۱. در کمال ناباوری تو همین کرونا رفتم مشهد و برگشتم.
۲. پسر بخیههاش رو کشید و کمکم میتونه بره سر کار(عجیبه اما بیشتر از چیزی که فکر میکردیم اذیت شد و زخمشم هنوز خوب نشده)
۳. سعی میکنم دلمو با چیزای کوچولوی دور و برم خوش کنم، موفقم بودم تا حدی
۴. تقریبا میتونم ادعا کنم قلق پسر دستم اومده تو اکثر امور، ولی هنوز بلد نیستیم با هم حرفای خوب بزنیم. نهایت حرفای خوبمون میرسه به درآمد کم پسر و نارضایتیش از زندگی
۵. قبلتر خیلی غصهش رو میخوردم، ولی الان میدونم اونقدرا هم شرایط بدی نداره و خیلیها نصف چیزایی که پسر داره رو هم ندارن... نمیدونم چرا انقدر خودش رو سرزنش میکنه
۶. امیدوارم اقلا اتفاقای بهتری برای کارم بیفته، نمیدونم چرا ولی تو حرم امامرضا هیچ دعایی برای کار و پیشرفت کاریم نکردم...
۷. فردا یه روز دیگهست
امروز لازم بود یکی باشه که دل بده به دلم و غم روز تعطیلی از نوع شهادت رو بشوره ببره
ولی نبود کسی، نداشتم کسی رو...
+ من از اونام که روزای تعطیل رو خیلی کم دوست دارم.
امروز از بیمارستان مرخص شد و از ۱۰تا جملهای که گفته بعد عمل ۱۲تاش ابراز ناراحتی از درد وحشتناکشه، نمیدونم طبیعیه یا نه... فقط میدونم اصلا نازنازی نیست و این حجم از ابراز درد برای پسر که اهل نق نق نیست غیر عادیه
امروز بعد مدتها با رفیق جانم رفتیم فومن، تجربهی عجیب و جالبی بود. بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشم حق خودم دیدم بیخیال مشکلات و پسر و عملش بشم و برم چند ساعتی از طبیعت انرژی بگیرم. مدتها بود چنین وقتی برای خودم نذاشته بودم و بسیار درگیر کار و روزمرگی شده بودم.
برای پسر:
منتظرم حالت خوب شه و بریم چای تازه دمی بخوریم، پس زودتر خوب شو
آقاهه گفت این چای مال کارخونه خودمونه و آدرس کارخونه رو بهمون داد. احتمالا اگر تو بودی میبردیم کارخونه و از اونجا برای خونهتون چای میخریدی...
بعد بهت بگم من که میدونم وقتی کافهای رو معرفی میکنم فردا پسفرداش خونوادهت رو میاری اینجا و با خودم فکر کنم واقعا چرا چرا هیچوقت نمیذاره یه جا فقط و فقط برا خودمون دو تا بمونه؟:)
یه قرآن قدیمی حداقل مال ۴۰ ۵۰ سال پیش از بین وسایل پیدا کردم و با خودم آوردم خونه، با چشمای متعجب در حالیکه در رو قفل میکرد پرسید اینو از کجا پیدا کردی؟
...
بوی کاغذهای قدیمی و نم گرفته هم میتونه از جذابیتهای اون خونهی قدیمی باشه، خونهای که حدود ۴۰ سال پیش ساخته شد و هیچوقت صاحبش توش ساکن نشد و همچنان خالی از سکنهست.
...
قلبم تندتر از همیشه میزنه و با خودم فکر میکنم از کی اضطراب مداوم دوباره به زندگیم برگشت؟ حالم خوبه فقط گاهی قلبم تندتر میزنه و همین
سه هفته پیش چنین روزی مادرجون هنوز زنده بود، تو خونهی خودش رو تختی که آهنی و سفید بود، با سرم و تجهیزات... حالا اما جای بهتریه، میدونم اونجا هم بهش خوش میگذره چون خدا بیامرز همیشه بلد بود هرجا که هست با تمام وجود بهش خوش بگذره، اطرافیان تو دنیای حقیقی معتقدن منم به مادرجون رفتم و خوشسفرم و آسونبگیر:)) دلم برات تنگ شده مادرجون، فردا میام سر خاکت... منتظرم باش لطفا و مثل همیشه موهای زیبای جوگندمی لختت رو شونه کن و با لبخند مهربانانهت منتظرمون باش
همش تکرار میکنم، روزای خوب میرن روزای خوبتر میان... امید دارم که اینطور بشه، از زندگی شخصی و عاطفیم اگر میپرسین، همه چیز رو رواله و ما همچنان روزای دو نفرهی دور از هم داریم و از شما چه پنهون هر دو هم راضی هستیم.البته پسر گاهی گله میکنه که باید زودتر از اینا میرفتیم سر خونهمون و منم باهاش موافقم، ولی هر دو میدونیم که زمان رابطهمون رو به جاهای بهتری رسونده، پشیمون نیستم و رابطهم رو سالم و رو به پیشرفت میبینم.
هفتهی دیگه این موقع پسر از عمل برگشته و انشالله من دلم دوباره خوشه به زندگی، روزای خوب میرن و روزای خوبتر میان... چند روز پیش اتفاقی متوجه تغییراتی تو بدنش شد و خیلی زود رفت برای چکاپ و معاینه و نتیجه این شد که بدون فوت وقت تو اولین فرصت عمل کنه، وقتی گفت حس کردم روزای مناسبی برای یه مشکل جدید نبوده، اما بزرگ شدم و کمتر میترسم و غصه میخورم، به معنای واقعی کلمه فکر میکنم وقتایی که تو دلم خالی میشه خدا نوازشم میکنه و بهم امید دوباره برای ادامه زندگی میده... خلاصه این شبها اگرچه خوب نمیخوابم و اضطرابم دوباره برگشته ولی دلم خوشه که تموم میشه و نگاه خدا هم تو زندگیمه
خدایا میدونم مراقب همهی بندههات هستی، مراقب ما هم باش :(
+ عزیزانم اگر برای ما دعا کنید ممنونتون میشم... میام و خبرهای بهتری میدم، قول میدم بهتون