صبح بدون خوردن صبحونه از ساعت ۹ میرم کارگاه، کار و کار و کار… هنرجو داریم و شکر خدا هنرجوی خوبی هم هست، نه کنجکاوه، نه شلوغه و نه اونقدر بیانرژی که آدم خوابش بگیره…
بعد از تموم شدن کلاس سفارش رو تحویل میدیم و بعد نماز و یه ناهار عجلهای حدود ساعت ۶ غروب! و راهی سالن میشم، میرم برای پدیکور، هیچ یادم نبوده که نوبتای دم عیده و شلوغه، وگرنه احتمالا نمیرفتم. اما وقتی نشستم با خودم فکر میکنم خیلی خستهم و ماساژ پا خستگیمو در میکنه تا ساعت ۹:۳۰ شب کارم طول میکشه
پیاده بر میگردم خونه، خواهرم و شوهرش شام مهمونن خونهمون… چند دقیقه بعد از رسیدنم میرسن، یه شبنشینی تقریبا مختصر و مفید و تموم
بر میگردم کارگاه، وسایل رو برای کلاس فردا آماده میذارم، هی بغض میکنم، هی بغضم رو قورت میدم، نوبت بعدی مشاورهم داره میاد و کاری که قرار بود انجام بشه هنوز نشده… حق دارم که بغض دارم.
جلسه اولی که رفتم بهش گفتم احساس میکنم تو اولویت نیستم یا دقیقتر بگم مشکلاتم تو اولویت نیست و همینم حسابی حالم رو بد کرده، پرسید چرا این احساس رو دارم و براش توضیح دادم، بین حرفام گفتم نمیدونم شاید اشتباه میکنم. گفت آره شاید، ولی بیشتر در موردش حرف میزنیم.
یهو بغضم ترکید و برای اولینبار جلوی یه مشاور! گریه کردم. خیلی دلم پره، حالم بد نیست ولی دلم پره…
بهم گفت حق داری و راحت باش و گریه کن، گفت همه چیزایی که گفتی رو شنیدم و میتونم بگم حق با توئه و با توجه به چیزایی که گفتی اولویت اول باید تو خونواده حل مشکل تو باشه و باید به ناراحتی و دغدغهت بها داده بشه، در واقع هر مشکل دیگهای هم باشه باز پرداختن به مشکل تو از هر مشکل دیگهای مهمتره… بعد از من خواهرم نوبت داشت، خوشحالم که حداقل هست و شاید کمی از مشکلاتم رو ببینه و شاید مشاور بهش بگه چه روزای بیخودی رو دارم میگذرونم.
داشتم میگفتم، نوبت بعدی مشاوره رسیده و من هنوز مشکلم تو خونه مطرح نشده چه برسه که بخواد حل شه… کاش انقدر مظلومتر از اونی که نشون میدم نبودم. کاش یه کم بیشتر دیده میشدم، کاش… ادامه مطلب ...