این اولین باره که تنهایی میام مشهد، البته که دوست گرامی به زودی بهم خواهد پیوست.
دلم براش تنگ شده، دلم خیلی براش تنگ شده...
+ از فاصله بدم میاد.
دلم یه جوریه، در عرض چند دقیقه، تصمیم گرفتم و اون بلیت برگشت گرفت و من بلیت رفت... سر کار بودم، هنوزم سر کار هستم و شب نخوابیدم. چون کارا خیلی زیاد بوده، هنوزم زیاده... اما با این وجود خوشحالم که تصمیم گرفتم و دارم میرم، سفر وقتی آدمو بزرگ میکنه که لا به لای هزار تا کار و مشکل براش جا باز شده باشه
هنوزم باورم نشده، چطور انقد یهو شد؟ گرچه تنها نمیرم اما میدونم بهم خوش میگذره و سفر تنهایی فقط برای یک روز و برای فکر کردنم خوب بود.
یک متن زیبا این وقت شب برام فرستاده، میدونم الان وقت بیداریش نیست، اما سعی میکنم دلشوره نگیرم...
میخونم، به وسطهاش که میرسم قلبم میگیره، نوشته بابای شهیدم رفت مگهان...
آخ خدا، زینبم، زینب خیلی قشنگم داغ دار شد:(((
+ نمیتونم بگم چقدر اشک ریختم تو همین چند دقیقه ونمیتونم بگم چقدر درد داره قلبم
از اینکه چوپان با همکاری بانو:) که واقعا هم بانوی لبخنده، تونسته بود سورپرایزم کنه...
باید مینوشتم که من فقط رفته بودم برای شرکت تو سمینار همراهیش کنم اما اون تو یه شهر دور بدون اینکه هیچجوری انتظارش رو داشته باشم برام تولد گرفت
باعث شد دوست قدیمی وبلاگیم رو ببینم، بدون اینکه خودم قصدش رو داشته باشم باعث این اتفاق هیجانانگیز شد، هرگز تصور نمیکردم یه روزی جز خونهی پریسا بتونم شب جایی بمونم، آخه من هیچوقت شب خونهی کسی نموندم...
اون شل ما آقای دکتر همشهریمونو بیرون کردیم و سه دوست مجازی حقیقی شده در کنار هم خوابیدیم.
مریم نبود و هنوز حسرت دیدنش به دلمه:دی
میدونم اگه بود اون شب هیجان انگیز که یک ماه و نیم ازش میگذره از اینم هیجانانگیزتر میشد. خدایا شکرت... شکرت برای همهی آدمای بینظیر دور و برم
امروز ازش پرسیدم خبر جدیدی برام داره؟
گفت دیگه جز سلامتی چه خبری بدم؟
-
بهش گفتم اما من یه خبر جدید برات دارم، فردا صبح میرم و برای بیمه بیکاری اقدام میکنم!
گفت همیشه فعال و پویا باشی جانم
-
بعد چند دقیقه ازم پرسید فکرت رو دربارهی کاری که دوست داشتی شروع کنی پخته کردی؟
گفتم هنوز نه، اما میدونم یه روزی وقتش میرسه و این کارو میکنم.
-
میخواستم با رفیق مذکور پستهای قبل برم برای دنبال خونه و گفتم آزاد هستم. جواب داد احتمالا تا فردا یکی از همونایی که دیدیم رو قولنامه میکنم!
عجیب نیست؟ حتی بهم نگفت تصمیمش رو گرفته و من هنوز ذهنم درگیرش بود درحالیکه تصمیم گرفته بود یکی از همونایی که اتفاقا نپسندیده بود رو بخره
هیچی نمیگم، قبل خواب ازش میپرسم میشه بدونم کدوم خونه رو قراره قولنامه کنی؟ میگه یا کاج یا کوچه کیوان
بازم هیچی نمیگم فقط تعجب میکنم، همین
اصلا نمیدونم تو حالت خواب و بیداری چرا پست میذارم؟ هیچکجای متن ننوشتم که اون خونه مال من نیست و هیچ قسمتی از پولش هم من قرار نیست بذارم و اگه بذارم فقط قرضه و خونه به نام من نمیشه... اون خونه مال دوستمه، یه دوست نزدیک که شاید یه روزی قرار باشه برم تو اون خونه باهاش زندگی کنم.
همین:دی
یعنی توی این رشت وامونده یه خونهی خوب تک واحدی پیدا نمیشه:(؟
ادامه مطلب ...
اون زمانا ۷ ۸ سالمون بود و صبح تا شب با هم بازی میکردیم، بهمون اجازه نمیدادن شب تا صبح بیدار بمونیم و بشینیم پای بازی...
الان من ۲۸ سالمه، اونا ۳۱ ۳۲ سالشونه و هر سهمون کارمون آزاده، در نتیجه میتونیم به تلافی اون روزا شب تا صبح بازی کنیم.
مثه قدم زدن شبانه تو خیابون صفاری
+ با اینکه هیچوقت دوس نداشتم این خیابونو