همیشه باید یه دلخوشی برای هر هفتهم داشته باشم، دلخوشی این هفته کنسرت علیرضا قربانی
+ از بچههای وبلاگ هیچکس بلیت کنسرت خریده؟ عجیب اما واقعی اینکه تو شهرای دیگه ظرفیت کنسرتها تموم شده و رشت نه هنوز
+ هشتگ متاسف
+ پسر این روزا خیلی استرس داره برای تحویل پروژهش و من هم افتادم رو دور نقنق کردن... کی بزرگ میشم پس؟ طفلی هیچوقت شکایت نمیکنه از بدخلقیم و این بیشتر شرمندهم میکنه
روزا میگذرن و من حسابی درگیر کار شدم، درگیر کار و البته زندگی... هر چند روز یکبار یه تعطیلی برای خودم میذارم و حسابی تو اون یه روز برنامه دارم، از کارای بانکی بگیر تا دیدار با دوستان، آشنایان و معاشرت با خانواده و الخ
امروز روز تعطیلم بود و جای اینکه به کارام برسم فقط استراحت کردم. آخیش انگار خستگی کل این مرداد ماه از بین رفت... این مرداد رو ماه شکستن رکورد گذاشته بودیم، قرار بود تا بیشترین حدی که میتونیم کار کنیم و برای همینم یه کم وقت برای تفریح نداشتم.
امروز عصر گوشیمو برداشتم دیدم برام عکس یه پیج رو فرستاده که مشخص بود پیج تازه شروع به کار کرده، ازش پرسیدم مال کیه این پیج؟ نوشت نمیدونم دوستم استوری کرد خواستم ببینم از هیچ کدوم خوشت میاد؟ خیلی معمولی بودن همشون، عکس یکیشو فرستادم و گفتم فقط این بانمکه
به نظرم واقعا از این روحیههای دوس پسری نداشت که مثلا ذوق خرید داشته باشه و بخواد بگه بیا اینو برات بخرم، ولی گفت، منم تشکر کردم و گفتم اصلا سایز من نداره
ازم پرسید برنامهی شامم چیه و اومد دنبالم که شام با هم باشیم. وقتی نشستیم گفت بیا من یه پیام به این پیج بدم و اصلا اجازه نداد من نظر بدم و زود پیام گذاشت و در کسری از ثانیه صاحب پیج جواب داد و نوشت بله این فری سایزه وای اگر سایزشون ۳۶ باشه ممکنه بزرگ شه، ازم پرسید چی کار کنیم فکر میکنی گشاد شه؟ من از اینا که مانتوهای گشاد تنشون میکنن و خودشون ریزن خوشم نمیاد.
بعد از ۲ دقیقه خانومه نوشت البته اگر سفارشتونو ثبت کنید براشون عین همین با سایزی که میخواید رو آماده میکنم. هیچی فکر کنم کل فرآیند خرید به ۳ دقیقه هم نکشید و الکی الکی برام مانتو خرید و من یه احساس خیلی عجیب دارم که نمیدونم حس خوبیه یا نه، فقط میدونم خیلی خجالت کشیدم و دارم فکر میکنم شاید پولشو بهش بدم، شایدم بذارم حس خوب کاری که کرده بمونه براش ^_^
وقتی اومدم خونه خواهرمم با فاصله چند دقیقه رسید خونه و دیدم برام عیدی خریده و عیدیمم شال بود، امیدوارم به مانتوی جدیدم بیاد:))
دربارهی شغل آقای ت اینجا حرف نزدم و خیالم ندارم که حرفی بزنم، ولی کار دومش که یه کار پروژهایه تا این هفته تموم میشه و خودش خیلی حالش خوبه بابت کار جدیدی که گرفته و این هدیه هم که برام خرید شیرینی همون پروژهای بود که نتیجهش تقریبا(!) چیزی بوده که میخواسته
۳ روزی تهران بودیم و از وقتی بر گشتیم درگیری کار بود و سال حامد و سرما خوردگی شدید من و خواهر... اون بهتر شده ولی من همچنان کج دار و مریز به کارام میرسم.
نمیدونم از دعای شما بود؟ از چی بود؟ خیلی زیادتر از اونی که فکرشو کنید راحت و خوب گذشت همه چیز...
+ وای که باورم نمیشه من تو تهران این همه دوست دارم و همه
شونم از صدقه سری این مگلاگ لعنتی دارم، نمیتونم بگم چقدر زیاد شرمندهی مهربونیتونم، ما ۲ شب اول رو هتل بودیم و روزشم که سر کار بودیم. شب آخر خونهی پریسا بودیم... باورم نمیشه ما شب خونه پریسا موندیم... با خواهرم که اهل ارتباط برقرارکردن با آدمای جدید نیست. البته که پریسا رو میشناخت ولی خیلی راحت قبول کرد هتل رو تحویل بدیم و شب رو اونجا باشیم. شب یه شام خوب بهمون داد و وای با یه حال خوب و آروم تو اتاقش خوابم برد، خونهی پریسا اینا پره آرامشه برام... فک کنم خونه اکثر مامان باباها اینجوریه :)
+ صبح روز دوم فاطمه خانم، فاطمه جان سر شلوغ اومد دنبالمون و بهمون یه صبحونهی حسابی داد و بعد ما رو به محل کارمون رسوند، من و خواهرم! رو، خواهرم از اینکه فاطمه رو ببینه بسیار استقبال کرد و گفت موافق برنامه صبحونهست(البته که فاطمه رو هم دورادور میشناخت) ولی خب دیگه، من که حسابی شوکه شدم.
+ همهتونو دوس دارم، همهتونو دخترای تهرانی مهربونم:) شما خیلی خیلی مهمون نوازین
+ چوپان، بهسا، پریسا و فاطمه *_* ازتون ممنونم که این همه تو دنیای واقعیم پر رنگ هستین
چند تا هدف برای خودم نوشته بودم و برای انجام یکی دوتاش بسیار تردید داشتم، بالاخره با خواهرم تصمیم گرفتیم شروع کنیم و ببینیم اصلا آدم این کار هستیم یا نه
خلاصه که محتاج دعاییم
تو این چند روز خیییلی خیلی یهویی تصمیم گرفتیم یه حرکت جدید(کاری) انجام بدیم و بعدتر یهو تا وقتی قبلی تموم نشده یه برنامه دیگه ریختم و یه کم مثه این میمونه که دوتا هندونه رو با یه دست بلند کنی، ولی امید دارم که بتونم، خیلی نیاز دارم به اتفاقای خوب تو زندگیم، خیلی...
ما برای کاری داریم میریم تهران و پسر در کمال ناباوری بهم پیشنهاد داد همراهیمون کنه، من و خواهرم رو! تا اینجای کار ما تصمیم داشتیم خانوادههامون مطلع نباشن البته خواهرم میدونه من باهاش در ارتباطم اما جزییات ماجرا رو به اندازهی شما ها نه... دوست نداشتم تا وقتی تصمیمم مشخص نشده به خواهر و خونوادهم منتقل شه استرس قضیه
بهش گفتم طبق حرفایی که زده بودیم خب طبیعتا نمیتونی باهامون باشی چون بگم از کجا فهمیدی و چجوری این همه صمیمی شدم که بخوام تا تهران باهات بیام؟ جوابش این بود که چه ایرادی داره و اینجوری منو طولانیتر میبینی رفتارم رو با خواهرت که نفر سومه میبینی و اینجوری شاید به انتخابتم کمک کنه
جدیدا هر چیزی که میگه با خودم فکر میکنم این همون ت خودمونه؟! اون که نمیخواست کسی چیزی بدونه؟ اون که اول ماجرا میگفت برنامهای برای ازدواج نداره؟ البته وقتی براش توضیح دادم پذیرفت و گفت حق با منه و وقتی فعلا عجلهای نداریم بهتره این جریان بین خودمون بمونه
+ در آخر بازم ازتون خواهش میکنم دعام کنین و حسهای خوب و انرژی بفرستید برام، دوستتون دارم
هیچوقت ماه مرداد رو دوست نداشتم، هیچوقت... چطور روم میشه بگم دوسش ندارم وقتی این همه باعث بزرگشدنم شده؟ وقتی هزار بار با اومدنش افتادم و بلند شدم؟
مرداد برای من یه نقطهی شروع بوده، باید یادم بمونه... خدایا لطفا مرداد امسال رو برام خوب مقدر کن، منم سعی میکنم خوبتر بسازمش، قول میدم.
+ هنوز باشگاه میرم، با اینکه فکر میکنم هیکلم تغییری نکرده اما دایی معتقده خیلی بهتر شدم.
+ برای این ماه هدف گزاریم درآمد بیشتر و کار بیشتره، اگر بشه البته انشالله
+ امروز بهش گفتم دلم موش کوچولو میخواد و گفت سر حرفش هست و فقط گربه دوس داره ولی اگه من هر حیوونی بخوام حاضره برام بخره