مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تدی، اولین هاپویی که دوستش داشتم…

برای اینکه یادم بمونه…

تا سال ۱۴۰۲ حیوونا رو دوست نداشتم یا بهتره بگم از دور دوست داشتم. اما کم‌کم با پیشول‌های باغچه‌مون دوست شدم(ما خونه‌مون حیاط نداره و باغچه حوالی شهر رشته) 

بعدتر قبول کردم باید تدی رو دوست داشته باشم، تدی هاپو کوچولوی شوهر خواهرم بود که چند سال پیش خریده بودش و با خواهرش تو تراس ازش نگهداری می‌کردن… وقتی با خواهرم ازدواج کرد خواهرم ازش خواست هاپو رو به دوستاش بده و طبیعتا فکر کرده بود تو خونه آپارتمانی که توش نماز می‌خونن نیارنش… 

اما به طرز عجیبی هیچ‌کس از دوستا سرپرستی تدی جان رو قبول نکرد، روزهای اول و ماه‌های اول ازش متنفر بودم… از تصور حضور حیوون تو خونه‌ی خواهرم دلم میگرفت. اما حالا؟

روزی نیست حالش رو نپرسم، نرم بهش سر نزنم… این روزها که پدر شوهر خواهرم از دنیا رفته و خواهرم و همسرش رشت نیستن، من و برادرم با شیفت چرخشی میریم خونه‌شون و از تدی مراقبت می‌کنیم… غذاش رو منظم میدیم، باهاش بازی می‌کنیم تا افسرده نشه و بعد هر بار دستشویی رفتن تمیزش می‌کنیم و …

اصلا باورم نمیشه که این منم، همون مگی سخت‌بگیر همیشه… باورم نمیشه تدی شده دل‌خوشیم و باورم نمیشه کنارش احساس آرامش می‌کنم. اونم بی‌نهایت دوستم داره، امیدوارم تا سالها بتونه زنده باشه و کنارش کیف کنیم:)


  + تدی هفت سالشه

+ بعید میدونم هیچ‌وقت بتونم هاپوی دیگه‌ای رو دوست داشته باشم.