مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نگرانی‌های الکی من

احساس می‌کنم برام هدیه خریده و دوباره دچار حال بد شدم:/

نمی‌دونم وسواس زیاده یا نه، اما من با هر هدیه‌ای که میگیرم حس می‌کنم رابطه‌م داره جدی‌تر میشه:((( 

صدای مهربونش از راه دور...

دیگه صدای واقعیشو یادم رفته از بس صدای پشت تلفنیشو شنیدم... 


+ وی از آخر هفته برگشته و هنوز نتونستیم همو ببینیم.

روزمره


خیلی روزه ندیدیم همو، هر دو سخت درگیر کار بودیم و هستیم. اون چندین روزه که رفته وطن دومش(ایرانه) و باعث شده بیشتر‌تر شه فاصله‌مون... 


+ اصلا نمی‌دونم اسم این رابطه چیه، فقط می‌دونم در حال حاضر آسیبی بهم نزده و البته وابسته‌م نکرده... باید همین روزا سرمو خلوت کنم و وقت مشاوره بگیرم

+ پسر همچنان ماشین نداره و من همچنان منتظرم که بهار برسه و ماشین دار شه

روابط عاشقانه؟ اصلا

چند وقته بیشتر از قبل رابطه‌م رو با پسر مورد بررسی قرار میدم، محاسن و معایب حضورش در زندگیم رو می‌نویسم. تفاوت‌هامونو، رفتارهای بد و خوبمونو... تنها نتیجه‌ای که گرفتم اینه که پسر تا اینجا خیلی آدم محترمیه و میشه در کنارش با هر اعتقاد و شخصیتی آرامش رو تجربه کرد، این کمی خطرناکه چون یه انتخاب منطقی برای عموم آدم‌هاست و‌ باید روش ریزتر بشم.

چیز دیگه‌ای که متوجه شدم اینه که هرچقدر زمان بیشتری گذشت از رابطه‌مون هر دو بیشتر خودمونو از تصمیم جدی دور کردیم، اونو نمی‌دونم اما من از خدامه این رابطه کشدار و ادامه‌دار بشه... کسی هم مجبورم نکنه به تصمیم‌گیری

پسرم یه دوست مثل دوستای دیگه‌م، ما سعی کردیم رابطه‌مون درگیر احساس نشه و فکر می‌کنم موفق هم بودیم  

البته نمی‌دونم تا‌ کجا ادامه پیدا کنه

هوای خنک و رنگ نارنجی

براش نوشتم وقتی برگردی رشت، هوا اونقدری خنک شده که بتونیم بریم کدو بخوریم... 


+ من که میگم انتظار شیرینه♥️ 

به نام فرح

هوا همینجوری بود، اولین خاطره‌ی پر رنگم از پیامی که بهم داده بود بر میگرده به روزای آخر شهریور... خواسته بود بدونم یه دوست خوب تو تهران دارم. 

فرح اسمی که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم، تصویر ذهنیم از فرح بسیار متفاوت از خودش بود. حالا بعد ۴سال من و فرح تو موزه جواهرات کنار هم وایساده بودیم و به تاج و جواهرات خانواده‌ی پهلوی و بانو فرح! نگاه می‌کردیم.


+ تهران مهربونم و شما ها... 

حس لمس قطره‌های بارون و مرور خاطرات

کنار پنجره نشستم، پرده رو می‌کشم و به ساختمونی که درست رو به روی تراس خونه‌مون در حال ساخته نگاه می‌کنم، اگه اغراق نباشه از تراس ما میشه راحت وارد خونه‌شون شد. لعنت می‌فرستم به این همه نزدیکی خونه‌ها... 

به خونه‌ها فکر می‌کنم، حافظه‌م اونقدری میتونه یاری کنه که ۴خونه‌ی آخری که توش ساکن بودیم رو به خاطر بیارم... پر خاطره‌ترینش‌ یه خونه‌ی ویلایی شخصی بود که مامان و بابا دوتایی دیواراشو صورتی کمرنگ کرده بودن، پرده‌هاش سفید بود و پنجره‌ها حسابی نورگیر... اون خونه خوشرنگ‌ترین خونه‌ای بود که تو این ۲۸سال عمرم تجربه‌ش کردم. دلم برای زندگی تو همچو خونه‌ای پر می‌کشه...

به این خونه نگاه می‌کنم، به در و دیوارش، به خاطره‌ی بد گاز گرفتگی، به لحظه‌ای که ممکن بود از این دنیا برم و نرفتم. به دندون‌های شکسته‌ و به لب پاره‌م، به جراحی‌های پشت هم لثه، به همه‌ی اتفاقای بد دیگه‌ای که تو این خونه تجربه‌ش کردم، با اینحال اینجا آخرین و بهترین خونه‌ی عمرم بوده، من اینجا بزرگ شدم، تو همین خونه بود که تصمیم‌ گرفتم از کسی پول تو جیبی نگیرم و مستقل شم، تو این خونه بود که تصمیم گرفتم علی‌رغم نظر خانواده تنهایی سفر برم و همینجا اونجایی بود که من بیشترین کتاب‌های عمرم رو خوندم و جوونی قشنگمو توش گذروندم.


+ هوا حسابی خنک شده و ما دو روز خوب و بارونی داشتیم، فقط کاش یادآور مهر و مدرسه نبود این بارون لعنتی...