجربهی خوشایند و جدیدی برام اتفاق افتاده بود. گریهم برای این بود که پسر جلوی در اتاق آیسییو با نگاه مظلوم وایساده بود و میگفت بابا بلند شو آخه قرار بود بریم خواستگاری عروست…
گریهم برای همهی لحظههای غمگینی بود که جای روزای خوشم تجربه کردم، گریهم برای این بود که بعد از کلی تلاش و پول جمع کردن و رفتن به قطر هنوز برنگشته خبر مرگ عمهی ۵۰ سالهم رسید. الان که اینا رو مینویسم اشکام گوله گوله میریزه اما آرومم… نمیشه با تقدیر جنگید و من هم زندگی خوبی داشتم اما زندگی شاد؟ نه… ابدا زندگی شادی نداشتم. خدا رو چه دیدی شاید یه روزی هم نوبت شادیهای من شد…
دلم میخواد بیام اینجا و خبر خوب بدم، اما حداقل میتونم بگم هنوز خبر خوبی نیست، ممنونم که دعا میکنید و ممنونم که بهم خبر میدین یادمین و دلتون پیشمه و غصهم رو میخورید…
دوست ندارم ناراحتتون کنم ولی انگار هر بار قراره اتفاق خوبی برام بیفته یه اتفاق بد بزرگ قبلش میفته که کلا نذاره اتفاق خوب رو تجربه کنم یا حداقل انرژی از اون اتفاق خوبی که میفته به زندگیم برگرده
من قزوینم و قزوین شهریه که سالی چند بار میام و کافههاش رو دوست دارم و خیابوناش برام آشنان و احساس خوبی دارم از قدم زدن توش… خلاصه میشه تو اتفاقای بد هم چیزای خوب رو دید، مثل اینکه من الان سر کار نیستم و تو هتل در تنهایی و خلوت خودم گریه میکنم و میخوابم و بیدار میشم و منتظرم ساعت ۱۲ شه که اتاقم رو تحویل بدم.
طبیعت زندگیه، همیشه اتفاقای بد هستن و باید یاد بگیرم ازشون گذر کنم، فقط همین
یه بار تو حرفاش بهم گفته بود پیشرفت رو توی چه چیزی میبینی؟ پیشرفت مالی؟
همین کافی بود که برم خونه و بهش فکر کنم، خیلی غیرمستقیم و کوتاه ازم یه سوال بین حرفامون پرسیده بود ولی دوست خوب کارش رو بلده…
من از اون روز هروقت ذهنم درگیر این میشه که چرا نتونستم خونه بخرم، چرا نتونستم ماشینم رو بهتر کنم و الخ، یاد حرفش میفتم و برای خودم متاسف میشم و ترمز رو میکشم، گرچه پیشرفت خاصی هم تو شخصیتم نبوده ولی همین که فکر نکنم باید به پول بیشتر و بهتر و آسونتر برسم خودش به اندازه کافی خوبه و جای شکرش باقیه
+ فرح، فخرالسادات یا پریسای خودم
بریم تهران؟ نریم تهران؟ برام مهمه پریسا رو ببینم اگه بریم. نه دوست دارم با هماهنگی بریم، من نمیام.
شب با شوهر خواهر تو شهر میچرخیم و صحبت میکنیم، خوبه، صحبتکردن آدما رو به هم نزدیک میکنه حتی اگه به هر دلیلی از هم دور شده باشن
صبح کتونیم رو با دقت میشورم،یه دور با دست و بعد میندازمش تو ماشین، دلشوره دارم، به چرخیدن کتونی تو ماشین نگاه میکنم و تو فکرم، به حرفای مشاور فکر میکنم، به این فکر میکنم که نکنه مشکلی که داریم جدی باشه، گوشیم رو بر میدارم و بهش پیشنهاد میدم شب با هم باشیم و غیرمستقیم حتی میگم دوست دارم یه جای جدید با هم باشیم. فکر میکنم یه جا باشه که خاطرهای نداشته باشیم، یه جا تو یه روستای خلوت و یه اقامتگاهی جایی مثلا… یادم میفته که اسمم تو شناسنامهش نیست و فکر میکنم حوصله ندارم برای چند ساعت با کسی تنها بودن بخوابم با شرمندگی! بابت محرمیت از کسی اتاق بگیرم. زشته برای من تو این سن و سال… آدم این کارا نیستم.
با پسرعموم بعد چند ماه قرار میذارم، ببینیم همو؟ طبق معمول وقتی قرار میذارم ۱۰ بار پشیمون میشم و بعد که طرف رو میبینم میگم آخ چه خوب شد دیدمش، بازم مثل همیشه ساعت قرار تغییر کرد و حتی داشت کنسل میشد که به خودم گفتم زشته پاشو از جات و برو این دلخوری بیخود چند ماهه رو تموم کن، دلخوری که میگم دلیلش همین بوده که من رفته بودم تو لاک خودم و ازش خبر نمیگرفتم یه مدت و حوصله معاشرت نداشتم. خوب بود، کاش میشد بنویسم دقیقا بینمون چه حرفایی زده شد و چیا پیش اومد و …
با پسر قرار میذارم، میگم اومدم اینجا و بیا دنبالم، میاد دنبالم و از سبزهمیدون تا شهرداری پیاده رفتیم که گوشیش زنگ میزنه، حال باباش بد شده، یهو رنگش میپره و میگه بریم سمت ماشین؟ میپرسم چی شده و میگه بابام سکته کرده نزدیکای قزوین تو مسیر رشت، بردنش بیمارستان… با عجله میریم سمت ماشین و خدافظی میکنیم.
زنگ میزنم به چوپان، کاملا اتفاقی همون دور و بره، چند دقیقه طول میکشه تا سوار ماشینش شم، با خواهرشه، لبخند خواهرش چه قشنگه… چقدر من از دیدن خواهرا کنار هم لذت میبرم.
معاشرت میکنیم، از پسر خبر میگیرم، خوبی؟ کجا رسیدی؟ نزدیکای رودبار… دلم شور میزنه، نکنه بد رانندگی کنه و نکنه عجله کنه و خدای نکرده اتفاقی بیفته، کاش باهاش رفته بودم تو مسیر تنها نبود.
با چوپان و خواهرش خدافظی میکنم و میام خونه، چای دم میکنم و خبر سکته رو به مامان بابام میدم، خیلی زیاد شوکه و متاثر میشن…
دوباره چوپان پیام میده و پیشنهاد میده بریم قزوین، پسر عموم همینطور، میگه بپوش ببرمت پیش پسر خیالت راحتتر باشه کنارش… چقدر خوبه داشتنشون، دلم گرمه به وجودشون کاش همیشه باشن و کاش همیشه همراه باشن…
حالم گرفتهست و باز اتفاقی هر دو پیشنهاد میدن بریم بیرون، میریم و چقدر خوش میگذره، گرچه مدام چشمم به گوشیمه تا خبری برسه و خبر خوبی برسه اما نمیرسه… متاسفانه احساس میکنم نمیشه خیلی امیدوار بود:(
به پسر پیام میدم اگه بابا خوب شد با هم میریم مشهد، من و تو و مادر و پدرت
مینویسه الهی آمین عزیزم
از سالها پیش تا امروز هر بار حرف مشهد میشده میگفتم دوست ندارم باهات برم مشهد،با اینکه اون خودش رو برای همچین سفری مشتاق میبینه اما من نمیخواستم. دلیلش هم شخصیه اما انتخابم اینه که وقتی یه آدم علاقه به دین، مذهب و ائمه نداره رو نبرم زیارت… هم حال خوب خودم تحتتاثیر قرار میگیره و هم اون یه سفر اومده که براش بار معنوی نداشته و میشده هزار جای دیگه بره، چرا سفر زیارتی؟!
اما یادم باشه امشب زدم زیر قولم چون بهم گفته بود بابام دوست داره بره مشهد و فکر کردم این بهترین زمانه برای اینکه از خر شیطون بیام پایین و راضی شم یه باری با هم مشهد بریم