مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

وقایع این روزها... *_*

۳ روزی تهران بودیم و از وقتی بر گشتیم درگیری کار بود و سال حامد و سرما خوردگی شدید من و خواهر... اون بهتر شده ولی من همچنان کج دار و مریز به کارام می‌رسم.

نمی‌دونم از دعای شما بود؟ از چی بود؟ خیلی زیادتر از اونی که فکرشو کنید راحت‌ و خوب گذشت‌ همه چیز...


+ وای که باورم نمیشه من تو تهران این همه دوست دارم و همه

شونم از صدقه سری این مگلاگ لعنتی دارم، نمی‌تونم بگم چقدر زیاد شرمنده‌ی مهربونیتونم، ما ۲ شب اول رو هتل بودیم و روزشم که سر کار بودیم. شب آخر خونه‌ی پریسا بودیم... باورم نمیشه ما شب‌ خونه پریسا موندیم... با خواهرم که اهل ارتباط برقرار‌کردن با آدمای جدید‌ نیست. البته که پریسا رو میشناخت ولی خیلی راحت قبول کرد هتل رو تحویل بدیم و شب رو اونجا باشیم. شب یه شام خوب بهمون داد و وای با یه حال خوب و آروم تو اتاقش خوابم برد، خونه‌ی پریسا اینا پره آرامشه برام... فک کنم خونه اکثر مامان باباها اینجوریه :)


+ صبح روز دوم فاطمه خانم، فاطمه جان سر شلوغ اومد دنبالمون و بهمون یه صبحونه‌ی حسابی داد و بعد ما رو به محل کارمون رسوند، من و خواهرم! رو، خواهرم از اینکه فاطمه رو ببینه بسیار استقبال کرد و گفت موافق برنامه صبحونه‌ست(البته که فاطمه رو هم دورادور‌ میشناخت) ولی خب دیگه، من که حسابی شوکه شدم. 


+ همه‌تونو دوس دارم، همه‌تونو دخترای تهرانی مهربونم:) شما خیلی خیلی مهمون نوازین 


+ چوپان، بهسا، پریسا و فاطمه *_* ازتون ممنونم که این همه تو دنیای واقعیم پر رنگ هستین