مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد.


چند وقتیه فهمیدم در اوج اوج احساس واژه ی جانکم روی زبونم جاری میشه . 


+ جانکم...  

+ تو بیگانه نیی و نه میهمانی تو ، پاره ی جگری ، دلبندی ، فرزندی ... 

+ عشق ژرفای خود نمی شناسد ، مگر به لحظه ی فرقت !



اولین ها!

تو عمر 24 ساله م به یاد ندارم صبح خونه رو به مقصد خرید نون ترک کرده باشم ... 

به لطف خدا امروز تجربه ش کردم! چقدر هم خوب و شیرین بود ... صبح قبل از 8 بیدارم شدم ، بابا و برادرک تهران بودن ... خواهرم سر کار! 

من و مادر بودیم فقط ، مامان چای گذاشت و من هم یه لیست از باید بخرم ها بر داشتم و زدم بیرون... 

پیاز و سیب زمینی خریدم و عباس آقا!(سوپر محلمون!)برام کف مرتب زد که دستم ترازوست !!!هاها ... 

حالم خیلی خوبه ، فکر کنم از این به بعد وقتایی که بابا نیستن و آقای و. عزیز برامون نون نمی خرن خودم دست به کار شم ! نون تازه خیلی خوبه ...


× من فول of انرجی هسته ام . 

نیلوفرانه!

روز خوبی بود ، از 7صبح دوست جانم پیشم بود ، حرف زدیم ، رفتیم صبحونه بیرون که هیچ خوب نبود . بعدش پیشنهاد سینما دادم که دوست جان مکاتبه ایم خیلی تعریفشو کرده بود ، رفتیم دیدیم و خیلی خندیدیم . 

تمام شب نخوابیده بودم و خمیازه پشت خمیازه شروع شده بود . فیلم رو دوست داشتم وگرنه دووم نمیاوردم. شلوار برادرم رو بردیم دادیم قدش رو کوتاه کنن ، برادرکم عازم سفر بود لباس های تازه ش رو می خواست بپوشه ، همراه پدر رفتن ماموریت تهران ... اگه گذرتون نزدیکی های هتل ارم افتاد به بابا و داداش مگهان سلام برسونید . شلوارش رو تحویل گرفتیم و پیاده رفتیم سمت خونه ی میرزاکوچک ... بین راه خرید دخترونه ای هم کردیم که رفیق جان حسابش کرد و گفت جایزه ی مهربون بودن و مگهان بودنت!!! به اندازه ی خرید کتاب حال داد بهم!

خونه ی میرزا کوچک رو دیدیم ، یه کم از سرگذشتش حرف زدیم ،خدایش بیامرزادی گفتیم و راهی خونه شدیم ... ناهار مورد نیلو خانم طبخ شده بود توسط مامانم ، زرشک پلوهای مامانم رو عجیب دوس داره :) ناهارو که خوردیم گفتم بریم تو اتاقم تا به مامانت کتاب بدم ، مامان دوستم کتاب خونه. دو تا کتاب هدیه خریده بودم براشون ، کتاب ها رو جا به جا کردیم و رفتیم رو تختم که یه کم استراحت کنیم ساعت 2 بود یا شاید کمی بیشتر ، که خوابم برد ...قصد نداشتم بخوابم ، خوابیدم ...یک بار از خواب پریدم و دیدم نیلو نشسته و با لبخند نگاهم می کنه ... 

گفتم ساعت چنده و دوباره خوابم برد تا 4 .... هرگز فکر نمی کردم روزی مهمون دعوت کنم و ... 

خیلی خجالت زده بودم ، فقط بیدارم کرد و گفت مگهان من باید برگردم عزیزم ... 

پاشدم و با بغض نشستم ... بهم گفت خیلی خوشگل می خوابی مگی!خیلی آروم و معصوم ... دید بغض دارم بغلم کرد گفت یکی از بهترین روزای عمرم بود و خوشحالم که بعد از چند روز راحت خوابیدی ... بهش گفتم بهترین خواب ماه اخیرم بود این خواب ... 

و به همین سادگی و آرومی امروزمون تموم شد ... 

ماه رمضون که تموم شه می خوام برنامه بذارم 3 روزی رشت نگهش دارم و همه جا رو بگردونمش ... چقدر این دختر مهربون بوده همیشه برام ... تو کل دوران کارشناسی روزی نبود که حواسش به من نباشه... یادمه تو گندترین روزای زندگیم قبل از رفتن به انزلی و خونشون می اومد بهم سر می زد دل داریم می داد . آرومم می کرد... 

من همیشه ی خدا برای دوستام لوس بودم . همیشه هوام رو داشتن دوستام ... 



+ بهم میگه مگهان اگر کسی تو زندگیته لازمه من بدونم، خب ؟! میگم نیست... میگه پس من چرا انقدر مطمینم که هست ؟! 


فرشته ها این اطراف پر می زنن!


مهمون داشته باشی ...از 7 صبح مهمون داشته باشی... خسته باشی ولی سعی کنی به مهمونت خوش بگذره... بیای ببینی 27 تا کامنت داری! 

بخونی و ذوق کنی ... ببینی 3 تا کامنت با محتوای آدرس لطفا! کتاب منتظر رسیدن به توعه داری ... 

و اصرار واقعی برای گرفتن آدرس ... 

اصلا می تونه حالت بد باشه ؟ می تونی خسته باشی ؟! 


+ دارم روش فکر می کنم ... آیا هدیه تون رو بپذیرم ؟! خجالت رو کنار بذارم ؟ یا ... 

+ من از همه ی اونایی که پیشنهادش رو دادن حتی یک بار کتاب رو گرفته فرض کردم . محبتتون بی اندازه ذوق زده م کرده ... واقعا دوس دارم جوری جبران کنم برا تک تکتون ... 


مکان آیس پک فروشی اون ور شهر!

من : آقا یه آیس پک شکلاتی پاستیلی لطفا  ! 

دقایقی بعد من خیره به بیرون نگاه می کنم و دست برادرمم تو دستمه!

بستنی فروش : خانوم ؟! خانوم مهندس گل با شمام بیا آیس پکت حاضره ... 

برادرم با تکون دادن دستم : مگی با توعه !میگم با توعه مگهان !!! 

من : در حالیکه آیس پک به دست با خنده و نیش باز در مغازه رو برای خان داداشم باز می کنم میگم یه چیزی ... ! جدی جدی من شبیه خانوم مهندسام ؟! :دی 

برادرم با جدیت نگاهی بهم میندازه : نه مگهان اصلا ! چطور ؟! 

من با ذوق : خب اون آقاهه بهم گفت دیگه !!! مگه نشنیدی ؟! با ذوق تمام !

برادرم با پوزخند : چرا شنیدم ! مگهان :| اون بیچاره فقط فکر کرد تو زن یه آقای مهندسی ...که تازه اونم نیستی (همراه با آه جگر سوز!) وگرنه آخه تو کجات به مهندسا می خوره؟!


+ تمام راه براش توضیح دادم مهندسا هیچی نیستن تازشم :| 

+ تا من باشم نکوبم از این ور شهر برم تا اون ورش که آیس پک مهمونش کنم ! 

دچار تناقض بدی شدم ! 

هم دلم نمی خواد اسیر کار بیرون شم ، هم حس می کنم تنها چیزی که می تونه اون حس بد ته قلبم رو از بین ببره مشغول شدنه ... 


+ جدای از همه ی اینا ، حس می کنم لازمه بدونم به درد یه کاری می خورم. در حال حاضر فقط به درد هیچکاری! تاکید می کنم هیچ کاری می خورم . 

برای خودم :

+ تو تمام شرایط گفتن تو دختر باباتی ، تو رو همیشه ترجیح دادن ، تو عزیز کردشونی ، در عوض تو عمل که نگاه می کنم می بینم دقیقا بر عکسه! من فقط به زبون عزیزترینم . 

هوریا ! هوووریا


خب خوشحالم چیه ؟ دوستان می گفتن چشمامم می خنده همراه خودم ! تو این عکس کناری... 

حالا چشام که خوبه ! قلبم ، دستم ، اصلا تک تک تارهای موهامم دارن می خندن:))) 

والیبال خعلی خوبه . خب ؟!

کتاب که نیست ... بلیط خوشحالی ست !

از خستگی های امروز و دل درد و نگرانی هام که بگذریم ، باید بگم یه 23 خرداد عالی داشتم . 

از کامنت های بچه ها که با محبت بی اندازه تاکید داشتن برام کتاب بفرستن ، تا تک تک کامنت های محبت آمیز و رفع کدورت ... که باعث شد سبک شم . و اینکه امروز 9 تا کتاب به خودم هدیه دادم ، یک ساعت تمام لا به لای کتاب ها قدم زدم ، بدون اینکه قصد خرید کتابی رو داشته باشم . یه دوست عزیزی بهم گفته روزی که امتحانام تموم شه یکی از کتاب هایی که می خواستم بخرم رو می خواد بهم هدیه بده . دوست دیگه م گفته هدیه ی تولد برام کتاب! خریده بوده و می خواد یه روز ببینتم و بهم بده و دوست دیگه ای که 6 7 تا از کتاب هام رو امانت گرفته بود گفته می خواد بهم پسشون بده... هیجان دارم ببینم اون کتابا چیا بودن اصلا ! 

از ته دل لبخند رو لبهامه ... ممنونم برای بودن تک تکتون ! همیشه انقد خوب باشین دوستای مجازیم ، خب ؟! 


+ اگه می دونستم کاینات انقد دست به کمر منتظرن ببینن من چی می خوام خب شاید سفری چیزی طلب می کردم ! ؛) 

+ عنوان پست از واژگان دوست داشتنی مجید کتاب خوان گرفته شده :)

بقال سر کوچمون!

این اطراف ما یه بقالی هست که هربار بری تو مغازه ش میگه ماست نمی خواین ؟ 

ماست سلطی ! دقت کنید ... ماست سلطی ... نه احیانا سطلی :| 

چه اصراریه عدل رو واژه ای که ضعف داره مانوور بده بنده خدا آخه ؟! 


+ حالا بهش گفتم ماست نمی خوام! اومد بگه شیر چی ؟! گفت سلط چی :| ؟ اوه ببخشید منظورم شیر بود!!!

+ دوستان اگه ماست سلطی می خواین فقط بیاین از این سوپری سر کوچه ما بخرین! سلطشم می تونید گلدونی چیزی کنید :| خدا شاهده خودش این ایده ی ناب رو داد. 


من فقط نگران تو ام !


باید قبول کرد که 80 میلیون آدم ایرانی هم که تو این مملکت زندگی کنه ، دلیلی نداره من نگرانشون باشم . اما حق دارم که نگران تو باشم ... 

+ کاش هرگز بهت نمی گفتم که از نگران بودنت متنفرم ... 

+ حالا تو هم می تونی از نگرانی بی حد و حصر من متنفر باشی ... 

رز گمشده



وقتی دیانا از هدف آینده ی ماتیاس می پرسد و ماتیاس ثابت می کند آینده چیزی نیست جز گذشته ی به "تعویق افتاده"... 

دیانا تفاوت خودش و ماتیاس را از روی شیرینی هایشان تفسیر می کند ... 


چند خط از کتاب رز گمشده ... 


هردوشان اولین شیرینی های بشقابشان را خورده بودند. در بشقاب دیانا شیرینی شکلاتی و در بشقاب ماتیاس شیرینی وانیلی مانده بود . این موضوع توجه دیانا را جلب کرد . او شیرینی ای را که دوست داشت برای آخر گذاشته بود ، ولی ماتیاس آن را همان اول خورده بود . دیانا فکر کرد که حالا نوبت صحبت اوست . بشقاب خودش را نشان داد و گفت : " نگاه کن! این شیرینی هم نشان می دهد که من بیشتر شیفته ی آینده هستم . از بچگی همین جور بودم ، همیشه غذاهایی را که دوست داشتم برای آخر می گذاشتم. اما تا وقت خوردن آن می رسید ، معمولاً سیر شده بودم. امروز هم انگار همین جور شد!" 


+ نام کتاب : رز گمشده . نوشته ی سردار اُزکان - ترجمه بهروز دیجوریان

+ دوست ندارم پیشنهادش کنم ، برای یک رهایی از فکر امتحان خوب بود. یک نفس می شود تمامش کرد . از نظر من که ارزش خواندن داشت !

+ کتاب به بیش از 40 زبان ترجمه شده . در سایت های خارجکی هم خواندم که آینده ی درخشانی را برایش متصورند منتقدان :) 

+ با تشکر از نزدیک ترین کتاب فروشی خانه مان و صاحب ارمنی مهربانش بابت معرفی این کتاب :)

اندر احوالات بی خوابی


بی خوابی به سرم زده ، یک کتاب تازه از قسمت خوانده نشده ها برداشتم . یادم هست که برای کسی هدیه گرفته بودمش با آنکه نامش هیچ مورد پسند واقع نشده بود . خانم کتاب فروش معرفیش کرد و از تعاریفش اینطور حس کردم که باید کتاب لایت خوشمزه ای باشد . اما نشان به آن نشان که 4 سال در کتابخانه ی کوچکم خاک خورد. مادرم خواندش گفت بدچیزی نبود ، بخوانش. 

نمی دانم اصلا چه شد که امروز از بین کتاب های نخوانده یا حتی نیمه کاره ام این را برداشتم و به دلم نشسته تا اینجای کار! 

یک نویسنده ی ترک ، شاهزاده کوچولوی دیگری نوشته که خواندنش خالی از لطف نیست . 

رز گمشده ... بیشتر ازش خوام نوشت .