یه جاییش میگه ...
کدام جنگجویی است که آدم باهوشی باشد ؟
+ باعث شد نیم ساعت به فکر فرو برم.
+ و همین.
حس خوب یعنی ، کدورت رفع شه .
+ ممنون از خورشید برای تمام تلاش و توضیحاتش
+ ممنون از خودم که تا وقتی نتونم ببخشم ، احساس گناه می کنم !
بعد از 22 سال ، بتونی شیر بنوشی !
+ حس خوب یعنی کاری که مدت ها خواستی و نتونستی انجام بدی ، بالاخره انجام شه:)
+ با تشکر از شیر کم لاکتوز و تلاش های پدرم .
خوبم ، الهی شکر...
انرژی نداشتم که به چیزای بد فکر کنم . کامنت های مربوط به اون پست رو نخوندم و فکر نکنم بخونم . شرایط بدنیم اجازه ی بودن تو استرس و ناراحتی رو نمیده .
+ کامنت ها رو بی پاسخ رها می کنم ... ببخشید .
خبببببببببببب
1
2
33333
امتحان میشه...
بعله...سالمه!
.
خیلی چیزها عوض میشوند.
خیلی انسانها تغییر میکنند.
خیلی از دوستانمان ما را ترک میکنند.
انگار زندگی، هرگز، حتی یک لحظه متوقف نمیشود تا ما به او برسیم.
نمیشود برای فرد دیگری زندگی کرد.
فکر میکنم هر کس، باید اول، سبک زندگیاش را انتخاب کند.
آنگاه فکر کند که دوست دارد تجربه حاصل از این سبک زندگی را با چه کسی به اشتراک بگذارد...
نمیتوانی بنشینی و دیگران را با خواستهها و آرزوها و اولویتها و ارزشهایشان، مقابل چشمانت قرار دهی و بخواهی انتخابهای زندگیت را طوری انجام دهی که آنها همه خوشحال و راضی باشند و بگویی این یعنی عشق!
باید خودت زندگی کنی
دوست دارم کارهایی را که دوست دارم انجام دهم و کسی باشم که واقعاً دوست دارم باشم
اصلاً دوست دارم تجربه کنم و ببینم آن انسانی که میخواهم باشم چگونه انسانی است!
اگر این کار را نکنیم دور هم مینشینیم و هر کدام دیگری را متهم میکنیم که مانع «زندگی کردن ما» شد.
با همه کارهایی که کرد. یا نکرد. یا نمیدانست که باید بکند.
بعضی ها میگویند کمی از دورتر مسئله امروزت را نگاه کن.
سالها بعد در مورد رفتار و تصمیم امروزت چه قضاوت خواهی کرد؟
شاید این کار، گاهی خوب باشد.
اما من دوست دارم نزدیک تر باشم: همین امروز. دوست دارم در میانه میدان زندگی باشم.
میخواهم همه حسهای خوب را تجربه کنم حتی اگر قیمتش تجربه حسهای بد هم باشد.
این به من حس زندگی بدون مرز و محدودیت را میدهد...
استفان چبوسکی ادامه مطلب ...
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی ، چه نباشی ...
+ ماه و ماهی - حجت اشرف زاده ... هدیه ی رمضان من ... گوش کنیدش... لطفا
حرف از بچه سیاه پوسته !
مستاصل میگه مگی من اصلا دوس ندارم بچه سیاه پوستا رو ...
میگم نکنه یه وقت مجبور شی دایی یه بچه سیاه پوست شی ...
میگه نه امکان نداره بشم که !تو به این سفیدی ...
میگم خب اگه باباش سیاه پوست باشه چی ؟!
میگه خب به باباش ربطی نداره که!!! مامانش به دنیاش میاره ، پس حتما سفید میشه!!
اونقدر با جدیت میگه که ضعف میره دلم براش ...
میگم خب انگار راس میگیا چه معنی داره مامانش به دنیاش بیاره و بعد شبیه باباش شه ؟
+ بعد از یک ساعت پردازش وسط سحری خوردن با لج پرسید مگهان ؟! پس من چرا شبیه بابا شدم ؟!؟!
+ جدیدا همش ازم می پرسه پس کی عروسی می کنی مگی ؟ نمی دونم دلش می خواد که ازدواج کنم یا نه ... ولی چندین بار ازم پرسیده ...
+ حس می کنم محیط بزرگ شدنش زیادی سالم بوده و از سنش عقبه... چیزی به پایان دوازده سالگیش نمونده !
قدم زدن در حوالی مشهد الرضایم آرزوست . نماز صبح های حرم خیلی چسبناکند . تجربه ش کنید لطفا ...
+ دلم ولگرد شده امشب ...
+ تجربه ثابت کرده فاصله ی حال بد من به خوب ، به کوتاهی دیدن لبخند عزیزمه !
+ برادر من دونه ی مرواریده ...
گویا ننوشتن دردم رو بیشتر می کنه ، روزه باعث شده انرژی بدنم کم شه و من به خود بی انرژیم عادت ندارم .
فقط همین ... می نویسم هنوز ، آروم ترم ، عجول بودن تو وجودم نهادینه شده و بدون فکر تصمیم می گیرم و عملیش می کنم .
خب من هستم... فقط سطح انرژیم پایین تر از همیشه ست. لطفا تحملم کنید :)
+ می خواستم استندبای شم ، دیدم باطریم ضعیفه و ممکنه دیگه هیچ وقت روشن نشم ، ترجیح دادم بمونم و بنویسم .
آقا جان ما برنامه زندگیمون این شده بود که بیدار باشیم ، شب نخوابیم از بعد افطار تا ظهر ، نمازو بخونیم و خواااب تخت تا افطار ...
هی گفتیم این که نشد روزه ! ما که روزه دار نیستیم! هی وای و اینها ... خوشا به حال روزه داران حقیقی ...
امروز راننده ی اختصاصی برادر شدیم از 9 صبح تو خیابونا بودیم و خیابان معلم رشت رو استاد! کردیم . ( در عرض یک ساعت معلم رو استاد کردم! ) انقدر رفتیم و اومدیم تا ایشان تعطیل شن هوا گرم ، بنزین کم و در نتیجه بی کولر بودم که وسطاش زدم به سیم آخر و کولر و روشن کردم .
آفتاب به شدت داغ بود و قشنگ می خورد به فرق سرم. خلاصه اینکه روزه دار واقعی شدم امروز!!! تشنه له له زنان و تهوع شدید هم دارم که احتمالا علایم گرمازدگی باشه .
+ امروز ، روز عجیبی داشتم . خیلی...
نشستیم دور هم و مهمونای مدعو رو لیست می کنیم . مامان میگه نمیشه به دوستاتون نگید ، بابا میگه من همکارا و دوستامو چی کار کنم ؟ برادرک با هیجان میگه استاد منم هست . خواهرم میگه من دوستام رو بی خانواده دعوت می کنم و من هم تاییدش می کنم . مامان بابا میگن هرکس با خونواده ش بیاد بهتره .
می خندم میگم کارت هم بدیم به مهمونا ؟ و میرم تو فکر که چرا من انقدر لج دارم از مراسم عروسی ؟ مگه نه اینکه دیدن دوست و فامیل دور هم خیلی لذت بخشه ؟ مگه نه اینکه ولیمه دادن بسیار سفارش شده ؟ اونقدر حس خوبی دارم که خدا می دونه و همینجا اعلام می کنم که پشیمونم از حرفی که میزدم . عروسی و اتفاقاتش گویا هیجانات زندگیم رو بالا می بره . خیلی هم سنت نیک و پسندیده ایه. الهی خدا به همه اونقدری بده که بتونن کنار عزیزاشون جشن بگیرن روز خوششون رو .
البته هنوز پای حرفم هستم و یک شام جانانه رو به بزن و برقص شیرین عقلانه ترجیح میدم.
+ مامان و بابای جانم ، شهریور حاج خانوم و حاج آقا میشن ...
+ جفتشون خیلی خوشحالن ، باورم نمیشه که بابا بتونه یک ماه از محیط کاری دور باشه ، کمی استرس داره برای روزهای دور بودنش ...
+ خواهر نگرانی داره که سرپرست من و برادرک می شه ...
+ من نگرانم که باید وظیفه ی نگه داری از برادرک رو به عهده بگیرم ، خواهرک از سر صبح تا 7 غروب خونه نیست . در عوض حس می کنم باید تجربه ی جالبی باشه.
+ از آخر ماه رمضون قراره بریم چند جایی رو تست کنیم و رزرو کنیم اگه خدا بخواد.
+ دوستان رشتی ؟ پیشنهادی برای شام عروسی مامان بابای من در آستانه 30 سالگیشون دارید :) ؟