مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

احتمالا تا همیشه پست قبلیم اینجا نمیمونه ولی اگه مایلید رمز داشته باشید لطفا ایمیلتون رو برام بذارید یا اگه وبلاگ دارید که چه بهتر:) 

میتونم اونجا بهتون رمز رو بدم و یکی دو نفری هم شماره‌م رو دارید که اونجام میتونم براتون رمز بذارم، پیشاپیش معذرت میخوام که عمومی ننوشتم و احتمالا سختتونه رمز بخواید و … 


دوستتون دارم.

درد دل خصوصی:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کمی از پسر و خودم

نمی‌دونم چجوری باید اوضاع رو بهتر کنم ولی همش ازش ناراحت میشم و همش ازم ناراحت میشه… هیچ‌وقت اینطوری نبوده، به خیال خودم خیلی دارم تلاش می‌کنم برای بهتر کردن شرایط ولی اثری از بهبود اوضاع نمی‌بینم. 


تا وقتی طرف مقابل فقط دوست‌پسره! خیلی جریان فرق داره… احتمالا وقتی قراره برید زیر یه سقف به رفتارهای هم دقیق‌تر میشید و این میشه که ماجراهای جدیدی که هیچ‌وقت خبری ازشون نبوده سر و کله‌شون پیدا میشه

اینم بگم که ما اصلا داد و فریاد نداریم، پسر خیلی آرومه و منم بخوام با صدای بلند حرف بزنم چون اون آروم جواب میده زود بحث آروم میشه و نهایتا فقط یه ناراحتی میمونه


مشاورم میگه حق دارم که حالم بد باشه، چون قرار بوده الان درست وسط روزای شادم باشم و دیگه از یه مرحله عبور کرده باشم، اما اتفاقی که افتاده این بوده که وسط یه ماجرای بد و ناراحت‌کننده‌م و از اون بدتر بلاتکلیفی هم خیلی شیک بغلم کرده…


قرار بود برای کارم یه تصمیمی بگیرم که نمی‌دونم چرا نمی‌گیرم، اهمال‌کاریه؟ اصلا چرا دارم هی به تعویق میندازمش؟ شاید این کارو بکنم حداقل حالم بهتر شه، احساس می‌کنم چیزی که حالم رو خوب می‌کنه اینه که فکر کنم دارم رو به جلو حرکت می‌کنم و برای من که کارم رو دوست دارم بزرگترین تغییر میتونه همین باشه دیگه، نه؟


دیشب که بی‌خواب شده بودم اسم دکتر مسعود رو سرچ کردم و دیدم به، نزدیکای مطبش بودم هفته‌ی پیش… از اتفاقای عجیب و جالب این روزا بود که خواستم بنویسم یادم بمونه(همون دکتری که قبلا وبلاگ داشت و الان بعید میدونم بنویسه)


امشب چند ساعت تو حیاط با صفای خونه‌ی چوپان نشستیم و چای و قهوه و شیرینی خوردیم، جاتون خالی این قسمت امروز تنها قسمت خوبش بود. الان که این رو نوشتم یادم افتاد صبح که بیدار شدم رفتیم هلیم خوردیم و اینم کلی چسبیده بود:) 




روزانه و اتفاق‌های دور و برم

دیشب همش یک ساعت زودتر از همیشه خوابیدم ولی شاید ۳ ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، خیلی هم سر حال بیدار شدم و به کارام رسیدم. 

اگه بتونم زودتر بخوابم خیلی خوبه، متاسفانه این عادت دیر خوابیدن تو خونه و خونواده‌ی ما همیشه بوده و بقیه دیر می‌خوابن و ساعت ۷ هم بیدارن و میرن سر کارشون اما من اینطوری نمی‌تونم و بدنم نمی‌کشه…


دیشب کلی ماجرا داشتم با مامانم، از ساعت ۷ تلاشم رو شروع کردم که ببرمش پیاده‌روی، ساعت ۹ بالاخره حاضر شده بود، وای که چقدر کلافه‌کننده‌ست اصرار کردن برای انجام هر کاری، نمی‌دونم چطور میشه راهنماییش کرد فعلا نتونستم راضیش کنم پیش مشاور و روانکاو هم بره… با خودم فکر می‌کنم چند در صد بچه‌ها تو سن و سال ما اینقدر برای خونواده زمان میذارن؟ هیچ منتی نیست و فقط سواله که از خودم می‌پرسم، سوال بعدی اینه پس کی نوبت خودم میشه؟

مثلا دیشب قرار بوده برم خونه چوپان که نشد، اصلا حتی به کسی نگفتم که چنین قراری دارم اما باز بخاطر کارای دیگه‌ای که برای انجام دادن بود خودم رو تو اولویت آخر گذاشتم. (راستی این جریان پیاده‌روی هر شب تکرار میشه و دستور پزشکش بوده که باید منظم پیاده‌روی بره)


امروز که بیدار شدم اسم کتاب‌هایی که باید تمومشون کنم رو نوشتم، یه کتاب به قول دوستی سفارشی هم نمیدونم با چه فازی خریده بودم که اصلا لامصب تموم نمیشه که نمیشه:( چرا انقدر نچسب بوده نویسنده و آخه اصلا این چه خاطراتی بوده که نوشته نمیدونم… با دوستم هر دو خریدیم و هر دو هم یه سره داریم نویسنده رو مورد عنایت قرار میدیم انگار مجبورمون کرده بودن بخریم:))


یه نکته‌ی جالب در مورد پسر یادم اومد که بگم، اولای آشنایی یا شاید نه اولای دوستیمون بود که من همش فکر می‌کردم پسر ساعت ۵ صبح بیدار میشه چون اون ساعتا یک دور بیدار شد و عموما یه پیامی هم بهم میداد. بعدها متوجه شدم اون ساعت مثلا بیدار میشه میره آب میخوره و بعدشم دوباره میخوابه:)))) 

کلا اولای روابط اینجوریه که آدم مایله خیلی از رفتارهای طرف مقابلش رو خوب و جالب ببینه و طبیعتا سحرخیزی هم خوبه دیگه… اینم بگم که خودش بهم گفته بود بعدش میخوابه و در واقع اصلا قصد نداشت گولم بزنه صرفا برداشت من از پیام‌های دریافتی تو اون ساعت این بود که وای به‌به! چقدر سحرخیز و خوبه و الان که فکر می‌کنم خنده‌م میگیره اصلا حتی ملاکمم نیست سحرخیز بودن آدما…


چند شب پیش بعد مدتها رفته بودیم یه رستورانی که خارج از شهره، میز بغلیمون ۶ نفر بودن که بی‌نهایت بلند بلند حرف میزدن و ما اصلا نتونستیم با هم صحبت کنیم چون واقعا صدای اونا بیشتر از صدای خودمون بود و از طرفی حرف‌هاشون هم جالب بود. ۳ تا زوج بودن و همه حرف‌هاشون در رابطه با سفرهایی بود که رفتن، قطر، لبنان، بالی و پوکت و … و از اون جالب‌تر در مورد عطرهایی که در سفرهای مختلف خریده بودن یا می‌خواستن بخرن و تو زمان سفرشون عطر فلان چند بوده… همون وسط یهو تصمیم گرفتن برن تاسوعا و عاشورا که تعطیلن ویلا بگیرن حوالی امین‌آباد و دور هم باشن، رفتن تو سایت جاجیگا و یه ویلا نشون کردن پر بود یکی دیگه که چقدر هم مفت بود شبی ۷ تومن انگار(مفت بود به گفته خودشون) بعد زنگ زدن به مالک و پرسیدن ما دوستای صمیمی هستیم، بخوام صادقانه بگم دوست‌دختر دوست‌پسریم میتونیم ویلاتون رو رزرو کنیم؟ یارو هم شرط کرد که زمان ورود فقط دو تا آقایون بیان کلید بگیرن و بعد بقیه بیان حله مشکلی نیست. خلاصه همون زمان که نشسته بودیم دو شب هم ویلا رزرو کردن و حتی! مشخص کردن کی عرق و شراب بخره(باز عین کلمه‌هایی بود که خودشون استفاده می‌کردن) و کی گوشت و مرغ برای کباب… 


نزدیکای یک شب بود که از جامون پاشدیم اونام پاشدن و فکر می‌کنید چی خیلی کنجکاومون کرده بود مادامیکه اونجا نشسته بودیم و حرف‌هاشون رو میشنیدیم؟ بله! خیلی مایل بودیم بدونیم ماشینشون چیه که در کمال ناباوری دو تاشون پراید قدیمی داشتن و یه تیبا:) یعنی چجوریه که اون همه خرج می‌کردن و سفر میرفتن و اون همه بریز و بپاش و ماشیناشون اینا بود؟ به دوست همراهم میگم ببین اینان نمونه‌ی تو حال زندگی کردن و فقط برای حال کردن خرج کردن تصور من این نبود از ماشیناشون تو چی؟ خیلی کوتاه جواب میده میگه نه واقعا نه نمی‌تونم باور کنم

اما به نظرم آدما یه بودجه مشخصی دارن و طبیعتا نمیشه همه کار رو با هم کرد، سفر رفت ماشین عوض کرد خونه رو بهتر کرد. میشه؟! پسر میگه همه چیز آدم باید توازن داشته باشه و نمیشه ماشینش اونقدر قدیمی و معمولی باشه و خونه‌ش یه خونه درست و حسابی تو مرکز شهر حتی… یا نمیشه ماشینش اون باشه و این همه سفرهای جورواجور رفته باشه، بگذریم که اخیرا دیدش یه کمی تغییر کرده و احساس می‌کنم باز میلش به خوش گذروندن بیشتر از جمع‌کردن شده… با احترام به همه کسایی که همیشه در حال جمع‌کردن مال و اموالن، ولی برای من اصلا جالب نیستن:)) نمیفهمم چی فکر می‌کنن آیا میخوان برای همسر، فرزند و نوه بذارن؟ یعنی خودشون سزاوارتر نیستن از اونا؟ بگذریم… یادم باشه در مورد تفاوت‌های خودم و پسر و بحثی که اخیرا در این مورد داشتیم هم بنویسم.

:)

چند سال شده که هر روز بدون استثنا بعد بیدار شدنت بهم پیام سلام و صبح بخیر میدی؟ 

یادم نیست چند سال شده ولی میدونم از تکرارهای قشنگ زندگیمه که خیلی وقته از کنارش بی‌تفاوت رد میشم… کار سخت و بزرگی نیست اما همین که هر روز تکرارش می‌کنی و تلاش می‌کنی اولین‌چیزی که هر روز بعد بیدار شدن میبینم یه نشونه ازت باشه جالبه



صدای بارون رو می‌شنوی؟

هنوز وقتی بارون می‌باره، وقتی خیلی شدید بارون می‌باره یاد بابالنگ دراز میفتم…

اون زمانا بابا لنگ‌دراز ۲۹ ساله بود، احساس می‌کردم چقدر بزرگه و الان که خودم ۳۲ ساله شدم فکر می‌کنم چقدر کوچولو بوده اون زمان:))




امروز روز بهتری بود چون یه عالم ساعت وقت فقط برای خودم داشتم.

روزهای سختی بودن این روزا، از این نظر که من خیلی بیشتر از حد و توانم زمان گذاشتم برای کارم و برای خونواده و برای پسر… چند مورد عجیب و غریب که همگی با هم سرم آوار شدن و اصلا نمی‌دونستم چطور باید باهاشون مواجه شم، اما آدم با بدترین مشکلات هم کنار میاد اینا که چیزی نیست. 

دو روزه حالم بهتر شده، با دوست خوبم تلفنی صحبت کردم و صحبتمون طولانی شد و چقدر احساس می‌کنم مفید بود برام و نیاز داشتم یکی بهم بگه اون حرف‌ها رو، داشتن دوست‌های فعال و پویا خیلی خوبه، یجورایی یادت میندازه تو هم باید به زندگی کردن و تلاش کردن ادامه بدی، حداقل برای من که اینطوره

تو همین دو سه روزی که حالم کمی بهتر شده دوباره کتاب‌های صوتی گوش میدم و یه کتاب هم دارم می‌خونم که مدتها تو کتابخونه کوچولومون منتظرم بود. نادر ابراهیمی خیلی خوبه ولی نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم برای روحیات من دیگه زیادی لطیفه… کتاب جدیدی که شروع کردم اسمش افسانه‌ی بارانه

چند روز پیش یه کامنتی داشتم که چرا از پسر نمی‌نویسی مثلا ماجرا آشناییتون رو و اینکه رابطه‌تون به کجا رسید؟ دوستای مهربونم رابطه‌ی ما همچنان در وضعیت بلاتکلیفیه و قصدمون هم همچنان همون ازدواجه! اگه فرصتی بشه در مورد آشنایی‌مون هم می‌نویسم گرچه شروعش خیلی ساده و معمولی بوده

امشب بعد از یک ماه سر دووندن پسر عموم بهش گفتم که می‌تونیم همدیگه رو ببینیم و اگه موافق باشه میتونیم شب بریم پیاده‌روی… البته اون بود که دوباره پیام داد و گفت بالاخره نیومد اون روزی که قرار بود همو ببینیم و من یجورایی ناچار شدم برنامه‌ریزی کنم و وقتی میرم پیاده‌روی بگم اونم بیاد. چند ماه پیش وقتی می‌خواست یه چیزی بخره و پول کم داشت خواستم کمکش کنم اما منم پولی نداشتم و جاش بهش سکه قرض داده بودم، خدا رو شکر تجربه‌ی خوبی بود و سر زمانی که قولش رو داده بود بهم برگردوند. خیلی خوبه خوش‌قول بودن، باعث میشه با حس خوب و دلی مطمئن به آدما قرض بدی… خلاصه امشب سکه‌م رو گرفتم و حالا باید تصمیم بگیرم با تنها اموالی که دارم چه کار کنم! 

بارها و بارها شده نشستم و با خودم فکر کردم چقدر دلم می‌خواد یکی رو داشته باشم همه‌جوره حمایتم کنه، اما تازگی متوجه شدم انگار من خودمم حاضر نیستم مورد حمایت کسی باشم، شاید چون گرفتن حمایت میتونه استقلال آدم رو کمتر کنه، خلاصه که دیگه اونقدر ناراحت نیستم و فکر می‌کنم نیازی به حمایت کسی ندارم و میتونم زندگی معمولی‌تری داشته باشم با دلی خوش‌تر! 

امروز بعد مدتها مثل چند ماه پیشمون دوباره رفتیم خارج از شهر… به محض اینکه کارمون تموم شد نمازم رو خوندم و گفتم بیاد دنبالم

با هم رفتیم سر خاک باباش و بعد هم لاهیجان… اولین‌باری بود که لاهیجان بودیم و چای و کوکی نخوردیم! پیشنهاد دادم بریم سیکا… سیکا اسم یه آشکده‌ست، اولین‌باری که با هم رفته بودیم لاهیجان از کنارش رد شده بودیم و من گفته بودم ا اینجا اونجایی نیست که وقتی دوست معمولی بودیم تنهایی اومده بودی؟ خلاصه برای تجدید خاطره قرار شد بریم اونجا یه چیزی بخوریم  و باورکردنی نیست اما از اونجایی که چند وقته لب چشمه هم میریم آبش خشک میشه، دم درش نوشته بودن تا اول مرداد تعطیلن

و ما هم سر خر رو کج کردیم و برگشتیم سمت رشت

تو مسیر یه اتفاقی افتاد که طولانی و سخته در موردش نوشتن ولی شاید سر فرصت بیام بنویسم، بعد از فوت باباش این اولین‌باری بود که حالمون کنار هم خوب بود. نمی‌خوام تصور کنید اتفاق بزرگی بود اما برای من که یه مدت طولانیه این رابطه رو کجدار و مریز حفظ کردم شنیدن اون حرفها خیلی حس خوبی داشت، همین

دوستتون دارم و ازتون ممنونم که اینجایید چون از نظر من نوشتن برای هیچ‌کس حس خوبی نداره… وقتایی که اینجا نبودم همیشه تو نوت گوشی‌م می‌نوشتم اما انگار اینکه فکر می‌کردم قراره نوشته‌ها فقط برای خودم باشه راضیم نمی‌کرد. 

از من، از بازار رشت و از روزهای زندگیم…

پیام میده که چه بارون ریزی می‌باره…

با عجله میرم و لباس‌هایی که شب با دیدن هوای خوب گذاشتم تو بالکن خونه خشک شن رو جمع می‌کنم، وقتی می‌رسم که بارون خیلی خیلی تند شده و لباسها هم کمی خیس شدن و باید دوباره شسته بشن!

………..

روی گاز برای مامان فیله مرغ گذاشتم بپزه، مرغ با ادویه‌ی کم و قراره آبش غذای مامان بشه و مرغش غذای ما(البته قاطی خورشت می‌کنمش)

………..

قراره عمه اینا بیان ملاقات مامان، مراسم هفتم یکی از اقواممونه و همگی رفتن مراسم، مامان خوابه براش آب انگور میگیرم و لباسهای مشکیم رو می‌پوشم و ایرپادم رو برمیدارم که میبینم شارژ نداره و یه کمی ناراحت میشم چون از دیشب تو ذهنم بوده برم پیاده‌روی تند و در حین پیاده‌روی یه پادکست خوب گوش کنم،

با خودم میگم مهم نیست، بارونه حوصله‌م سر نمیره و کتونی‌های شسته‌م رو پام میکنم و میرم از در بیرون، تا میرسم تو حیاط خونه پیام میده که من سر کوچه منتظرت هستم بیا که با هم پیاده‌روی کنیم، آی میچسبه این قرارهای کوتاه و یهویی

دیگه نیازی به ایرپاد هم ندارم و می‌تونیم از در و دیوار و هرچیزی که برامون جالبه حرف بزنیم‌(طبیعتا خبر داده بودم که اگه یه درصد تونست همراهیم کنه)

……….

به پیشنهاد من میریم حوالی بازار، چای کمرباریک تو بارون نم‌نم،شنیدن صدای مردای قدیمی بازاری و گوش کردن به مکالماتشون، یه آقا میاد از کنارمون با یه گاری رد شه، هم جا تنگه و هم یه کم وزن بارش زیاده بلافاصله به آقای حدود ۶۰ ساله میاد کمکش و بهش میگه دیر بامویی امروز(دیر اومدی امروز)… آقای صاب‌گاری انگار یه کمی هم ناراحته با سر تاییدش میکنه، آقاهه که اومده کمکش در جواب میگه ولی اجور سب هیچکی نشتی(اینجور سیب هیچ‌کی نداشت!) بوشو که تره بازار ببه(برو که برات بازار خوب باشه یا همچین چیزی) دلم برای مکالمه‌شون میره، چقدر همدلی قشنگه چقدر… امیدوارم سیب‌هایی که شبیهش تو بازار نبود رو زود و خوب فروخته باشه

………..

با یه جعبه شیرینی بر میگردیم سمت خونه، دوباره بارون خیلی شدید شده و خیس خیسمون کرده جعبه شیرینی تقریبا داره به خمیر تبدیل میشه که میگیرمش زیر شالم، میرسیم به کوچه و میرسیم به بن‌بست خونه‌مون در رو به سختی باز میکنم، دستام پره با جعبه شیرینی و توت‌فرنگی…

میریم تو حیاطمون دوتایی، بهش گیاه شفلرای تو حیاط رو نشون میدم و میگم دیدی درخت شده؟ تا طبقه دو و تا پنجره اتاق من رسیده و میگه نه! واقعا این همش از همون گیاهه؟! ندیده بودم تا حالا چنین چیزی

خدافظی می‌کنیم و آروم کلید میندازم و میرم تو، مامان بیداره و منتظرم نشسته به محض دیدنم میگه که همش آب مرغ رو خورده و هم آبمیوه‌ای که براش گرفتم… یه آخیش از ته دل میگم و میرم تو آشپزخونه که میوه و شیرینی رو بچینم تو ظرف و منتظر اومدن مهمونا شم:)

………..

شب بعد رفتن مهمونا با خواهرم میرم کارگاه و تا دم صبح اونجاییم، وقتی میام تو تختم که روز شده و پست اتفاقای امروز رو می‌نویسم، دلم خوشه که روزای بهتری میاد و اون روزا من کمتر کار می‌کنم، بیشتر زندگی می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم که زندگی هنوزم خیلی خیلی قشنگه و چقدر حیفه که من قشنگیاش رو نبینم، به خودم قول میدم بیشتر تو نوت گوشیم از خوبی‌های زندگیم بنویسم و سعی کنم اتفاق‌های کوچیک خوب رو برای خودم پررنگ‌تر کنم:)

اتفاقای عجیب و یهویی

قرار بوده الان تو جاده باشیم و تو مسیر رشت ولی مامان خانوم رو تخت پریسا خوابیده… تصمیم دارم شل‌تر بگیرم زندگی رو البته اگه بشه



+ شش/شش/چهار صد و دو

خونواده


من از اونام که خیلی دغدغه‌ی خونواده دارم، اصلا همینم باعث میشد با پسر درگیر شم همین که خیلی خیلی خیلی زمان برای خونواده‌ش میذاره… و منم تا حدودی همینطورم(نه به حد و اندازه‌ی پسر، از دید من اون خیلی بیشتر از حد ظرفیتش مسئولیت خونواده رو به عهده گرفته!) نگرانی همیشه‌م این بود که چه وقتی برای هم داریم پس؟ ساعت کاری هر دو مون که طولانیه و بقیه‌ش هم که خونواده… خودمون چی میشیم؟

الان که این پست رو می‌نویسن تهرانیم و منتظریم که مامان عمل شه… همش یاد اون روزی‌ام که عمل داشت و عملش طولانی شده بود و چقدررر ترسیده بودم… پسر مدام با پیام‌هاش دلداریم میداد و همراهیم می‌کرد، با اینکه اصلا آدم معتقدی نیست برام چند تا آیه نوشته بود که اینا رو بخون و گفته بود قبل عملش مامانش بهش گفته بود بخونه… شب اومد و برام یه باکس گل آورد با گل‌های صورتی و بنفش:)

دلم برای روزای معمولی زندگی تنگ شده، همون روزا که پسر هی پیام میداد برنامه‌ت چیه؟ ساعت چند ببینمت؟ کدوم ور بریم؟ و چند ساعت بعدش میدیدیم لاهیجانیم، رسیدیم حوالی ماسوله و یا کنار ساحل نشستیم و چای می‌خوریم… 

کاش برگردن روزای معمولی‌مون… حتی اگه قرار نیست روزای خوب بیان

اگر از زخم دل پرسی، برایش مرهمی بستم…

از تجربه‌های جدید… 

از روزای عجیب و پیچیده و درهم… 

بنویسم که یادم بمونه؟ یا همون بهتر که یادم نمونه؟ 


مامان چند ساعت دیگه عمل داره و من نتونستم تو مراسم سوم باباش شرکت کنم. جاش صبح که بیدار شدم رفتم گل‌فروشیایی که دیشب باهاشون حرف زده بودم رو نگاه کردم و به یکی که حسم مثبت‌تر بود گل سفارش دادم برای مراسم سوم باباش… مراسم تو مژدهی بود به تشویق من، از تجربه‌ای که برای عمه داشتیم… آخ اسم عمه‌م که میاد بدون استثنا چشام تر میشه، چقدر دلم براش تنگه و چقدر و چقدر… 

همه پیام‌های من و پسر حول محور مراسم میچرخه، شما برای عمه از کجا میوه خریدید؟ مراسم کجا بود؟ کی سخنرانی کرد؟ چجوری برگزار شد و همین‌ها

اما بین همه ای سختیا و کلافگیا چیزهایی بوده که نمیشه ازشون چشم‌‌پوشی کرد، مثل اینکه شوهر خواهر با مهربونی ماشینش رو داده به ما که بیایم تهران برای عمل مامان(چون ماشین ما کوچیکه و ماشین راحتی هم نیست. ماشین مامان هم پلاک منطقه‌ست و طبیعتا با اون هم امکان سفر نبود) یا مثل اینکه بابا با اینکه براش سخت بود، با همه‌ی مغرور بودنش! حاضر شد خواهرم تا تهران رانندگی کنه

نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم اما برام عین روز روشنه که چقدر سختش بوده و جهاد اکبر کرده که اجازه داده… بگذریم که چند بار گفت من میشینم برای من رانندگی راحته!!! انگار که برای خواهرم که از ۲۰ سالگی رانندگی میکنه سخته…

هوف… 

و باز از چیزای خوب میگفتم، این بود که بعد مدتها ما ۵ تایی با هم اومدیم سفر… وقتی رسیدیم اومدیم هتل و با خواهر برادرم رفتیم سپنج، به یاد وقتایی که با پسر میرفتیم. سه تایی کلی حرف زدیم و خیلی خیلی بهم چسبید. گرچه استرس عمل مامان رو داشتیم همگی اما انگار حق خودمون دونسته باشیم که یک ساعت بدون فکر کردن به استرس عمل خوش باشیم. 

و آخرین موردی که خیلی خوب بوده این بوده که بابا تصمیم گرفته دوباره بیشتر بریم سفر مثل قدیما… باید تو اولویت‌های اصلی‌م بذارم عوض کردن ماشین رو، چون بابا جانم دیگه ماشین نداره و باید یه ماشینی داشته باشیم که کوچولو و لوس نباشه و برای خانواده ۴ نفره‌مون جا داشته باشه

اگه بازم چیزایی خوبی بود که دیدم و یادم اومد میام و اینجا می‌نویسم.


+ عنوان مال یکی از آهنگ‌های شهرام شکوهیه، صداش برام یادآور روزای خیلی جوونیمه… امروز تو ماشین یه ریمیکس گذاشتم که اتفاقی آهنگ‌های شهرام شکوهی توش بود و دلم یجوریش شد...