ساعت ۲:۳۳ شب…
دراز کشیدم و سعی دارم بخوابم تا بشه برای نماز صبح برم حرم، مشهدم…
احساس خوبی دارم گرچه اون غم پست قبلی بیشتر از حد تصورم غمگینم کرده
همسفرام؟ خونواده خودم… من، مامان، بابا و بردارم که تو یه اتاقیم… (احتمالا این آخرین سفریه که ما چهار تا با هم یه جا هستیم) اتاق ما طبقه هفتمه…
خواهرم و همسرش(که تو به اتاق دیگهن) و خونواده همسر خواهرم(که میشه مامان و بابا و خواهرش) اینام تو یه اتاق دیگهن طبقه ۱۶م…
اینا رو مینویسم چون نوشتن اینجا رو ببشتر از نوشتن تو نوت گوشی دوست دارم. وگرنه میدونم ارزش خوندن نداره:)
+ از بعد بلهبرون این دومین سفریه که میرم ۰_۰ … سفر قبلی که خیلی عجیب بود و مریض شدم و هیچی ازش نفهمیدم تقریباً ایشالا این سفر خوب باشه و به قول مادربزرگا حاجتمونو بگیریم و برگردیم.
خوابم نمیبره، خبرای بد همیشه همه جا هستن، ولی نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم این یکی رو:(…
بابای شوهر خواهرم، همونی که چند پست قبل گفته بودم دوستشون دارم بود… تشخیص یه بیماری رو براشون دادن و گفتن دیره برای درمان:((( دلم میخواد تا صبح اشک بریزم و غصه بخورم و … آخ خدا قلبم دردشه…
+ ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید برامون دعا کنید.
و اینطور نباشد که فکر کنید ما در دوران رسمی نامزدی کیف خاصی میکنیم، خیر با مناسبتها و دعوتهای مسخره اسیریم و خیلی خیلی کمتر همو میبینیم، چی بود هی میگفتن نامزدی خوش میگذره و اله و بله؟
ما که تا امروز چیزی ندیدیم.
+ جز سالگرد فوت عمه که پسر بود و حس خوبی داشتم کنارش
دو هفته گذشته از بلهبرونم، به طرز عجیبی از یکی دو روز بعدش چپه شدم. اینکه میگم چپه شدم واقعیه… یه سفر رفتم و تمام روزایی که سفر بودم تو تخت بودم و بد حال، الانم که مینویسم درازکش و از تو تخت مینویسم… خلاصه ببخشید اگه جوابتون رو ندادم.
+ ماجرای اون روزم نوشته بودم که نشد پستش کنم، قدیمی شد دیگه، نه؟