مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

امروز روز بهتری بود چون یه عالم ساعت وقت فقط برای خودم داشتم.

روزهای سختی بودن این روزا، از این نظر که من خیلی بیشتر از حد و توانم زمان گذاشتم برای کارم و برای خونواده و برای پسر… چند مورد عجیب و غریب که همگی با هم سرم آوار شدن و اصلا نمی‌دونستم چطور باید باهاشون مواجه شم، اما آدم با بدترین مشکلات هم کنار میاد اینا که چیزی نیست. 

دو روزه حالم بهتر شده، با دوست خوبم تلفنی صحبت کردم و صحبتمون طولانی شد و چقدر احساس می‌کنم مفید بود برام و نیاز داشتم یکی بهم بگه اون حرف‌ها رو، داشتن دوست‌های فعال و پویا خیلی خوبه، یجورایی یادت میندازه تو هم باید به زندگی کردن و تلاش کردن ادامه بدی، حداقل برای من که اینطوره

تو همین دو سه روزی که حالم کمی بهتر شده دوباره کتاب‌های صوتی گوش میدم و یه کتاب هم دارم می‌خونم که مدتها تو کتابخونه کوچولومون منتظرم بود. نادر ابراهیمی خیلی خوبه ولی نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم برای روحیات من دیگه زیادی لطیفه… کتاب جدیدی که شروع کردم اسمش افسانه‌ی بارانه

چند روز پیش یه کامنتی داشتم که چرا از پسر نمی‌نویسی مثلا ماجرا آشناییتون رو و اینکه رابطه‌تون به کجا رسید؟ دوستای مهربونم رابطه‌ی ما همچنان در وضعیت بلاتکلیفیه و قصدمون هم همچنان همون ازدواجه! اگه فرصتی بشه در مورد آشنایی‌مون هم می‌نویسم گرچه شروعش خیلی ساده و معمولی بوده

امشب بعد از یک ماه سر دووندن پسر عموم بهش گفتم که می‌تونیم همدیگه رو ببینیم و اگه موافق باشه میتونیم شب بریم پیاده‌روی… البته اون بود که دوباره پیام داد و گفت بالاخره نیومد اون روزی که قرار بود همو ببینیم و من یجورایی ناچار شدم برنامه‌ریزی کنم و وقتی میرم پیاده‌روی بگم اونم بیاد. چند ماه پیش وقتی می‌خواست یه چیزی بخره و پول کم داشت خواستم کمکش کنم اما منم پولی نداشتم و جاش بهش سکه قرض داده بودم، خدا رو شکر تجربه‌ی خوبی بود و سر زمانی که قولش رو داده بود بهم برگردوند. خیلی خوبه خوش‌قول بودن، باعث میشه با حس خوب و دلی مطمئن به آدما قرض بدی… خلاصه امشب سکه‌م رو گرفتم و حالا باید تصمیم بگیرم با تنها اموالی که دارم چه کار کنم! 

بارها و بارها شده نشستم و با خودم فکر کردم چقدر دلم می‌خواد یکی رو داشته باشم همه‌جوره حمایتم کنه، اما تازگی متوجه شدم انگار من خودمم حاضر نیستم مورد حمایت کسی باشم، شاید چون گرفتن حمایت میتونه استقلال آدم رو کمتر کنه، خلاصه که دیگه اونقدر ناراحت نیستم و فکر می‌کنم نیازی به حمایت کسی ندارم و میتونم زندگی معمولی‌تری داشته باشم با دلی خوش‌تر! 

امروز بعد مدتها مثل چند ماه پیشمون دوباره رفتیم خارج از شهر… به محض اینکه کارمون تموم شد نمازم رو خوندم و گفتم بیاد دنبالم

با هم رفتیم سر خاک باباش و بعد هم لاهیجان… اولین‌باری بود که لاهیجان بودیم و چای و کوکی نخوردیم! پیشنهاد دادم بریم سیکا… سیکا اسم یه آشکده‌ست، اولین‌باری که با هم رفته بودیم لاهیجان از کنارش رد شده بودیم و من گفته بودم ا اینجا اونجایی نیست که وقتی دوست معمولی بودیم تنهایی اومده بودی؟ خلاصه برای تجدید خاطره قرار شد بریم اونجا یه چیزی بخوریم  و باورکردنی نیست اما از اونجایی که چند وقته لب چشمه هم میریم آبش خشک میشه، دم درش نوشته بودن تا اول مرداد تعطیلن

و ما هم سر خر رو کج کردیم و برگشتیم سمت رشت

تو مسیر یه اتفاقی افتاد که طولانی و سخته در موردش نوشتن ولی شاید سر فرصت بیام بنویسم، بعد از فوت باباش این اولین‌باری بود که حالمون کنار هم خوب بود. نمی‌خوام تصور کنید اتفاق بزرگی بود اما برای من که یه مدت طولانیه این رابطه رو کجدار و مریز حفظ کردم شنیدن اون حرفها خیلی حس خوبی داشت، همین

دوستتون دارم و ازتون ممنونم که اینجایید چون از نظر من نوشتن برای هیچ‌کس حس خوبی نداره… وقتایی که اینجا نبودم همیشه تو نوت گوشی‌م می‌نوشتم اما انگار اینکه فکر می‌کردم قراره نوشته‌ها فقط برای خودم باشه راضیم نمی‌کرد. 

نظرات 10 + ارسال نظر
آویشن 1402/05/14 ساعت 14:40 http://Dittany.blogsky.com

نمیدونم توضیح دادنش اینجا کار درستی هست یا نه فقط بدون یه جورایی به دستگیری بچه های مردم کمک کرده.

هعی… چه روزهایی رو گذروندیم.
مرسی که گفتی خیلی ناراحت شدم

آویشن 1402/05/10 ساعت 17:10 http://Dittany.blogsky.com

امیدوارم هر چیزی که خودت دوست داری تو زندگیت اتفاق بیوفته و مادرت هم همیشه در کنارت سلامت باشند.
در مورد سیکا همون بهتر که بسته بود. اگه بدونی تو این چند ماه اخیر چیکارا کرده فکر کنم خودت هم سمتش نمیرفتی .

وااای جدی میگی؟ چی کار مثلا؟
من کلا دو بار رفتم اونجا آویش

آسمان 1402/04/23 ساعت 04:56 http://avare.blog.ir

کاش میشد بگی چرا و چطور تو این رابطه رو کجدار و مریز حفظ کردی!

شدن رو که میشه، فقط باید یه کم حوصله کنم و از اتفاقا با جزییات بیشتر بنویسم

سعی می‌کنم این کار رو بکنم

مهتا 1402/04/22 ساعت 18:01

امیدوارم سختی ها جاشو به شادی و آرامش بده
اما من همچنان نیاز دارم یکی ازم حمایت کنه حس میکنم واقعا خستم از اینکه خودم مشکلاتم حل کردم
راستی درمورد پست بالایی باید بگم به عنوان یه خواننده خاموش قدیمی که بیشتر اوقات خوندمت منم یاد بابا لنگ درازت افتادم
ا

عزیزم
منم واقعا خسته‌م از حمایت نشدن البته از طرف خیلیا هم حمایت دارم خدا رو شکر نمیشه نادیده گرفتنش

آخییی چقدر خوبه چقدر من کیف میکنم از اینکه یکی از قدیم اینجا باشه

نگار 1402/04/21 ساعت 23:51 http://Neli2026.blogfa.com

بفرما عزیزم

مرسی نگار جانم

omid 1402/04/21 ساعت 10:03

امیدوارم حال مادر بهتر باشه

با پسر هر روز حال بهتری داشته باشید
مشکلات زندگی هم میاد و میره فقط امیدوارم همیشه دلیل حال خوب کن در قلبامون بمونه

خیلی خیلی ممنون آقا امید

درست میگیدالهی آمین

نل 1402/04/20 ساعت 17:15

مرسی که نوشتی عزیزم
ایشالا بیشتر حال دلتون خوش بشه

ممنونم که اینجایی نل

توکآ 1402/04/20 ساعت 16:47

الهی شکر واقعاً

مامانت چطوره مگهان؟

مرسی مهربون
الهی شکر، خیلی بهتره
ولی به دلایلی هنوز نگرانی هست تا دو سه ماه ایشالا که خیره و خوب میشه

نگار 1402/04/20 ساعت 11:13

از اینکه می‌نویسی رضاااایت دارم

مچکرم نگار جانم

آیا میشه آدرس وبلاگت رو بذاری؟

خونده شدن توسط دیگران ، حس خوبی داری
انگار حست را به اشتراک میزاری و سبک میشی
امیدوارم روزهای خیلی خوبی پیش رو باشه ... ابرها کنار میرن...
میدونم که با پسر روزهای خیلی خیلی خوبی پیش رو دارید ... چون خودت خوبی... چون خوبی میخوای... چون خوبی را جذب میکنی و برای خوب بودن تلاش میکنی

عزیز دلم…
این روزا خیلی خیلی یادت میفتم، گفته بودم؟
مرسی از نگاه مثبتت امیدوارم همینطور که میگی باشه عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد