مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نیلوفرانه!

روز خوبی بود ، از 7صبح دوست جانم پیشم بود ، حرف زدیم ، رفتیم صبحونه بیرون که هیچ خوب نبود . بعدش پیشنهاد سینما دادم که دوست جان مکاتبه ایم خیلی تعریفشو کرده بود ، رفتیم دیدیم و خیلی خندیدیم . 

تمام شب نخوابیده بودم و خمیازه پشت خمیازه شروع شده بود . فیلم رو دوست داشتم وگرنه دووم نمیاوردم. شلوار برادرم رو بردیم دادیم قدش رو کوتاه کنن ، برادرکم عازم سفر بود لباس های تازه ش رو می خواست بپوشه ، همراه پدر رفتن ماموریت تهران ... اگه گذرتون نزدیکی های هتل ارم افتاد به بابا و داداش مگهان سلام برسونید . شلوارش رو تحویل گرفتیم و پیاده رفتیم سمت خونه ی میرزاکوچک ... بین راه خرید دخترونه ای هم کردیم که رفیق جان حسابش کرد و گفت جایزه ی مهربون بودن و مگهان بودنت!!! به اندازه ی خرید کتاب حال داد بهم!

خونه ی میرزا کوچک رو دیدیم ، یه کم از سرگذشتش حرف زدیم ،خدایش بیامرزادی گفتیم و راهی خونه شدیم ... ناهار مورد نیلو خانم طبخ شده بود توسط مامانم ، زرشک پلوهای مامانم رو عجیب دوس داره :) ناهارو که خوردیم گفتم بریم تو اتاقم تا به مامانت کتاب بدم ، مامان دوستم کتاب خونه. دو تا کتاب هدیه خریده بودم براشون ، کتاب ها رو جا به جا کردیم و رفتیم رو تختم که یه کم استراحت کنیم ساعت 2 بود یا شاید کمی بیشتر ، که خوابم برد ...قصد نداشتم بخوابم ، خوابیدم ...یک بار از خواب پریدم و دیدم نیلو نشسته و با لبخند نگاهم می کنه ... 

گفتم ساعت چنده و دوباره خوابم برد تا 4 .... هرگز فکر نمی کردم روزی مهمون دعوت کنم و ... 

خیلی خجالت زده بودم ، فقط بیدارم کرد و گفت مگهان من باید برگردم عزیزم ... 

پاشدم و با بغض نشستم ... بهم گفت خیلی خوشگل می خوابی مگی!خیلی آروم و معصوم ... دید بغض دارم بغلم کرد گفت یکی از بهترین روزای عمرم بود و خوشحالم که بعد از چند روز راحت خوابیدی ... بهش گفتم بهترین خواب ماه اخیرم بود این خواب ... 

و به همین سادگی و آرومی امروزمون تموم شد ... 

ماه رمضون که تموم شه می خوام برنامه بذارم 3 روزی رشت نگهش دارم و همه جا رو بگردونمش ... چقدر این دختر مهربون بوده همیشه برام ... تو کل دوران کارشناسی روزی نبود که حواسش به من نباشه... یادمه تو گندترین روزای زندگیم قبل از رفتن به انزلی و خونشون می اومد بهم سر می زد دل داریم می داد . آرومم می کرد... 

من همیشه ی خدا برای دوستام لوس بودم . همیشه هوام رو داشتن دوستام ... 



+ بهم میگه مگهان اگر کسی تو زندگیته لازمه من بدونم، خب ؟! میگم نیست... میگه پس من چرا انقدر مطمینم که هست ؟! 


نظرات 9 + ارسال نظر
سپیده مشهدی 1394/03/26 ساعت 12:22

دیگه کاری کع از دستم بر میومد عزیزم....



خیلی لطف داری ولی حاضر نیستم کتاب های هدیه شده رو به شصخ شما بدم

fish 1394/03/26 ساعت 11:09

sleep like a baby

سامثینگ لایک دت ! یا

هی با خوندن این پستت قشنگ اشکم دراومد... دلم برای دوست جان صمیمی خودم تنگ شده... کاش الان اینجا بود... همیشه بخندی مگهان جان...

آه ببخشید که باعث شدم چشماتون تر شه :( ...

شما هم همیشه لبت به لبخند و خنده باز شه ایشالا

سیمای 1394/03/26 ساعت 09:03

خواب عالی بوده منم میخواااااااااااااااااام
خوشحالم که روز خوبی داشتی مگ
حالا راستشو بهم بگو، هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

نوچچچچچچ دوستم نیست !
فقط از حال خوبم اینطور حس میشه که هست!!!

خیلی روز سبک و خوبی بود. خالی از هیجان و پر از آرامش...چیزی که من معمولا دوست ندارم دیروز عالی بود آرامشش برام! و اون بخش خوابش حتی

بگو هست یا نیست منو از این شدت فضولی رها کن:))

+شوخی بود
بعضی وقتا دوستا انگار بهتر میدونن چخبره. البته فقط بعضی از این دوستا ک نادرو نایابن:)

نه خب کسی نیست ؛)

چوپان شاهده !!! ولی یه چیزی باعث شده نیلو این فکرو کنه شاید حال خیلی خوبم !!!
چوپان شاهده آخه می دونی دختر جانمون تمام رموز گوشی بنده رو داره:)))؟

پس در عین حال هست؟!

پس در عین حال !
نه فقط در عین حال حالم خوب است.

آویشن 1394/03/26 ساعت 02:44 http://dittany.blogsky.com

خوشحالم که امروز روز خوب داشتی.خسته نباشی از مهمون داری
حرف از دوستت زدی من و یاد همکلاسیم نیلوفر انداختی که بچه کرجه .الان درسش تموم شده و از هم دوری و ارتباطمون بیشتر مجازیه چون فرصت نمیکنه بیاد گیلان.در هر حال دوست خوب داشتن نعمته.هرچی هم که داشته باشی بازم کمه.

ممنونم
نیلوفر دوست من جنوبیه! آبادانی :) خیلی دوووسش میدارم !
آخی ... خدا همه دوستها رو حفظ کنه در پناه خودش:)

Bluish 1394/03/26 ساعت 02:28 http://bluish.blogsky.com

آره دوست تورو فهمیدم...
ولی دختر خاله ی من اصلن بهم نزدیک نبود... اصلنا! از روی سوالش ناخوداگاه یاد دختر خالم افتادم...
خوش بحالت که نیلوفر دوستته. خیلی قدرشو بدون. من ازین دوستا ندارم.... یعنی خیلی ها ندارن و فکر میکنن دارن. منم یه زمانی چن سال پیش فکر میکردم ازین دوستا دارم ولی نداشتم. ازین دوستا نبود...

این اصلا جالب نیست که بخوای تو زندگی کسی کنکاش کنی متاسفانه تو سن شما کمی این اتفاق زیاد میفته...بزرگ تر که بشی این داستان براشون کم اهمیت تر میشه...
پس اندکی صبر ....

Bluish 1394/03/26 ساعت 02:05 http://bluish.blogsky.com

خوش به حالت که دوست به این خوبی داری... ایشالله همیشه دوست خوب بمونه...

+واقعا چرا!؟ یه بار دختر خالم اومده بود یه همچین چیزی رو میپرسید و هرچی میگفتم خبری نیست، کسی نیست، حوصله ی این اراجیفو ندارم، بازم کوتاه نمیومد... آدما انگار با طرز تفکر خودشون، توی ذهنشون به جای ما زندگی میکنن و قضاوتمون میکنن و سعی دارن اون قضاوتشون یا اون تصویر ذهنیشونو براشون واقعی کنیم... از اون موقع بود که از دخترخالم متنفر شدم...

خیلی دوستام خوبن خیلی ... خدا نگهشون داره !

+ نیلوفر منو می شناسه خیلی ، خیلی می شناسه یعنی... لازم نیست بهش دروغ بگم ، در هر حال حدسایی که می زنه معمولا غلط نیست. الانم میدونست چیزی نیست و در عین حال هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد