مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ملتمس دعا سحر خیزان:دى

یه چیزى میگم بین خودم و شما بمونه، امروز قصد دارم یه شیطنتی بکنم و کلی بخاطرش هیجان دارم!

و شاید باورتون نشه از فرط هیجان زیاد خوابم نبرده:| خب چرا زودتر عصر نمیرسه:((؟

عمو سیبیلو و بز کوهى رشتى!

لازم دونستم خبرى هر چند کوتاه از دوستاى غیب شدمون بهتون بدم بلکه از نگرانیتون کاسته شه...

مرد رشتى در سلامت کامل به سر میبره شکر خدا، منتها روزاش کمى غمگین میگذره و از این رو ترجیح داده کمتر تو دنیاى مجازى باشه و یه روز با حال خوب برگرده به نوشتن(ایشالا برگرده که من بعید میدونم) خبرى بیش از این ازشون ندارم ولى میتونم ایمیلشون رو بهتون بدم در جهت امتداد ارتباط ^_^ 

عمو سیبیلوى عزیز، عموى وبلاگستان حالش خوب خوبه و در کنار همسر و سیبیلچه از دنیاش لذت میبره و حتما دلایل خوبى براى نبودنش تو دنیاى مجازى داره... 

بنده بى اجازه ى دوستان خبر احوالاتشون رو انتشار دادم، امید که از ما بگذرن ؛)

مگه آدم سالم روزانه چند تا پست مى نویسه و به خودش جرات انتشار نمیده؟

دارم فکر مى کنم چطور میشه با کسى زندگى کرد که هیچ وقتى برات نداره؟ 

توضیح یا توجیه؟

اونقدر زندگى روى دور تند رفته که فرصت نمى کنم گوشیمو دستم بگیرم و مثل سابق خبر از احوالاتم بدم اینجا... 

فعلا فقط در این حد بگم که کامنتاتون حالشون خوبه، خوندم ولى بى ادبانه ست تایید شن بى جواب، پس میذاریم دیرتر تاییدشون مى کنیم. فقط دلم مى خواست بیام و بنویسم (به اصرار یکی از شماها) اینجا هنوز که هنوزه حال خوب کن ترین اتفاق زندگیمه *_*

روزهاى شلوغ زندگى مگى

٢٠ تا کامنت تایید نشده تو وبلاگم دارم بهم حس اینو میده که ٣ روزه ظرفا تو ظرفشویی مونده و تلنبار شده و من انگار نه انگار! خیلى کم میتونم بیام وبلاگم و وقتى میام ترجیح میدم ٢ کلمه بنویسم و دیرتر همه کامنتا رو با لذت! جواب بدم. 

دلم مى خواد زودتر این هفته به خوبى و خوشى تموم شه و دوشنبه از راه برسه، نیاز به فرصت دارم براى فکر کردن و آپ کردن عکساى پست قبل... راستى شمام تو هواى آفتابى کارى تر از روزاى بارونى هستید؟ (وقتى تو خونه اید!) من با تمام احترامى که براى بارون هاى بى نظیر قائلم اما متوجه شدم که وقتى روزا بلندن و هوا گرمه انرژى بیشترى براى انجام کارا دارم و زمستون رو مى خوام براى تخت و پتوم و تخت و پتوم رو براى زمستون، یا واضح تر بگم براى تنبلى ؛) 

شاید باورتون نشه من امروز چقدررر کار کردم! امیدوارم شمام اندازه ى من کار کرده باشید و از خودتون و خداتون راضى باشید:دى 

 بارها گفتم بازم میگم من روزاى کارى و پر کار رو به روزاى خسته ترجیح میدم، من تو روزاى خسته و بى برنامه ٢٠ صفحه روزانه کتاب مى خونم اما تو روزاى خیلى پر کار که از صبح فقط ١ ساعت وقت ناهار و استراحت دارم بیشتر از این مى خونم و شب هم که خیلى خسته م باز با برنامه کتابمو مى خونم و مى خوابم. 

ادامه مطلب ...

کتاب ها و روایت ها...

هاها، بالاخره تونستم رادیوبلاگى ها رو بشنوم و خیلى هم حال داد این حرکتشون...

بله دوستان، فکر نکنید ما وا دادیم، خیر... من و یکى دو تا از بچه ها داریم پیگیرانه کتابامونو با هم مى خونیم و این خیلى هیجان انگیزه! زشت نیست ازمون عقب بمونید اصلا:دى؟ شماهایى که قول داده بودینو میگم:))

 

+ پست اصلى در ادامه مطلب نگاشته شده:دى

ادامه مطلب ...

تهرانى که حالا اونقدرا هم غریب نیست.

این پست عکس دار شد، بالاخره بعد از روزها! 

میگفت تو از همون روزاى اول معلوم بود متعلق به هیچ جا نیستى، وقتى میگم هیچ جا، یعنى واقعا هیچ جا و هیچ کجا! بهش مى گفتم خب اینجورى همه ى ایران مال منه، هر جاییش که برم سهمى دارم. البته که خودم فکر مى کنم هرگز نباید براى زندگى جایى رو جز رشت انتخاب کنم.

اوایل تابستون قرار بود براى کارى برم تهران که تاریخش نا معلوم بود، قصد کرده بودم اینبار که میرم یه برنامه ى تازه داشته باشم و اون برنامه ى تازه دیدار با زهرا بود، زهرا از اون دختر هاست که براى من جذابیت زیادى دارن، آروم، یواش و بسیار پخته... با این همه بعد این همه مدت هنوز نشده با هم بریم جمعه بازارى که مى خواست منو ببره!

پریسا

من با زهرا و پریسا تو یک روز آشنا شدم اینو خوب یادمه، یعنى تو یک روز تو دنیاى واقعیم داشتمشون و شماره هاشون رو به اسم هاى مجازى سیو کردم. یادم نیست چه پستى گذاشته بودم که باعث شده بود شماره هاشون رو برام بذارن و از خدا که پنهون نیست از خلق خدا چه پنهون تمایلى هم به دیدارشون نداشتم! اون روز اولین روز دوستى من با تهران بود، شاید باورتون نشه اما من خیلى دوست تر شدم از اون روز باهاش... تازه رسیده بودیم تهران و قرار بود بریم سمت هتل، من، خواهر و برادرم پشت ماشین عمه و شوهر عمه اى نشسته بودیم که به مامان و بابا قول داده بودن درنبودشون وظیفه ى مراقبت از ما رو به عهده بگیرن و واقعا هم گرفته بودن، بیشتر از مراقبت تلاششون این بود که روزهاى خوب برامون بسازن و یکى از راه هاى ساختن روزهاى خوب، سفر به قصد حضور در کنسرت بود! کنسرت چارتار در سالن برج میلاد، اوه براى من شهرستانى! دیدن سالن نسبتا استاندارد خیلى بود، هنوزم هست. اصلا اگر از من بپرسید بهتون میگم سینماهاى خوب و سالن هاى کنسرت خوبن که تهران رو تهران کردن! 

شهرستانى یک فحش نیست، عقب موندگى هم نیست حتى، شهرستانى ها فرقى با تهرانى ها ندارن... شاید شمام شنیده باشید که تهرانى ها گرگن و اتفاقا من هم شنیدم. شاید شمام تو سریال هاى تولید داخل دیده باشید که شهرستانى ها عموما سرایدارن و خیلى بی ریا، ساده و بى آلایش، منم دیدم. اما حقیقت اینجاست که نه تهرانى ها گرگن، نه ما ساده و بى آلایش... 

القصه، قرار شد نیمه آماده باشیم و اگر موقعیت براى من و انجام کارى که داشتم مناسب بود من همراه خواهرم به تهران برم، که اون هم تنها نباشه و یک جا هتل بگیریم، یک روز قبل از سفر رفتنمون قطعى شد و یک کار نیمه ادارى هم توش گنجونده شده بود و وقتم از پیش هم ضیق تر شده بود و اینطور بود که من بعد اون تاریخ ٦،٧ بار تهران رو تجربه کردم و زهرا هنوز بانوى نادیده ى وبلاگستان براى من باقى مونده. 

 از زهرا یک چیز جالب شنیدم، اون هم این بود که "ببین منم وقتى ازدواج کردم، تاج سرم نذاشتم!" و این یعنى شوهر کردن تاج به سرت نمیزنه، خلاصه اینکه فک نکنین مجرد بودن باعث ترشیدگیه(چه کلمه ى ناپاکى!) دوستان عزیزى که تاهل رو یک باید براى همه می بینید، افکار شماست که ترشیده ؛) :دى  

ادامه مطلب ...

سه روز اخیر اونقدررر سرم شلوغ بوده که فرصت نکردم ایمیلامو چک کنم، یا حتى بیشتر از روزى ٥ صفحه کتاب بخونم، زنده ام اما هنوز...

قاچاقى! 

ضمنا پى ام هامم نخوندم. 


ادامه مطلب ...

کتابخونى با سفره!

سفره خاتون اسمشه، حتى نمى دونم چند ساله ست یا چرا این اسم رو روى خودش گذاشته... فقط مى دونم ما امروز ساعت ١ ظهر با هم قرار داشتیم و ٢٠ صفحه کتاب خوندیم! بازم هر کى کتاب خودشو:دى 

بازم اگر قول نداده بودم احتمالا بخاطر فشار زیاد کارى اصلا نمى خوندم امروز چیزى!