مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

جهت تلطیف فضا

قول داده بودم برای عوض کردن حال و هوای وب عکس کادوهامو بذارم و قصد داشتم عکسی از تولدمم بذارم که هرچه فکر کردم چطور باید شناسایی کنم خانم ها رو به نتیجه ای نرسیدم فلذا منصرف گردیدم؛) خاموشا و بی وبها هم دل دارند و اینها...

خب اول از همه می خوام بهتون یه پیج معرفی می کنم، لطفا تو اینستاگرام لیقه رو فالو کنید، ایشون بسیار هنرمندن و بنده بسی لذت می برم از کارهاشون،جناب آقای رحیمی یگانه رو عرض می کنم، دو تا از هدیه های امسالم از ایشون خریداری شده بود که واقعا بهترین هدایایی بود که ممکن بود از کسی دریافت کنم، یک شونه ی خوشگل طلایی برنجی به حرف ب و یک گیره ی مو حرف میم که اول اسمم هست. گیره برای موهای گوجه شده استفاده میشه، بنده سخت در انتظارم که موهام بلند شه و بتونم از میم جانم استفاده کنم، در عکس ذیل! 5عدد از هدایام رو میبینید، کتاب و گیره هدیه ی دوستانم بوده، حرف ب کادوی برادر و فرش هم که دیگه گفتن نداره. بسیار بدعکس هستن فرشکم نمیدونم چرا؟ 


و در عکس ذیل تر! عکس کل هدایام رو میبیند. 


خواهرم جز کیک که بسیار پرهزینه بود و با شکلات بلژیکی عزیزش برام تدارک دیده بود، یک عدد ساعت دوست داشتنی با رنگ مورد علاقه ش/م نیز بهم هدیه داد.

انشالله در آینده خواهیم دید کسی اینو بهم هدیه بده که شدیدا عاشقش شدم، نمی دونم کی می خواد بهم هدیه بده اینو ولی امیدوارم بده دیگه! به بک گراند نارنجی دقت کنید:|

و اگه می خواید بپرسید چرا حرف "ب"؟ باید بگم شونه ها فقط سه تا از حروف بودند که این حرف از همه زیبا تر بود، وگرنه بنده کجا و حرف"ب"کجا اصلا؟! ربطی به هم نداریم جز اینکه وسط فامیلیم یک عدد"ب" وجود داره و بس! نمی دونید که من چقدر عاشق این گلهام و همیشه ام تو خونه مون یافت میشه، اصلا اون شعر سروده شده توسط علیرضا بدیع جان هم برای شخص شخیص خودمه:|


آیکون جیغ حتی =))

بعد از دیدن اون کادو، این یکی دیگه منو به حد مرگ ذوق زده کرده، دلم می خواد جیغ بزنم از فرط هیجان... 25سالگیم رو چشم نکنم، بی نظیر گذشته تا به این لحظه ^-^ بگم که دکترم یکی از دندونامو رایگان پر کرد؟ خدایا من جییییغ دارممم!!! مچکرم از همتون بچه ها... آناهیتا یه بغل گنده و آیکون ذوق و شور و شعف تقدیم به تو :*

تو کامنتای خصوصی پیداش کردم همین لحظه ^-^


پستچی در می زند و قلب من تندتر...

دارم با مشقت ظرفهای مهمونی دیشب رو از ماشین ظرف شویی در میارم و تو سینک می چینم که خودم با دست بشورمشون، با خودم حرف می زنم، میگم حالا که تهش معلوم نیست وایسا ببین چی میشه؟ دستامو آب می کشم و میام تو هال بهش نگاه می کنم، میگم شاید عوضش کردم.

بر میگردم تو آشپزخونه و اسکاچ رو کفی می کنم، آهنگ پرتقال من رو با سوز می خونم، گوشیم زنگ می خوره، دوست مشترک منو خواهرمه، دستامو آب می کشم و با حوله ی نارنجی تازه خشکشون می کنم، گوشی رو بر میدارم بهش میگم خونه ام و میگه برو اون لباسو برای امشب بخر، میگم حالا شاید رفتم، تنها خرید رفتن سختمه... 

دوباره دستمو می کنم تو کف و ظرفها رو با آرامشی که خاص خودمه می شورم، صدای موتور میاد، میگم خوبه که پستچی باشه، زنگ درو می زنن، با عجله بارونیمو تنم می کنم و کلید بر میدارم که پشت در نمونم یه وقت و میرم پایین... از دیجی کالا هدیه دارید، می پرسم میشه بدونم از کی؟ میگه سید فلانی و می خندم. حدس میزدم اما خیلی لذت بخش بود دوباره شنیدن اسم قشنگش... درو می بندم و تکیه میدم بهش، مثل اون بار که چوپان برام اون هدیه ی دوس داشتنی یهویی به کسی مربوط نیست رو خریده بود، بسته رو به خودم می چسبونم و پر از ذوق میام بالا... تو راه پله سعی می کنم حدس بزنم هدیه م چیه، میگم شاید یه چیز تزیینی مثلا... میام بالا و نفسمو تو سینه حبس می کنم، کاترمو میارم و با هیجان بازش می کنم. مثل بچه ها صدای ذوق کردن از خودم در میارم، ذوق کردن من صدا داره...

هیجان ادامه داره، بازش می کنم، کتاب، خب میدونه من عاشق کتابم، می دونه عاشق جینگیلی های لوازم تحریریم که اون کلیپس رو برام خریده، اما آخه از کجا می دونه الان یک ماهه می خوام فلش او تی جی بخرم؟ بغلشون می کنم و میذارمشون رو میز و شروع می کنم به نوشتن این پست... تلفن خونه رو هم میارم و میذارم کنارم که بعد نگارش این پست ،زنگ بزنم و بهش بگم چقدر حالمو خوب کرده، بگم که چقدر خوشحالم برای وجودش، چقدر و چقدر و چقدر...

و محتویات بسته... میدونم میدونست که کتاب یه عاشقانه ی آرامم موند دست دوستم و هیچ وقت بهم پسش نداد. 

و اگه مایلید دست خط این عزیز رو ببینید، که چون من مایلم شما هم مجبورید مایل باشید، پس ببینید! فقط چون نامه خصوصیه، بالاجبار حجمش رو کم کردم. راستی این پست ابدا" عاشقانه نیست... خواهرانه ست ^-^

بی شک تولد تو بهترین اتفاق زندگی من و ما بوده...

چقدر آرزو دارم یه روزی دخترک سفید بورت رو به آغوش بکشم... 

سه سال و سه ماه پیش از به دنیا اومدنم خدا بهترین هدیه ش رو به من داد و اون چیزی نبود جز یک خواهر با چهره ای نه چندان شرقی... 

+ گرچه پدرم خسته بود، اما 28 سالگی بزرگترین فرزند خونواده اتفاق خوشی بود که باید جشن گرفته میشد...  بابا یادش بود که باید بهش هدیه بده و صبح از بانک کارت هدیه برای خواهرم گرفته بود. وقتی میبینم این همه عشقش رو با تمام مشغله هاش، دلم می خواد هزار بار براش بمیرم... 

+ با خودم فکر می کنم چقدر خوشبحال همسر آینده م میشه که تو خواهر خانومش! باشی... 

+ کیک های خواهرم خوشمزه ترین کیک های دنیان(برای من)...

+ دوست ندارم جایی جز اینجا عکس کیکم رو ببینم، عکس کیک خودم رو اتفاقی دیدم به اسم خودشون تو اینستا گذاشتن، خجالت آوره. ما که از این کارا نمی کنیم، نه :) ؟



عکس وایبرم : )

دختر بودن که به رنگ لاک روی ناخن نیست ... : ) میشه دختر باشی و دستات رو ساده دوست تر بداری ... 

+ یه روزایی بود روزی دوبار رنگ لاکم عوض می شد ! برای هر بار وضو پاک و بعدش دوباره تجدید می شد : ) و حالا ...