مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

قزوین باید تا همیشه شهر خاطره‌های خوبمون می‌موند…

چه روزای عجیبی رو از سر می‌گذرونیم ما آدما… 

حدود ۱۸ روزه که منتظریم به هوش بیاد و اما انگار قرار نیست این اتفاق بیفته، چه مرگ‌های عجیبی، چند وقته همش تو ذهنمه که نکنه برم سفر و بمیرم، خونواده‌م چه گناهی دارن آخه؟ 

دلم بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به حال پسر می‌سوزه، هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم به این زودیا اینقدر خسته و غمگین ببینمش… فکر نمی‌کردم پشت چراغ قرمزی که خیلی سال پیش با فاطمه ازش گذشته بودیم و برای بابالنگ‌دراز ازش نوشته بودم دوتایی گریه کنیم. گریه‌ی من البته صادقانه برای پدرش نیست، گرچه دوست داشتم که باشه وقتی وارد خونواده‌شون میشم اما گریه‌م برای رفتنش نبود، برای دردی بود که باز چند قدم مونده به تجربه‌ی خوشایند و جدیدی برام اتفاق افتاده بود. گریه‌م برای این بود که پسر جلوی در اتاق آی‌سی‌یو با نگاه مظلوم وایساده بود و میگفت بابا بلند شو آخه قرار بود بریم خواستگاری عروست… 

گریه‌م برای همه‌ی لحظه‌های غمگینی بود که جای روزای خوشم تجربه کردم، گریه‌م برای این بود که بعد از کلی تلاش و پول جمع کردن و رفتن به قطر هنوز برنگشته خبر مرگ عمه‌ی ۵۰ ساله‌م رسید. الان که اینا رو می‌نویسم اشکام گوله گوله میریزه اما آرومم… نمیشه با تقدیر جنگید و من هم زندگی خوبی داشتم اما زندگی شاد؟ نه… ابدا زندگی شادی نداشتم. خدا رو چه دیدی شاید یه روزی هم نوبت شادی‌های من شد… 



نظرات 9 + ارسال نظر
نل 1402/03/01 ساعت 13:11

مگهانم، سالهاست میخونمت. میدونم از چه رنجهایی و حال بدی حرف میزنی. میخوام یک جمله خیلی کلیشه ای بهت بگم که با پوست و گوشت و استخونم حسش کردم...
"هرچیزی، هر اتفاقی، حکمت و خیری برای تو داره"

شاید الان و شاید چندسال بعد بفهمی. ولی میفهمی. دیر یا زود.
الان به آینده فکر نکن. به حال خودت و به فکر خودت باش. آینده میاد...سعی کن قوی بمونی. از روزهای خوب و شادت بزودی بنویسی

قربونت عزیزم
ایشالا همینطوره، البته الان واقعا نمی‌دونم چه خیری بوده چون درست بدترین زمان بود به ظاهر برای این اتفاق
من خواستگاری رو هی عقب انداختم به خاطر مشکلات خانوادگیم و حالا مشکلات خانوادگی پسر پیش اومده و میتونم بفهمم خونواده‌ش از اینم ناراحتن
چون اون طفلیا آماده بودن و حالا پدرشون رو تخت بیمارستانه و خیلی هم امیدی به بهبودی نیست

مهتا 1402/02/30 ساعت 12:37

سلام مگی جون امیدوارم حال پدر پسر بهبود پیدا کنه و خدا به قلبت آرامش بده
منم زندگی شادی نداشتم واسه همین درکت میکنم

سلام عزیزم
ممنونم از همدردیت،ولی کاش دوستام زندگی شادی داشتن

مریم 1402/02/30 ساعت 08:53

مگی جان امیدورام که پدر ایشان هر چه زودتر بهتر بشن. واقعا تحمل چنین روزهایی خیلی سخته ولی یادت باشه که شما باید مراقب پسر ایشان هم باشی . آرزو میکنم روزهای خوب به زودی زود برسن

ممنونم از شما مریم جون
ایشالا از دعا شما روزهای خوب برسه بالاخره

مهر 1402/02/29 ساعت 01:51 https://mehrooooo.blogsky.com/

سلام عزیزم
امیدوارم حال پدرشون خوب بشه،
زندگی با غم ها و شادی ها همراه و بدون هم هیچ معنایی ندارند.

سلام مهر جان

چقدر این روزا یادت بودم، کاش یه بار ببینیم همو

رهگذر 1402/02/28 ساعت 22:10

الهی آمییین.خیلی ممنونم از دعایقشنگت عزیزم الهی. خودتم کنار عزیزانت نابت ترین شادی ها رو تجربه کنی

مچکرم واقعا

رهگذر مگه معنیش این نیست که طرف یه بار میاد وبلاگت و دیگه نمیاد؟ فکر نمیکردم جوابم رو بخونید

رهگذر 1402/02/28 ساعت 11:09

امیدوارم. حال پدر پسر خوب بشه و زندگی شما دو تا به مبارکی شروع بشه.
مگهان جان درک میکنم فوت عمه یا افراد دیگه ی فامیل سخته ،اما تو نعمتای اصیلیو داری قدرشونو بدون .باور کن برای خانوادت باید شاد باشی ،اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرتو داری و کنارتن باید شاد باشی . عمه و دایی و عمو و ...درسته عزیزن ولی هیچکدوم پدر ومادر و خواهر و برادر آدم نمیشن.اصلی ها رو دریاب به خاطرشون شاد باش

عزیزم حتما درست میگی و باید نعمت‌ها رو ببینم…
خیلی سختمه ولی شاید یه روز نوشتم که چرا انقدر حالم بده، انشالله اگه حال خونواده‌ت خوبه کنارشون شاد باشی مهربون
ممنون از پیامت

توکآ 1402/02/27 ساعت 15:42

۲۸ روز پشت در ای سی یو منتظر نشستم و همه حرفا رو به جون خریدم ولی تهش قلب مون مچاله شد ، الهی پدرِ پسر زودتر خوب بشه

هعی…… شد نزدیک دو‌ ماه و هیچی به هیچی…
مرسی توکا جان از دعات

سرن 1402/02/26 ساعت 17:48

مگهان جان، سلام
چرا من اینقدر نیومدم و این همه بی خبر بودم از حال تو
از روی صفحه اینستاگرام هیچ نمیشه فهمید که اگه می‌شد من فکر نمی کردم همه چی خوبه تو خواهرعروس شدی و چیزی نمونده تا عروسی خودت
همه اش منتظر بود عکس کیک خودتو بگذاری
ببخش که نبودم و چه خوب که چوپان هست و جای همه ی فراموشکارها رو پر می کنه و دوست خوب و مهربون و پایه ایه
خیلی به یادتم

سلام عزیز دلم

مرسی که برام نوشتی، واقعیت اینه تاریخ خواستگاری هم تعیین شده بود(در واقع بله برون!) سر بزنگاه یهو اینقدر اتفاق‌های عجیب افتاد که باور میکنی هنوز خودمم باورم نشده؟
قربونت برم که از راه دور حواست بهم هست اینطوری نگو مگه من برای تو و دوستام چه‌ کاری کردم که انتظار داشته باشم؟

خدا رحمتش کنه
ولی قزوین به چیز دیگه ای معروف بود که

کی رو خدا رحمت کنه دقیقا؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد